۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

...

BACHEHA IN MATN MALE ARMANE... MISHNASIN KE?! CHON MAN KHODAM KOLI BAHASH HAL KARDAM GOFTAM BEZARAM SHOMAHAM BEKHOONIN... HALESHO BEBARIN. RASTESH HOSELE NADARAM ZIAD FEK KONAM BE DARDE INJA MIKHORE YA NA! MIZARAM AGE DOOST NADAHSTIN NAKHOONIN...
AGARAM BE NAZARETOON BI ADABIE...BE BOZORGIE KHODETOONO BIFEKRIE MAN BEBAKHSHIN
............

ye khari ro mishnakhtam ke vazne magasaee ke roosh savar boodan az khodesh bishtar
bood

Che khari bood kesafat … tahe maram, baareto az kesafat tarin masir ha bi ghose mibord .. negh zadan too karesh nabood … teflaki dandoonasham kharab bood . lol

Khare kesafate bidandoon .. hamaro razi mikard .. nist ghaza sakhtesh bood bokhore ghazash mimoond vase kharaye dige .. kharaye parvar ba oon cheshaye doroshteshoon... harchi kahe abdare tord bood mikhordan . khare boogandooye ma mishest be lajan khordan

, agha ye keyfi mikard ke .. ba maze lajanesho mikhord hamash mikhandid

Albate fekr konam betooni hads bezani khandeye khare lajan khor chetori mishe…

Mesle ine ke bekhay too kishmish 1 soorat rasm koni… delesh khosh bood ke belakhare age khodesh az lajana bahre nemibare vaghti rideshoon magasash mishinan az gohe moghavi , deli az aza dar miyaran

“khare por masooliyat .. sob ta shab kar mikard ke ye lajani berize too khandaghe balash ta .. mosafera goshne namoonan

... ye bar khare behem goft …” midooni , belakhare ma ham masooliyati darim … age magasam nabashan delam tang mishe “

Hagh dasht teflak 100sali dasht khare.(khare pire kesafate boogandooye bidandoon)

Fekr kon 100 sal magasa ro poshtet shahr sazi konan too gooshat violin bezanan … bad yeheo ghar konan beran

Engar tanha kharej az jave zamin dari too faza charkh mikhori … bihadaf … hata pat roo zamin nist

.. khayli bad mishe

..

Khare mitarsid ;..mitarsid doostash beran pas tamame lajanaro hort mikeshid

Enghade ke shekamesh khoob bad kone

Bad bakht shaba del dard migereft hey ar ar mikard

Sahebe khare fekr mikard joft mikhad ar ar mikone….avala hey miyoomad shaba ba bil mizadesh.

(khare fekr mikard saheb doostesh dare… dare mohabat mikard.. az khoshi gerye mikard…)


Belakhare zire yeki az zarbe haye bil migoozid del dardesh khoob mishod… oon vaght bood ke sahib ye 4taee baresh mikard … va miraft ..

Khare ba cheshe geryoono dele shad.. mikhabid…

In tori bood ke bad az modati fahmid saheb az in ke too sooratesh begoozi khoshesh miyad.. va bana kard be sare zarb goozidan

Saheb did badjoori khare joft mikhad .. be goozgooz oftade ..

Be fekr froo raft

Vagheanam fekr dasht

[akhe kodoom khari miyad jofte(khare goozooye pire bidandoon ) beshe]

In bood ke bad az kholi porsejoo ye morgho avord bast too tavilash



Va in tori bood ke hameye moshkelate khare bartaraf shod

,

Fekr kon 100 sal tanha bashi be magasa ghaza bedi akharesh ba morgh bezaranet too ye tavile…

In padashe hameye zahmat haye khare bood.

Khare ma az khosh hali age mitoonest par dar miyavord .. albate dar nayavord chon majboor shod morgharo ba laghad part kone..

(eshtebah nakon) khare dasht az magasa defa mikard

Morghe hichi nadar mikhordeshoon

.

…………………………………………………….

Har kii too tavile hast khare

Khar khosh ghalbe… khare khoshghalb … khare rahatiye .. chon az khar boodanesh lezat mibare

Hata age lajan bokhore ,, hata age magasa azash be onvane Autobus estefade konan .. hata age har shab ye pas bil bokhore.. hata age ba morgh ham otaghi she…

Khare razi khare khosh hale…

Ama baghiye khara narahatan chon nemitoonan ye kharo kenare khodeshoon ..tahamol konam

Mikhan koto shalvar bepooshan beran Oscar daryaft konan…

Mikhan boo moz bedan … mikhan . har chi bashan gheyre khar

Vase hamin khare ro koshtan

Chon beheshoon neshoon midad chi hastan

Az oon rooz khara adam shodan .

va adama khar.


ARMAN MOGHADAM

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

ضرب المثل....

خودم بجا ، خرم بجا ، می‌خوای بزا ، می‌خوای نزا.
"خودم به جا، خرم به جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا"
روایت اول:
يك نفر در فصل زمستان وارد دهي شد و توي برف و كولاك دنبال جا و منزلي مي‌گشت ولي غريب بود و كسي او را نمي‌شناخت. مردم هم حاضر نبودند آدم غريبه را توي خانه‌هاشان راه بدهند. اما او نااميد نمي‌شد و همين‌جور كه توي كوچه‌‌ها مي‌گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد مي‌كنند از يكي پرسيد، «اينجا چه خبره؟» طرف به او گفت: «توي اين خونه يه زني درد زايمان داره و با اينكه سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه نمي‌زاد. ما داريم دنبال يك نفر دعانويس مي‌گرديم از بخت بد اين زن دعانويس هم گير نمياريم» مرد تا اين حرف را شنيد فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «بابا! كجا مي‌گردين؟ دعانويس را خدا براتون رسونده، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم!»
اهل خانه يارو را با عزت و حرمت فراوان وارد كردند و خرش را توي طويله انداختند و كاه و جو دادند، خودش را هم به اتاق بردند و زير كرسي گرم نرم جاش دادند، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد. مرد غريب كاغذ و قلم را گرفت و روي كاغذ نوشت «خودم بجا، خرم بجا، ميخواي بزا، ميخواي نزا» بعد گفت: «اين كاغذ را توي آب بشوريد و بدهيد به زائو» اتفاق روزگار زد همين كه كاغذ را شستند و آبش را به زن بنده خدا دادند زائيد و بچه، صحيح و سالم به دنيا آمد.
به دعانويس ناشي عزت و حرمت زيادي گذاشتند و چند روز ميهمان آنها بود تا هوا آفتابي شد و رفت.

به نقل از کتاب تمثیل و مثل ، گرد آوری و تالیف سیدابوالقاسم  انجوی شیرازی
روایت دوم :
یا به طور خلاصه می گویند: خودم جا، خرم جا مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !) 

عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست. 

خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد: 

... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:اعجنبی تلمه یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند. 

ابن حاجب گفت:که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟ گفت:از اهل طوسم. 
ابن حاجب گفت:از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟ خواجه فرمود که: گاوان طوسم. 
ابن حاجب گفت:شاخ تو کجاست؟ 
خواجه گفت:شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم! پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.

پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند. 

خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت: این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.

اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد: 
کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد. 

باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت. 

بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد
ارسال شده توسط روحویوهودیوو
------------------------
تمام شرکت کنندگان در بازی (دیویسنا-مردیوجان-میردیو-دیوان-روحویوهودیوو) صورت کامل و صحیح را ارسال کرده اند 
و اما برداشت های دیوی:
  1. خودم جا خرم جا باسن ِ لق ِ هر چي بيجا
  2. خودم به جا ، خرم به جا ، من ازکجا و اون از کجا
  3. خودم به جا، خرم به جا ، حالا از اول جا به جا
  4. خودم به جا ، خرم به جا ، مشکل دقیقا همینجا
  5. خودم به جا،خرم به جا ، بنزین نداریم نمیریم هیچ جا
  6. خودم بجا ، خرم بجا ، ولی نمی‌تونم بمونم به یک‌جا

حالا بنظرتون کدومیک از این برداشت های دیوی ، جالب تره.
و آیا می‌توانید حدس بزنید، هر نظر متعلق به کدام دیو است؟(البته بعضی از شرکت کنندگان نظر ندادند و برخی بیش از یک نظر)

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

دور اول بازی ......

برای شروع با یه ضرب المثل معروف ِ ایرونی شروع می‌کنیم:
خودم بجا، خرم بجا ، ....
جوابهاتون رو به صندوق پستی ام ارسال کنید

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

بازی ، بازی ، بازی .........

دیوهای عزیز دیولاخ
سلام...
دیوار یه پیشنهاد داره براتون...
یه بازی...((هووووووووورااااااااا ))

بازی به این ترتیبه که ابتدا یک دیو بعنوان راوی، ضرب المثلی را در نظر می‌گیرد ، سپس با اشاره به خواستگاه ضرب المثل قسمتی از آن را بیان می‌کند.
به عنوان مثال : ایرانی ها می‌گویند "نابرده رنج،...."
بعد از آن هر دیو که تمایل به شرکت در بازی دارد، ادامه این ضرب المثل را برای صندوق پستی راوی ارسال می‌کند.
در اینجا هر دیو شرکت کننده، یا صورت صحیح ضرب المثل را می‌داند و یا نمی‌داند. در هر حال هر دیو می‌تواند تا دو جواب ارسال کند ، یکی صورت صحیح و کامل ضرب المثل و دیگری برداشت دیو-خلاقانه خودش از ضرب المثل.
بعنوان مثال دیوی اینچنین جواب می‌دهد:
صورت صحیح: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود.
برداشت دیوی: نابرده رنج، دیوار به مهمانی نمی‌رود.
البته بازی بر روی برداشت دیوی انجام می‌شود. اما ارسال هر دو جواب یا حتی یک مورد بسته به انتخاب بازیگر است.
خلاصه راوی پس از اینکه جواب ها را دریافت کرد ،برداشت های دیوی از ضرب المثل را بدون ذکر نام فرستنده اعلام می‌کند (راوی می‌تواند نظر خودش را نیز لابلای دیگر نظرات ارایه کند).
در این مرحله تمام دیوها (ی شرکت کننده در بازی و یا حتی آنهایی که جوابی ارسال نکرده اند) به پاسخ های ارسالی رای می‌دهند و سپس راوی جواب صحیح را بهمراه برداشت ها و ذکر نام ِ صاحب‌ ِ برداشت ، اعلام می‌کند و دیوهای شرکت کننده بصورت زیر امتیاز می‌گیرند.
1- شرکت کننده ها بابت هر رایی که به برداشتشان داده شده باشد، 3 امتیاز کسب می‌کنند.
2- هر شرکت کننده ای که جواب صحیح و کامل را ارسال کرده باشد، 2 امتیاز کسب می‌کند.
3- اگر هیچ شرکت کننده ای جواب صحیح را نداده باشد، راوی 5 امتیاز کسب می‌کند.
یک دور از بازی بدین شکل به پایان می‌رسد و در صورت تمایل، بازی با یک راوی دیگر دنبال می‌شود تا اینکه یک دیو به حد نصاب تعیین شده (مثلا 100 امتیاز) برسد و یا اینکه تمام دیوهایی که می‌خواستند راوی باشند ، یک بار به جای راوی بازی کنند.
نکات :
1- با توجه به اینکه این بازی بصورت فاصله دار در دیولاخ برگزار می‌شود، هر مرحله از بازی با فاصله زمانی مشخصی باید انجام شود که تمام دیوها فرصت ارسال نظر و یا رای دادن داشته باشند.
2- ذکر منبع موثق برای ضرب المثل(توسط راوی) بمنظور امتیاز دهی عادلانه الزامی است(بالتبع موثق بودن منبع نیز باید مورد تایید عده ای از دیوها باشد و یا حداقل مخالفی نداشته باشد).
3- البته در مورد ضرب المثل محدودیتی وجود نداشته باشد ، بهتر است. می‌توان جمله نغزی را از فردی یا کتابی آورد. اما تک جمله ای بودن ، به زیبایی بازی کمک می‌کند. 

خوب حالا دیوهای عزیزم (که می‌خوام تا دنیا می‌گرده، دورتون بگردم) ، اگه رخصت بدهند ، دیوار اولین راوی باشد.( که اگه ابهامی هست با هم برطرفش کنیم).

منتظر نظراتتون هستم.

پانوشت :اصل این بازی به نام Wise and Otherwise است و متعلق به wiseandotherwise.com Inc می‌باشد.
دیوار چاردیواری

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش چهارم-درخت آفرينش و پرنده هاي محافظ)- قلعه ي ...

