۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

ديوار

-موش كوچولو چرا سرگردوني؟
-ميدوني چيه؟ ... كنار اون رودخونه يه كم پايين تر از چشمه، پشت اين ديوار يه سطل آشغال هست كه هميشه توش چيزاي خوبي پيدا ميشه.
-خوب!
-خوب نداره .... گفتم كه:" اونطرف اين ديوار". كلي بايد مسيرمو دور كنم كه بتونم برسم پيش اون سطل. كاش اين ديوار اينجا نبود. كاش اصلا اين ديوار نبود . نمي‌دونم اينهمه تيكه آجر و تخته سنگ واسه چي بهم چسبيدن.
-جالبه كه تو اولين نفري نيستي كه اينو ميگي. يكي ديگه رو هم ميشناختم كه هميشه همينو مي‌گفت.
-خوب اون چي‌كار كرد.
-بيا چند قدمي باهم بريم تا برات بگم.
***
راستش منهم زياد به اين ديوار بر مي‌خورم. و بهمين خاطر بود كه با اون رفيقم آشنا شدم. اون هميشه ناراضي بود و غر ميزد ولي همصحبت خوبي بود. يه بار كه داشتم از اينجا رد مي‌شدم ديدمش كه سر جاي هميشگي اش نشسته و داره از عصبانيت ميتركه . رفتم جلو و اون بازهم با همين جمله شروع كرد:
-نميدونم اين بد بخت ها چرا اينطوري بهم چسبيدن.
-شايد اينطوري احساس امنيت بيشتري مي‌كنن.
-كدوم امنيت ، اينطوري كه اينها بهم فشار مي‌آرند تموم آرامششون بهم مي‌خوره و امنيت بدون آرامش به چه درد مي‌خوره.
-نميدونم راستش همينطوريه كه هست. هميشه همينطوري بوده. اونها اینطوری تشکیل یه جامعه دادند و شاید از فواید این زندگی جمعی استفاده می‌کنند.
-می‌دونم ، راجع به فوايدش شنيدم ولي بنظرم مضراتش بيشتره. مثلا نگاه كن يه عده شون اون بالا ها نشستند و بنوعي بيشتر از همه از امكانات اين اجتماع استفاده مي‌كنند در حاليكه فشار اين جامعه ، اين ديوار، روي اونهايي است كه پايين نشستند و عملا اونها هستند كه اين ديوار رو پابرجا نگه داشتند.
-آره تو خودتم يكي از اونهايي.
-واسه همينه كه خوب مي‌دونم اينجا چي ميگذره. ولي ميدوني چي بيشتر عصباني ام مي‌كنه؟ اينكه اين احمق ها اصلا تو يه حال و هواي ديگه اند. مثلا اون دوتا جوجه آجرو نگاه كن. الان يه چند وقتي ايه كه ترشحاتشون شروع شده و دارن به هم مي‌چسبند. و بايد بياي و ببيني ....
-نگو ، خودم بهتر مي‌دونم. به خيالشون دارن پرواز مي‌كنن و دوستت دارم ها و فدايت شوم ها و از اين حرف ها. ولي ازشون ناراحت نباش اون ها رو اصلا براي همين كار درست كردن. بايد اينطوري باشه.
-بسه ديگه! همه چي كه غريزي نيست. بابا اينها اينهمه دم از عقل ميزنند . ديروز خودم يه دونه از اين روشن مغزاشونو ديدم كه با چنان قيافه اي مي‌گفت : "نميتونم ديگه ! عقلم جلوي احساساتم رو مي‌گيره!" يكي نيست بهش بگه عزيزم اون دسته احساساتته كه هنوز قد نكشيده و جلوتو مي‌گيره( يا حالا يه چيزه ديگه). نمي‌فهمم چرا نبايد يه كم فكر بكنن ببينن داران چيكار مي كنن.
***
-سرتو درد آوردم موش كوچولو! ديگه رسيديم.
-خوب بعدش چي شد اين رفيقت الان كجاست؟
-همينجا بود . يه بار من بهش گفتم:
***
-چرا اينقدر خودتو اذيت مي‌كني. ارزشش رو نداره. يه روز ميتركي ها!
-منم همينو مي‌خوام! اگه من نباشم حداقل يه ذره از اين ديوارهم ديگه نيست.
-خوب كه چي؟ فكر مي‌كني چه اتفاقي مييفته؟ هيچي؟
***
و راستش تا همين حالا هم فكر مي‌كردم كه هيچ اتفاقي نيوفتاده . ولي حالا حداقل تو مي‌توني زودتر به سطلت برسي!

"ديوار ايستاده است"
ديوار چهار ديواري


۲ نظر:

ناشناس گفت...

راستي ببينم ....
اون رفيقت واقعا تركيد؟

دیوار گفت...

نمي‌دونم موش كوچولوي عزيز...
من فقط ديگه نديدمش.