- ميدونستم كه بايد از پرنده ها رد بشم تا بتونم به درخت آفرينش برسم تا بتونم زندگي دختري كه زندگيم بود رو نجات بدم...
+ اين را گفته بودي... از پرنده ها و گذر از آنها بگو...
- ميدوني... معمولا كساني كه ميخوام روشون كار كنم نبايد بفهمن كه من اونجام... بايد از نخوت استفاده مي‌كردم تا انگيزه ي محافظت از قلعه را از پرنده ها بگيرم...
- تنها مشكلم اين بود كه اونا پرنده بودن و تفكراتشون غريزي... معمولا نخوت روي تفكراتي تاثير ميذاره كه غريزي نباشن... مثلا هيچوقت نتونستم با نخوت جلوي نفس كشيدن انساني را بگيرم... غريزه هم مثل مثل نفس كشيدنه...  معمولا انسان ها هم وقتي با غريزه هاشون مبارزه ميكنن درست مثل اين ميمونه كه جلوي نفس كشيدن را بگيرند... با اين تفاوت كه به سرعت نفس نكشيدن اونارو نميكشه...
- اولين حركتم اين بود كه جايگاه پرنده ها رو پيدا كنم... كار سختي بود... زيرا كمتر خودشون رو نشون ميدادن... براي اين كار مجبور بودم كه نور خورشيد را در جهت هاي مختلف پخش كنم كه اگر پرنده اي از نژاد آنها در آسمان پرواز كرد بتوانم با كمك نور خورشيد آنها را پيدا كنم... اين كار را با انعكاس نور توسط قطعه فلزي صيقلي انجام ميدادم...
- اولين پرنده را يافتم و راهش را دنبال كردم... پيدا كردن مسير 7 روز طول كشيد... تا توانستم در نهايت جايگاهشان را پيدا كنم... در ميان 2 كوه در دره اي عميق لانه داشتند.. برعكس بيشتر پرنده ها كه در بلندي لانه مي‌كنند،‌اين پرنده ها براي مخفي ماندن در دره زندگي مي‌كردند... كم بود نور يافتنشان را سخت كرده بود...
- با استفاده از پر هاي ريخته شده در اطراف دره خودم را مخفي كردم... اما هر بار كه خواستم به آنها نزديك شم از وجودم آگاه شدند و مرا دور كردند...
- متوجه شدم كه پرنده ها در طول شب خواب هستند و در خواب به رنگ مشكي در مي‌آيند... تا باز هم ديده نشوند... در شب مي‌شد به آنها نزديك شد...
- توانستم در شب به آنها نزديك شوم... و اين گونه نيرنگ را آغاز كردم... براي اولين بار بود كه فهميدم با نخوت حتي مي‌توانم غريزه ها را هم كنترل كنم... اما مشكل آنجا بود كه براي مدت كوتاهي جواب ميداد... و سريعا به حالت اول باز مي‌گشتند... بايد علت محافظت را مي‌فهميدم...كه مجبور به بازگشت به سمت فلعه شدم تا سر از اسرارشان در بيارم...
- همونجا بود كه فهميدم قوشعم  ها از بچه هاي پرنده ها نگهداري ميكنن... حالا ميتونستم روي پرنده ها كار كنم و اميد به آينده رو ازشون بگيرم... تا نخوت رو در وجودشون فعال كنم و قدرت حركت رو ازشون بگيرم... و به قلعه وارد بشم... ولي ميدونستم كه اين نخوت كوتاه مدت است پس بايد عجله مي‌كردم...
- دباره به دره برگشتم و شبانه نخوت را وارد وجود پرنده ها كردم... و با دختر زندگيم وارد قلعه شدم...
- از دروازه ي اصلي وارد قلعه شدم... با گذر دروازه محيطي بزرگ را كه با گل هاي پيچك و درخت هاي سبز پوشانده بود ديدم... سبزي گياهان با رنگ هاي صورتي، قرمز و سفيد گل ها جلوه اي زيبا پيدا كرده بودند... ديدن چنين منظره اي در اين ارتفاع و در كوهستان بسيار برايم عجيب بود... اما هيجان رسيدن به درخت تمام اين زيبايي را برايم بي ارزش مي‌كرد...بدون توجه به آنها وارد  فضاي قلعه شدم... برخورد ساكنين قلعه بيشتر متعجبم كرد... گويا يكي از آنها هستم... بدون كوچكترين توجهي به من به كار خودشان ادامه مي‌دادند... مطمئن بودند كه اگر من تونستم وارد قلعه شوم پس از دوستانشان هستم... با گذر از راهروي اصلي قلعه كه با پارچه هاي رنگي و گياهان زيبا تزيين شده بود خودم را به محيط مياني ي قلعه رساندم... فضايي گرد كه با آب نما ها و مجسمه هاي مرمري تزيين شده بود... در وسط اين محوطه درختي بود كه بر شاخه هايش ميوه هايي شبيه به هندوانه اما سفيد رنگ آويزان بود... فهميده بودم كه با ريختن خون دختر پاي درخت مي‌توانم دختر را دوباره متولد كنم ... خودم را به درخت رساندم و در حال فكر كردن بودم كه صدايي به گوشم رسيد... 
-- اين كار را نكن....
-!!!! اين صداي كي‌ست؟
-- پشيمان ميشوي...!
- اين صداي كيست؟
- برايم مهم نبود... فقط ميخواستم اين كار را انجام دهم...
- پس زخمي در دستان دختر بوجود آوردم... خونش را پاي درخت ريختم...
- اولين قطره ريخت... ولي اتفاقي نيوفتاد...
- دومين قطره... باز هم خبري نبود...
-- با اين مقدار خون فايده اي ندارد... بايد بيشتر بريزي...
- بيشتر؟ اما زخم كوچك بود... زخمي عميق تر بوجود آوردم... نگاه دختر در چشمانم عذابم ميداد... اما او به من اعتماد داشت و هيچي نميگفت... و فقط درد را تحمل مي‌كرد...
- من فقط به فكر درخت و تولد مجدد دختر بودم...
- اصلا به ميزان خوني كه از دختر ميرفت فكر نمي‌كردم...
- فقط به درخت توجه داشتم و بعضي وقت ها به نگاه دختر خيره مي‌شدم... رنگش كم كم داشت به سفيدي ميزد... ديگه سرخي لب هاش ديده نميشد... دستش رو فشار ميدادم تا خون ازش جاري بشه... فشار دست اون كه روي دستم بود كم ميشد... 
- آنقدر فكرم به درخت بود كه متوجه نبودم كه بدن دختر سرد شده... 
- ديگه از دستش هم خوني نمي‌چكيد... زخمي ديگر در سينه اش انداختم... كمي خون جاري شد و آن هم قطع شد...
- دختر ديگه نفس نميكشيد...
- تمام بدنش سفيد شده بود...
- چند ساعتي بود كه به انجام اين كار مشغول بودم...
- ولي در درخت اتفاقي نمي‌افتاد...
- ولي ديگه خوني در اين بدن وجود نداره... من دختر را از دست دادم... نه...
- با تمام وجودم فرياد زدم...
- چندين بار از اعماق وجودم فرياد زدم... سرم را به درخت كوباندم... باز هم فرياد زدم... با مشت به زمين ميكوبيدم اما فايده اي نداشت...
- اين بار بلند تر فرياد ميزدم...
اين كارم باعث شد تمامي سكنه به محوطه ي گرد دور من بيان...
- همشون با تعجب به من و پيكر بيجان دختر نگاه مي‌كردند...
- ناگهان همشون با هم شروع به فرياد زدن كردند... و اشك از چشمانشان جاري شد... اما حركتي نميكردند... مستقيما به من نگاه مي‌كردند...
- فرياد زدم... من چه بايد بكنم...
- من كه فقط خون بيشتري مي‌خواستم... دست خودم را هم بريدم... و خونم را زير درخت ريختم... با ريختن سومين قطره... درخت رنگ عوض كرد... مهي سفيد دور درخت را گرفت... جرقه هاي آبي رنگي از درخت به هوا پخش مي‌شد...  ميوه هاي درخت تك تك از درخت مي افتادند و خشك مي‌شدند... همه ي برگ هاي درخت ريخت...  صداي فرياد قوشعم ها بلند تر ميشد... ناگهان رده هاي قرمزي از پايين درخت به بالا حركت كرد و در شاخه ها پخش شد... درخت دوباره برگ در آورد... اما اين بار به رنگ قرمز... ميوه هايي شروع به رشد كردند...به رنگ سياه...
-- اين است اشتباه تو... گفته بودم پشيمان خواهي شد...بايد صبر مي‌كردي تا خون كم كم در جان درخت نفوذ كند... عجله كردي و خون زياد ريختي... و حتي خوني ديگر را با آن مخلوط كردي... فرزندان اين درخت تو و قلعه را نابود خواهند كرد... 
- اون صدا راست مي‌گفت... درخت اين بار موجوداتي را بوجود آورد كه تمامي سكنه ي قبلي قلعه را يكي يكي كشتند و قلعه را بدست خود گرفتند... نتيجه ي كار من همين موجوداتي است كه مي‌بيني... من دختر را در اينجا به خاك سپردم و خودم هم همينجا ماندم تا با درد اشتباهم بسوزم...
- اينبار نخوت در وجود خودم رخنه كرد و من را از پا در آورد...
- سالهاست كه اين موجودات در اينجا زندگي مي‌كنند و من هم با درد از دست دادن دختر و اشتباهم در اين قلعه مانده ام... اين موجودات هم كه قدرت نخوت من را دارند... خيلي از اين موجودات از قلعه رفته اند و بي‌دليل نخوت را در دنيا منتشر كرده اند... ديگر نخوت معنيه قبليش رو نداره... مردم بي دليل دچار نخوت مي‌شوند هر روز تعدادشون بيشتر ميشه... من هم نميتونم كاري بكنم... چندين بار سعي كردم درخت را نابود كنم... اما درخت همچنان رشد مي‌كند... هر بار كه درخت را قطع كردم... دباره جايش درختي رشد كرد... نمي‌توانم جلوي رشد درخت را بگيرم... اين موجودات هم كه در دنيا پراكنده شده اند... من نابود شدم...
+ اما بايد بشود كاري كرد...
- آره ميشه... 
ادامه دارد...
...
پا نوشت: غلط هاي دستوري و املايي را به بزرگي خودتان ببخشيد... ديگه ساعت 5:30 صبحه و من ديگه توان بيدار موندن ندارم...

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

آدمکها با نقاب هایشان
از کنار هم می گذرند
دریغ از یک لبخند
خود را از هم دور می کنند.
چه عجیب روزگاریست
ماه خورشید را به سلاخی می برد
و ستاره ها
ماه را نشانه رفته اند،
در گلدانها
کاکتوس به جای یاس می رویانند
و بوی لجن
از خاطره ها بر می خیزد،
کرمها به جان نهال ها افتاده اند
و صاعقه بی مهری
لانه را بر سر کبوتران ویران کرده است،
نفرت
_ این هدیه صورتکها به یکدیگر_
دشنه بر گلوی عشق نهاده است
و لشگر نامهری
راه بر نگاه عاطفه سد کرده است،
سرو بوته را له می کند
و گلها پروانه را دشمن می پندارند،
و قلب
در زندان سنگی کینه اسیر گشته است.
_
چه عجیب روزگاریست
همه خود را
بی گناه می دانند،
اگر خوب گوش فرادهی
می شنوی صدای گریه خدا را.

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

... تازگي ها بد جوري گردِ خاموشي و فراموشي پاشيده به ديو لاخ و اين اصلا شايسته نيست ...بر اين اساس تصميم گرفتم با كسبِ اجازه از محضر مباركِ جنابِ مستطاب حضرت ديوانبيگي(دامت بركاته) يه حضور و غيابِ نصفه نيمه از ديوانِ عزيزم به عمل بيارم و ديوهاي ِ گرانقدرِ خواب آلود يه حاضري بگن (خرجش يه كلمه ست.) تا اين كوچكترين رو از شا ءبه (ذهنيت) خاموشي و فراموشيِِ ِ ديولاخ برهانند.
كوچكِ ديوها مير ديو.

ديو - يسنا........
ديوار........
ديوان.......
مرديوجان......
ديوونه......
روحويوهوديوو......
ديويست......
ديوسا......
آن ديويتا.......
ديومار.......
خان ديوه.....
ديويد.....
ديوسان.....
ديولوك هلمز......
ديوا......
ديوبنگ......
و جنابِ مستطاب ديوانبيگي.......

شركتِ آحادِ ديوان گرانسنگ در اين حضور و غياب موجبِ مزيدِ امتنان و مسرتِ خاطر و عدم شركت گرانمايگانِ سبب ِ شرمندگي ِ خود ِ آنان خواهد بود.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ديوهاي خوبم ميخوام يه شعر براتون بنويسم كه يه عزيزِ دلي به نامِ كيوسك اونو اجرا كرده ... اصلا ازم نخواين كه مراعات كنم و وسطِ ميدون ديولاخ كه احيانا خانواده رد ميشه حرفاي بد بد نزنم كه اساسا هوس كردم يه نمه بي تربيت باشم ... برو بريم...

ميگي از جنگ و كشاكش ، ميگي از حريقِ نفت كش ....... مجريِ اخبار و گزارش، يه آدمِ دروغگويِ .....!
يه برنامه واسه جووني، روووزتوون سبزوو آسمونيييي.....قدرِ ميكروفونو خوب ميدوني، عشوه نيا آي بچه....!
ارتباط مستقيمو زنده، بين يه شهر و چند تا دِه..... مجريِ جنگِ خانواده، جيغ نزن اينقدر زنيكه .....!
دكور هايِ جلف و پر از گل ، گلاي گلايل و سنبل......كلاغ با اداي بلبل، اينارو از كجا آوردن يه مشتي ...!
همه برنامه ها پرِ غصه ،مصاحبه با آدماي چرك و نشسته..... فكر ميكنه خيلي كاردرسته، خجالت نميكشه مرتيكه ...!
كت هاي قهوه اي، خنده هايِ لوس، مجريهاي بيمعني و چاپلوس .... ميگه همه دزدن بقيه جاسوس، لعنت به هر چي آدمِ...!

كلي حال كردينا اي ديوهايِ شيطون ... به قولِ چاپلين به حماقت هميشه ميشه خنديد پس بخند ديوِ خسته.

استعفا!

بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم و ـ مسئوليت هاي يك كودك هشت ساله را.قبول مي كنم.مي خواهم به يك ساندويچ فروشي بروم و فكر كنم كه آنجا يك هتل پنج ستاره است!مي خواهم فكر كنم شكلات از پول بهتر است ، چون مي توانم آنرا بخورم.مي خواهم زير يك درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.مي خواهم درون يك چاله آب بازي كنم و بادبادك خود را در هوا پرواز دهم مي خواهم به گذشته برگردم ـ وقتي ساده بود ـ وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي كودكانه را ياد مي گرفتم، وقتي نمي دانستم كه چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي هم نمي دادم.مي خواهم فكر كنم كه دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.مي خواهم ايمان داشته باشم كه هر چيزي ممكن است و مي خواهم كه از پيچيدگي هاي دنيا بي خبر باشم .مي خواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم ، نمي خواهم زندگي من پر شود از كوهي ...از مدارك اداري ، خبرهاي ناراحت كننده ، صورتحساب ، جريمه و،مي خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يك كلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح...به فرشتگان، به باران، و به.... .اين دسته چك من، كليد ماشين، كارت اعتباري و بقيه مدارك، مال شما.من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

قاصدك

دويد به سمتم 
دستاش چنان به هم فشرده بود 
انگار مي ترسيد رازش از روزنه هاي ميون انگشتانش پرواز كنه 
با چنان هيجاني اسمم و صدا مي كرد 
كه قلبم با صداي پاش شروع كرد به دويدن 
نگاهمون كه به هم رسيد گفت 
ببين چي پيدا كردم! يه شاپرك! 
دست هاي به هم قفس شده اش رو كه ازهم باز مي كرد 
دل تودلم نبود الان مي پره! 
وقتي چشمم به نازك تن سپيد مويش افتاد 
دلم لرزيد 
گوشه عرق كرده دست هاي كوچيكش 
كز كرده بود و جُم نمي خورد 
دست هاش و تو دستم گرفتم و گفتم 
كوچولوي من! ايني كه تو دستت خوابيده 
يه قاصدكه! 
جوري نگاهم كرد كه فهميدم از حالا به بعد 
چشم هاش معني دلتنگي رو مي فهمه و 
دست هاش پي دوستي كه دستش رو رها كرده نامه نمي نويسه 
همه حرفاي نگفتش و تو گلوش جمع مي كنه 
تا دل به دل قاصدكي بسپاره كه دل به پرواز داره 
تا شايد روزي جايي چشم تو چشم دوستش بدوزه و هيچي نگه! 
اگه برگشت بگه كه حال چشم هاش خوب بود يا نه؟! 
گفتم قاصدك دلش به آسمون بسته است 
هرچي دوست داري خدا بشنوه رو تو گوشش بگو و بزار بره 
بي هيچ حرفي به سمت حياط رفت 


.
...آي دا


دنیا!

فرصتی نمانده است، بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا، یا من تو را میکشم، یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر،
دنیا به همین چند سطر رسیده است.
به این که انسان، کوچک بماند بهتر است.
به دنیا نیاید بهتر است.
اصلا
این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود، که می دود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها، پیاده به جنگل برگردند.
و پرندگان، دوباره بر زمین.... و زمین.... .
نه! به عقب تر برگرد.
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت!!!

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش سوم)- قلعه ي ...

+ گفتي تو ترومد ديو هستي؟
- چند بار بگم؟
+ خوب... جالب است كه اسمت و شخصيتت يادم است اما خودت نه...
- اي بابا... هي مجبورم ميكنه تكرار كنم كه چقد واست اضافه بودم... خوب بعد تولد دبارت...
+ بله... فهميدم.
+ و اما اينجا چه مي‌كني؟ گفتي قبل از همه‌ي اين‌موجودات اينجا بودي... ماجرا از چه قرار است...
- گفتم كه نمي‌خوام دباره به ياد بيارم... با اينكه هيچ وقت از يادم نميره!
+ با اينكه بسيار دلم مي‌خواهد بدانم... اما مجبورت نمي‌كنم چيزي كه دوست نداري تكرار كني...
- نه... اصلا دلم نميخواد... دلـ... نـ... من بايـ...
در حال گفتن حرف هايش بود كه كم كم ديگر نتوانستم حرف هايش را بفهمم و دباره از هوش رفتم... صدمه هاي بسيار شديد بود و من بسيار ضعيف شده بودم... تيمارم كرده بودند اما همچنان ضعف را در بدنم احساس مي‌كردم...
نفهميدم كه چه مدت بيهوش بودم... دباره كه به هوش آمدم صداي آوازي را مي شنيدم... كه چند بيتي از آن پشت هم تكرار مي‌شد...
- ستاره آسمون ماه در فلك بود... طبيب درد من آن دخترك بود... قدش چون خوشه مرواري افشان... لبش از برگ گل نازكترك بود... ستاره آسمون...
سرم را بلند كردم... آري ترومد بود كه داشت زير لب اين آواز را زمزمه مي‌كرد... 
+ اي ديو بزرگ... نمي‌خواهم مزاحمت شوم اما من شديدا نياز به آب دارم... عطش جانم را زجر مي‌دهد...
- خوب پاشو برو آب بخور...
+ ولي دست هايم بسته است...
- اي بابا... با خودت چي فكر كردي؟ اون براي اينه كه دستت ثابت بمونه تا زخمي كه خوردي خوب بشه... نبستنت كه!
+ نبسته اند؟ راست ميگويي نبسته اند... من به هيچ عنوان نمي‌توانم منطق اين موجودات را بفهمم!!!
+ اما چرا من را نبسته اند؟
- تو را در كنار من گذاشته اند... من هم كه ديو نخوت هستم... خوب معلومه كه از كنار من تلاشي براي آزادي نخواهي كرد...
+ هه... به همين راحتي... ولي من هروقت كه دلم بخواهد از اينجا فرار خواهم كرد... فقط در حال حاضر توانش را ندارم...
- ها... ها... همه همين را ميگن... قدرت من رو دست كم مي‌گيرن...
- لعنت به تو... درد هايي كه مدت ها بود فراموش كرده بودم دباره در دلم تازه شد...
+ همان شعري كه مي‌خواندي؟
- آه... نفرين جهان به من... من چرا...
- ميدوني ما فقط ميخواستيم... اون يه آدم بود... اون داشت پير مي‌شد و من طاقت ديدن اين پير شدن را نداشتم... تمام زندگيم به اون بسته بود... طاقت حتي يك لحظه دوريش را نداشتم... اما چه مي‌توانستم بكنم؟ من ديوم و عمرم جاويد و اون انسان بود و فنا پذير... 
- شنيده بودم كه در نوك كوهي در ميان البرز قلعه اي وجود دارد كه در آن درختي است كه جان را زياد مي‌كند... لعنت به من... چرا بايد اين كار رو ميكردم؟ آخه چرا؟ پس خداوند در آن زمان كجا بود؟ چرا راهنماييم نكرد؟
+ گفتي درختي كه؟ بيشتر برايم بگو...
- آره همين درخت لعنتي... مي‌گفتند درختي‌ست كه جان مي‌بخشد... و من هم كه نمي‌تونستم پيري اون دختر را تحمل كنم... آخه ميدوني... بعد از ساليان دراز زندگي در اين دنياي پوچ به چيزي رسيده بودم كه همه چيز را برايم زيبا مي‌كرد... من كه هيچ حركت مفيدي انجام نمي‌دادم با ديدن اون همه ي زندگي ام سرشار از انرژي بود... 
- ميدوني؟ ميدونم كه ميدوني... آخه خير سرت تو هم ديو هستي... به هر كدوم از ما ديو ها نيرويي داده شده كه با آن بتوانيم تعادل جهان را حفظ كنيم... اينم از نقص هاي اين آفرينشه... همه چيز بايد جفت باشه... اگه تلاش هست بايد در كنارش نخوت هم باشه... وگر نه همه چيز به هم ميريزه... يه دنيا را تصور كن كه همه تلاش مي‌كنن... ميدوني چه اتفاقي مي‌افته؟ خوب واقعا فكرش را بكن... همه سعي مي‌كنن و مي‌خواهند كه پيشرفت كنن... چه افتضاحي ميشه... همه ميخوان از هم بهتر باشن... همه صبح تا شب به پيشبرد قدرتشان فكر و تلاش مي‌كنن و مسلم است كه درگيري پيش مياد... همه ميخوان از ديگران بهتر باشن... بهترين باشن... اينجاست كه من مفيدم... يك عده را نخوت مي‌بخشم كه دست از كار بكشند و با سكون و بدون تلاش به آرامش برسند...
-  ولي خود من هم حتي با ديدن آن دختر دست از نخوت كشيده بودم... دلم نمي‌خواست براي خودم حتي قدمي بردارم ولي براي او كوه ها را زير پا مي‌گذاشتم... همه كار مي‌كردم كه او شاد باشد... هر كاري برايش مي‌كردم شادم مي‌كرد... ديگر نخوت را فراموش كرده بودم... با اين حس من، دنيا هم رو به پيشرفت گذاشته بود... چون ديگر به دنيا هم فكر نمي‌كردم... تمام تلاشم شادي آن دختر و بودنش با من بود...
- آه اي دنياي بي‌رحم... اما اون داشت پير ميشد... آخه چرا؟ اون زيبايي كجا مي‌رفت؟ آن همه شور و نشاط؟ اي دنيا نفرين بر تو...
+ خوب؟ مگر به اين قلعه نرسيدي؟ آن درخت اينجا نبود؟
- به اين قلعه رسيديم... در آن موقع اينجا موجوداتي زندگي مي‌كردند.... همه سفيد رو و زيبا بودند... موجوداتي بودند با چهره هايي دلنشين... چشمانشان همچون دو كره ي مشكي در صورتشان مي‌درخشيد... صورت‌هايي گرد داشتند و مو‌هايي بلند و نرم بر سرشان بود... دماغ هاي با نمكي داشتن، مثل يه برجستگي كوچولو رو صورتشون بود.. ها ها... لب هايشان همچون قنچه گلي بود كه به صورتشان جلوه اي نجيب مي‌داد... بدنشان در كل شبيه به انسان‌ها بود... اما خيلي كوچكتر از يك انسان بالغ و طبيعي... به اندازه ي يك كودك نوزاد... سينه هاي گرد و برجسته داشتند... پا هايشان در قسمت بالا درشت بود و هر چه به سمت ساق مي‌رفت نازكتر مي‌شد... و پايين پايشان مو‌هاي بلندي داشتند كه همچون كفشي از پاهايشان محافظت مي‌كرد... پوست بدنشان سفيد بود و درست مثل صدفي كه در نور رنگ هاي ديگري در آن ديده مي‌شود در نور مي‌درخشيد... همشان بال داشتند ولي كمتر براي پرواز از آن استفاده مي‌كردند... بال هاشون از بدنشون بزرگتر بود... پوشيده از پر هاي نرم... هنوز يه چند تايي پر ازشون دارم... هميشه صداي آواز هاشون تو گوشم هست... مثلا ميخوندند... ( ما شاديم و شاديم... شاديم مثل يه بليل... شاديم به شادي... غصه نداريم... خدا رو داريم...  گياه ميكاريم... ما شاديم و شاديم... دوستيم و دوستيم... شاديم مثل يه بلبل...)
اونا نميتونستن از خودشون دفاع كنن... اين قلعه توسط يه سري پرنده ي بزرگ محافظت مي‌شد... پرنده هايي به بزرگي يك گاو و با رنگ آبي...
+ چي؟ پرنده اي به بزرگي يك گاو با رنگ آبي؟ فكر مي‌كنم يكي از آن‌ها را ديده باشم... قصد داشت من را براي خوراك روزانه اش به دندان بكشد...
- چي؟ يكي از اون پرنده ها رو ديدي؟ اين خيلي عجيبه من فكر ميكردم اونا ديگه نابود شدن... بگو ببينم چجوري ديديش؟ باهاش چيكار كردي؟
+ من باهاش كاري نكردم... صبح كه از خواب بيدار شدم و در كوه به مسيرم ادامه مي‌دادم يكي از آنها به من حمله كرد...
- غير ممكنه... اونا بي دليل خودشون رو نشون نميدن...اونا كه گوشت خوار نيستن كه بخوان تورو بخورن!!!
+ ولي داشت اين كار رو ميكرد...
- اون ها فقط زماني خودشون رو نشون مي‌دادن يا حمله مي‌كدرند كه يكي به خونشون نزديك شده باشه... دليل محافظتشان از اين قلعه هم اين بود...موجوداتي كه توي اين قلعه بودن از نوزاد هاي اين پرنده نگهداري مي‌كردن... آخه ميدوني... خيلي عجيب بود... نوزاد هاي اين پرنده شبيه به خودشون نبودن... بيشتر شبيه به كرم يا مار بود... مار هايي كه صدا هاي عجيبي از خودشون در مي‌آوردن... من نفهميدم چجوري ميشه... يه مار و كم كم تبديل به يك پرنده ي آبي... اونم با اون ابعاد... خيلي عجيب بود... آخرين ماري كه پيدا كردم رو خودم بزرگ كردم... ولي وقتي تونست پرواز كنه رفت و ديگه هم بر نگشت... يعني اگه بر ميگشت كشته مي‌شد...
+ نه؟ اين غير ممكن است... گفتي مار؟ با صداي عجيب؟ يادت هست كه اون مار ها... نه اين نميتونه اتفاق افتاده باشه... اوني كه من خوردم حتما يك مار زنگي بود...
- خوردي؟ مار؟ كجا؟
+ در غاري كه شب را در آن مي‌گذراندم...
- و آن مار خودش به سمت تو آمد؟ اون مار رنگش آبي نبود؟
+ نميدونم... شب بود و نوري نبود... و من هم گرسنه...
- و گفتي صبح پرنده بي دليل به تو حمله كرد؟
+ آري بي دليل...
- گند زدي... تو يكي از نوزادان پرنده  را خورده بودي... وگرنه دليلي براي حمله وجود نداشت... ام... و توانستي او را بكشي؟ نگو كه اين كار را كردي!
+ من نه! ولي اين موجودات اين كار را كردند... پرنده داشت به اينجا نزديك مي‌شد و آنها...
- واي بر تو... پرنده قصد داشته تو رو از خونش دور كنه... 
+ ولي چرا به اين سمت آورد؟
- به اين سمت؟ يعني مستقيم به سمت قلعه مي‌آمد؟
+ آري...
- آن پرنده... نه!!! غير ممكن است... شايد آن پرنده پرنده ي من بوده... من به پرنده ام ياد داده بودم كه اگر ديوي را ديد مستقيم آن را به اينجا بياره تا شايد بتونه قلعه و درخت را از دست اين موجودات رها كنه... ببينم چجوري تو را به اينجا آورد؟
+ بر پشتش سوار شدم...
- يعني باهاش دوست شده بودي؟
+ نه در جدالي توانستم بر پشتش سوار شوم...
- خودش است... پرنده چون تو را قدرتمند ديده سعي كرده تو را به اينجا بياره تا قلعه رو نجات بدي...
- ولي الان تو در قلعه هستي و كنار من... اميد وارم كه حد اقل همه ي كودكان پرنده را نخورده باشي....
+ ولي من هنوز به طور قطع نمي‌دانم كه آن كه خوردم چه بوده شايد واقعا مار بوده...
+ اتفاقي كه افتاده را افسوس خوردن فايده اي ندارد... بايد در فكر راه حل باشيم... از آن موجودات كه در اينجا زندگي مي‌كردند بگو... چيز هايي كه مي‌گفتي شباهتي با چيزي كه من را زنداني كرد نداشت..
- نه آن موجودات مهربان اينجوري نبودند... زيبا بودند... همشان از يك جنس بودند... چون براي توليد مثل نيازي به جفت نداشتند... آن موجودات از دل زمين رشد مي‌كردند...
+ يعني نوعي گياه بودند؟
- نه... آن درخت... اين موجودات از آن درخت زاييده مي‌شدند... به نوعي ميوه هاي آن درخت بودند...
- هيچ وقت، وقت نكردم بفهمم اولين موجودي كه ازين درخت بوجود آمده از خون چه موجودي بوده!
+ از خون چه موجودي؟ من درك نمي‌كنم...
- آري... اين درخت اين‌چنين است... هر موجودي كه خونش را پاي اين درخت بريزد... زان پس اين درخت ميوه هايي شبيه به آن موجود به بار مي‌آورد... و اين چنين است كه زندگي مي‌بخشد... يعني تو خونت را پاي درخت مي‌ريزي و اين درخت موجوداتي شبيه به تو را بوجود مي‌آورد...
- لعنت به من... من اين را از يكي از آن همان موجودات زيبا ياد گرفتم... بعد ها فهميدم كه اين موجودات هميدگر را غوشعْمَ صدا مي‌كنند...
+ غوشعم؟ چه اسم عجيبي...
- لعنت به من... و لعنت به تو كه همه ي اين اتفاق ها را به يادم آوردي...
+ ادامه بده... ديگه يادش افتادي... حد اقل به من هم بگو...
- داشتم ميگفتم... اين موجودات قدرت دفاع نداشتند... و من كه مي‌خواستم آن دختر را هميشه داشته باشم... بايد به اين درخت دسترسي پيدا مي‌كردم...
ادامه دارد...

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش دوم)- قلعه ي ...

ببينم گفتي اينجا زندانه ولي برخوردشان بد نيست؟
پس دليل تيري كه در كتف من فرو رفته را مي‌تواني توجيه كني؟
- كدوم تير
همين كه در... 
- مي‌بيني كه ديگه نيست...
من قدرت دركش را ندارم... اول تير مي‌زنند و سپس تيمار مي‌كنند؟
- خوب ميتونستي واسشون خطرناك باشي...
ميتوانستم؟ اين موجودات اول مي‌كُشند بعد به دنبال دليل مي‌گردند؟
- خوب ناخوانده اومدي... ميتونستي دشمن باشي.
من كه با منطقدشان چندان موافق نيستم.
- ول كن اين حرفارو... از اون بيرون واسم بگو...
اون بيرون. كنون چندان تواني براي تعريف ندارم... و از طرفي آنچنان كه شواهد نشان مي‌دهد فعلا اينجا گرفتاريم و وقت براي تعريف بسيار است...
تو اينجا جه مي‌كني؟ تو هم ناخوانده آمدي؟
- من... من قبل از همه ي اين ها اينجا بودم... و هنوز هم هستم...
قبل از همه؟؟؟ چه ميگويي؟
- آه... نپرس... خيلي ساله كه ديگه بهش فكر نمي كنم... دباره شروع نكن.
اگر تمايلي نداري نگو... فقط بگو ببينم چقدر اميد رهايي از اينجا هست؟
- اميد رهايي؟ كجا مي‌خواهي بروي؟ 
من ميخواهم بورم به... ميخواهم... واقعا من كجا مي‌خواهم بروم؟ براي چه؟ مگر ارزشي دارد رفتن؟ مگر بيرون با اينجا فرقي دارد؟ مگر دلي در بيرون از اينجا در پي من است... نه بيرون از اينجا هيچ چشمي به دنبال من نيست... هيچ دلي نيست كه برايم تنگ شود... هيچ معشوقي نيست كه به اميدش خاك راه را بر تن ارزان كنم... وطني نيست كه جان فدايش كنم... اگر اندك كساني بودند كه چشم اميدم به آنها بسته بودم، بودنم يا نبودنم فرقي برايشان نمي‌كند... پدرم كه آنچنان عاشق بود... بعد از مرگش كدام معشوق به خاكسترش گريست؟ كدام دوست يادش را گرامي‌داشت؟ از آن فقط من ماندم... فقط من. پدرم...
- ببينم يعني واقعا تو هنوز نفهميدي كه پدرت نمرده؟
نمرده است؟ من خودم خاكسترش را ديدم... 
- اي كوته فكر... تو دباره متولد شدي... پدرت نمرده دباره متولد شده... تو همان ديوژن هستي كه متولد شدي...
ولي خودت گفتي من فرزند ديوژن هستم... تو پدرم را مي‌شناختي و ميداني كه من فرزندش هستم...
- آره گفتم... چون آخرين باري كه ديدمت چهرت همينجوري بود... خوب معلومه كه بعد اين همه سال بايد پير تر شده باشي... ولي چون هنوز همين شكل هستي معلومه كه دباره خودت را متولد كردي... پس ديوژن آتش گرفت و ديوژني نو بوجود آمد... خاندانت همه تو هستي... گفتم خاندان... اين كلمه براي شما تنها معني تجربه دارد... تو در آن روز كه از خاكستر به وچود آمدي متولد نشدي... عمر جهان بر تو گذشته.
صبر كن... صبر... يعني من همان عاشقي هستم كه آخرين اميدم را از دست دادم ودباره؟ ولي چرا؟ من كه آخرين اميدم هم نابود شده چرا بايد دباره شروع كنم؟
- آه...
- عشق...
- هر كدوممون يك نوع. تو با آتش و من...
و تو؟
- بگذريم.
و من چرا بسته نيستم؟ مگر زنداني نيستم؟ چرا دست هايم بسته نيست؟
- همه ميدانند كه براي تو بيرون از اينجا دلخوشي اي وجود نداره... كجا ميخواي بري؟
من! كجا ميخواهم بروم؟ به واقع كجا؟ هرچه بخواهم اينجا هست... اگر قرار است در تنهايي چان سپارم... خوب در همينجا جان فدا مي‌كنم... از تمام آفرينش دلم را به كلمه اي خوش كرده بودم كه صاحب آن كلمه آن را از من دريغ كرد... سال‌ها به دنبالش كوه را بر كوه... دريا را پشت دريا... و دشت ها را گذراندم اما با يافتنش فهميدم كه حتي آن كه سال‌ها به دنبالش مي‌گشتم من را نمي‌خواهد و آن نيز دنبال عشقش مي‌گردد... چه ظالم است اين دنيا... چه راحت مردانگي را زير پاي گذاشت خالق... من كه دلم را به او سپرده بودم... دلسپرده اي جديد را به من نشان داد و قدرتش را به رخ كشيد و در آخر... نه من ديگر به دنيا دلبستگي ندارم... خداوندا... چقدر پستم من... چقدر ناچيزم. به كجا روم؟ عشق را شايد درماني بر دردهاي چنيدين ساله ام مي‌ديدم... عشق را شايد دليلي بر بودن پوچ اين دنيا مي‌دانستم... اما محكوم شدم به نرسيدن.... به نرسيدني كه جانم را به آتش كشيد... نبودني كه نابودم كرد... من كه ديگر بعد از اين همه سال دليلي يافتم كه دنيا را تحمل كنم. چرا دليلم اين گونه سخت مرا.. نه من ديگر ادامه نخواهم داد... در همين زندان باقيمانده ي عمر را مي‌گذرانم. اگر بودنم تنها براي تعادل دنياست... با نبودنم دنيا را نابود مي‌كنم.
- دلت رو به مردن خوش نكن...اونجوري نمي‌ميري... هركدوم از ديو ها يه چيز خاص دارن و او چيز خاص براي اين دنيا مقيده... پس بايد بمونه... ما هيچ كدوممون اگه بخواهيم كه بميريم هرگز نميتونيم بميريم... تا دنيا هست ما هم بايد باشيم...
اما من ديو هايي را ديدم كه مردند... ديو هايي كه در ميدان رزم مردند...
- كفتم تا زماني كه به مرگ دلمان را خوش كنيم نمي‌ميريم... و زماني كه براي زندگي تلاش مي‌كني مرگ نزديك است.اون ديو ها دقيقا در همون لحظه اميدشون رو به  مردن از دست دادن... خدايشان را گم كردند و مردند... اين نابودي ميتواند حتي در لحظه اي كوتاه بوجود آيد... مثلا ديوي را ميشناختم كه سالها بر اميد خود پايدار بود... اما در لحظه اي زندگي را بر مرگ ارج نهاد و مرد... مردن براي ديو ها معني ديگري داره... بعضي مثل نسل شما... دباره متولد مي‌شوند... و بعضي... مي ميرند... آره گفتم نمي‌ميريم... تا زماني كه دلمون به مرگ خوش است نمي‌ميريم... و دقيقا زماني كه ديگر مرگ را نياز نداريم.. خواهيم مرد... 
چه تعريف بدي... ولي من تا كنون به مرگ نيازي نداشتم اما نمردم...
- تو جواني... دباره متولد شدي و جواني... بدون اينكه خودت بداني چندان دلخوشي اي به دنيا پيدا نكردي... مرگ به سراغت نمي‌آيد. فقط يه چيز رو نمي فهمم... تو عشقي كه ديوژن در پيري رسيد را بر دوش مي‌كشي... عشق در پيري... و حال كه جواني همان عشق.. چه فاجعه اي هستي تو!... يه جاي كار ايراد داره... دفعات قبل اينجوري نبود... تفكرات پخته تر مي‌شد اما ادامه پيدا نمي‌كرد... تو با هر دفعه فرق داري...
 شنيدم من را ديوان صدا زدي... اسمم را از كجا مي‌داني؟
- ديوان يعني تفكرات مكتوب يك نويسنده... تو تفكرات ديوژن هستي و با مكتوب شدنت زندگي خودت را شروع كردي... بعد از نابودي كسي كه تو را نوشته تو همچنان به زندگيت ادامه مي‌دهي... تا آن زمان كه خودت تفكرات مستقل خودت را بدست آوري آن موقع است كه دباره ديوژن مي‌شوي... و بايد دست به نوشتن ديوان خودت بزني.
 تكرار... تكرار... تكرار...
- من اسمش رو ميذارم تكامل.
ولي من ديوان هستم... با قدرتي الهي براي پيشرفت... اما اكنون هرچه فكر مي‌كنم... ديگر دلايل قبليم براي حركت را ندارم... ميل به سكون دارم و آسودگي... چه آمده بر سر من؟
- خوب چه عجب، يه نشانه از تولد دباره در تو ديدم... شما با تولد دباره تمامي تفكرات اضافي دوره قبل را فراموش ميكنيد... ولي نامرديه كه من تو تفكراتت جزو اضافي ها باشم... خيلي نامردي...
من تو را مي شناسم؟
- اي بابا... جدا اضافي بودم... خوب حقم داري... من تَرومد ديو هستم.
آن ديو كه نخوت آفريد؟
- آه... آره خودمم...
ادامه دارد...

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

دوست دارم دیو کوچولو



.... و اما تو دیوان خوبم

من چه دیو یسنا باشم یا دادا رامین تو رو دوست دارم و نوشته های دیوان رو تنها میتونم به حساب مستی بذارم

حالا این مستی میتونه از می ناب باشه یا از باده غرور جوانی

در هر حال هیچ فرقی نمیکنه نباید گفته میشد ولی گفته شد

من از تو به هیچ عنوان ناراحت نیستم و نیازی به عذر خواهی هم نیست و ازت خیلی ممنونم که بخاطر من پا روی غرورت گذاشتی و بدون این برام خیلی با ارزشه که برات ارزش دارم

اما تو به من این موضوع رو یاد آوری کردی که :

کبوتر با کبوتر ؛ غاز با غاز

کند همجنس با همجنس پرواز

امیدوارم با همجنسات پرواز خوبی داشته باشی



گفتم که بشنوی حتی اگر نخونی

دیو – یسنا بودم


دیو هزاره میدونید چرا هزاره :چون تمام این دورانی که شما دیوای جوان دارین میگذرونید رو من به همراه پدران و مادران شما گذروندم ؛

منم اونموقها خودم رو عقل کل میدونستم و فکر میکردم بزرگترها از دوران عقب موندن و یا اینکه تاریخ مصرفشون نزدیک به آخره ؛

فکر میکردم در زیر پای نامردان در حال له شدن هستم ؛

باور داشتم که بزرگترها نفسشون از جای گرم بلند میشه و چون پیرن دوست ندارن مبارزه کنن یا اینکه خسته هستن

ایمان داشتم که عشق تعریف نداره , عشق همینه که من دارم ؛ اما دریغا که سالها بعد فهمیدم عاشقهای زیادی وجود دارن و به این دلیل همدیگه رو پیدا نمیکنن چون تعریف عشق به وسعت تمام آدمهای دنیاست...

بله عزیزان پر غرور من که همین الان تو دلتون دارین ریشخند میزنین و پیش خودتون میگین باز این پیریه زر زرشو شروع کرد و باز حرفهای کلیشه ای تو کتابها رو داره روخونی میکنه بابا ما اینا رو میدونیم و خیلی چیزایه دیگه هم میدونیم که تو آفتاب سر بوم حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردی ...

شاید اینطور باشه اما تنها یک چیز رو میدونم و اون اینه که :

باور کنید بزرگترها هم این راه رو رفتن ؛ شاید اون موقع به دختر داف نمیگفتن و میگفتن شکلات

شاید اون موقع کامپیوتر و اینترنت نداشتیم اما جمع هایی داشتیم که لااقل صدای همدیگرو میشنیدیم و اشک همو میدیدیم وتنها مشکلمون این بود که تهی از تعاریف بودیم و عجیب تر اینکه مطمئن بودیم نیازی به تعریف نداریم ( آخه ما آخر فهم و شعور بودیم ) فکر میکردیم اگه بریم جلویه آینه همون چیزی رو میبینیم که دیگران هم میبینن اما اینطور نبود ما بزرگترین معنا رو نداشتیم ما مطمئن بودیم چی هستیم و باز هم شک نداشتیم که چی هستن

اما

واقعا نمیدونستیم چی هستن ؛ چون از به زبون آوردنش خوشمون نمیومد و بزرگترهامون هم هیچ وقت سعی نکردن تعریف فضای خالی دوران رو هم برایه خودشون هم برای ما بازگو کنند

این دیو یسنا که الان داره براتون مینویسه دوست داشت برای یک بار این کار رو بکنه ؛

دوست داشت دیوار بجای جنگ با خودش و از راه بدر کردن عقیدتی دورو بریهاش در فکر راه حل واقعیه از دست داده هاش! باشه

دوست داشت دیوونه از لاک خودش بیرون بیاد و کمی هم دورو برشو ببینه

دوست داشت دویست بجای حب و بغض و پشت شایعه قایم شدن بیاد وسط گود و من ؛ واقعیشو بدون ترس بگه شاید دیو یسنا وارفته هم مثل اون باشه

دوست داشت دیوبنگ برایه یه بار هم که شده بلند بلند بگه کیه و چی میخواد نه اینکه....

دوست داشت دیوا (منظورم شخص دیوا هست) تنها اشتباهات دیگران رو نبینه و بعد از اینهمه جوالدوز به دیگران زدن یه سوزن هم بخودش بزنه

دوست داشت میردیو از کینه هاش با گریه بگه نه با خنده ای که پشت اون هزاران نگفتنی وجود داره

دوست داشت خان دیوه حداقل اینجا از حقیقت فرار نکنه و بدونه کتابا هم راست میگن

دوست داشت دیوسا بدونه که بجز محبت که خودش به کسی داره و همبستگی که باز هم خودش داره دیولاخ برایه سرپا موندن به همه نیاز داره و این کافی نیست که من و دیگری باشیم و پس همه هستن

و... اونایی که تو سایه نشستن و نیشخند میزنن یا نمیزنن اصلا برایه چی اینجا هستین؟

.... اما دیگه دیو یسنای غرغرو و مخ تیلیت کن با شما ها کاری نداره.... اصلا به من چه ... بسه برام اینهمه فهم و شعور که از در و دیوار میریزه بسه اینهمه حب و بغض بسه اینهمه منم هایی که دوست داشتن رو عقب زده....

من هرگز فرار نکردم ؛ هرگز قهر نکردم ؛ اما دیگه تحمل بیسوادی خودم رو ندارم منم مثل دیومار میشینم و نگاه میکنم هستم اما خستم ؛ هستم اما مثل خیلی ها تنها دلم خوشه که اسمم یه جایی هست و یه روزی شاید یه .....

...و آخرین حرفم قدر روحویوهویوو و مردیوجان رو بدونید .... این دو نفر همیشه میتونن عامل همبستگی همه باشن

سعی کنید همدیگر رو بشناسید لااقل کمی جرات داشته باشید و اول از خودتون شروع کنید و ببینید تعاریف شما با دیگران چه فرقی داره

بدرود