۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
...
AGARAM BE NAZARETOON BI ADABIE...BE BOZORGIE KHODETOONO BIFEKRIE MAN BEBAKHSHIN
............
ye khari ro mishnakhtam ke vazne magasaee ke roosh savar boodan az khodesh bishtar
bood
Che khari bood kesafat … tahe maram, baareto az kesafat tarin masir ha bi ghose mibord .. negh zadan too karesh nabood … teflaki dandoonasham kharab bood . lol
Khare kesafate bidandoon .. hamaro razi mikard .. nist ghaza sakhtesh bood bokhore ghazash mimoond vase kharaye dige .. kharaye parvar ba oon cheshaye doroshteshoon... harchi kahe abdare tord bood mikhordan . khare boogandooye ma mishest be lajan khordan
, agha ye keyfi mikard ke .. ba maze lajanesho mikhord hamash mikhandid
Albate fekr konam betooni hads bezani khandeye khare lajan khor chetori mishe…
Mesle ine ke bekhay too kishmish 1 soorat rasm koni… delesh khosh bood ke belakhare age khodesh az lajana bahre nemibare vaghti rideshoon magasash mishinan az gohe moghavi , deli az aza dar miyaran
“khare por masooliyat .. sob ta shab kar mikard ke ye lajani berize too khandaghe balash ta .. mosafera goshne namoonan
... ye bar khare behem goft …” midooni , belakhare ma ham masooliyati darim … age magasam nabashan delam tang mishe “
Hagh dasht teflak 100sali dasht khare.(khare pire kesafate boogandooye bidandoon)
Fekr kon 100 sal magasa ro poshtet shahr sazi konan too gooshat violin bezanan … bad yeheo ghar konan beran
Engar tanha kharej az jave zamin dari too faza charkh mikhori … bihadaf … hata pat roo zamin nist
.. khayli bad mishe
..
Khare mitarsid ;..mitarsid doostash beran pas tamame lajanaro hort mikeshid
Enghade ke shekamesh khoob bad kone
Bad bakht shaba del dard migereft hey ar ar mikard
Sahebe khare fekr mikard joft mikhad ar ar mikone….avala hey miyoomad shaba ba bil mizadesh.
(khare fekr mikard saheb doostesh dare… dare mohabat mikard.. az khoshi gerye mikard…)
Belakhare zire yeki az zarbe haye bil migoozid del dardesh khoob mishod… oon vaght bood ke sahib ye 4taee baresh mikard … va miraft ..
Khare ba cheshe geryoono dele shad.. mikhabid…
In tori bood ke bad az modati fahmid saheb az in ke too sooratesh begoozi khoshesh miyad.. va bana kard be sare zarb goozidan
Saheb did badjoori khare joft mikhad .. be goozgooz oftade ..
Be fekr froo raft
Vagheanam fekr dasht
[akhe kodoom khari miyad jofte(khare goozooye pire bidandoon ) beshe]
In bood ke bad az kholi porsejoo ye morgho avord bast too tavilash
…
Va in tori bood ke hameye moshkelate khare bartaraf shod
,
Fekr kon 100 sal tanha bashi be magasa ghaza bedi akharesh ba morgh bezaranet too ye tavile…
In padashe hameye zahmat haye khare bood.
Khare ma az khosh hali age mitoonest par dar miyavord .. albate dar nayavord chon majboor shod morgharo ba laghad part kone..
(eshtebah nakon) khare dasht az magasa defa mikard
Morghe hichi nadar mikhordeshoon
.
…………………………………………………….
Har kii too tavile hast khare
Khar khosh ghalbe… khare khoshghalb … khare rahatiye .. chon az khar boodanesh lezat mibare
Hata age lajan bokhore ,, hata age magasa azash be onvane Autobus estefade konan .. hata age har shab ye pas bil bokhore.. hata age ba morgh ham otaghi she…
Khare razi khare khosh hale…
Ama baghiye khara narahatan chon nemitoonan ye kharo kenare khodeshoon ..tahamol konam
Mikhan koto shalvar bepooshan beran Oscar daryaft konan…
Mikhan boo moz bedan … mikhan . har chi bashan gheyre khar
Vase hamin khare ro koshtan
Chon beheshoon neshoon midad chi hastan
Az oon rooz khara adam shodan .
va adama khar.
ARMAN MOGHADAM
۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
ضرب المثل....
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:اعجنبی تلمه یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
ابن حاجب گفت:که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟ گفت:از اهل طوسم.
ابن حاجب گفت:از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟ خواجه فرمود که: گاوان طوسم.
ابن حاجب گفت:شاخ تو کجاست؟
خواجه گفت:شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم! پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت: این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد.
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد
- خودم جا خرم جا باسن ِ لق ِ هر چي بيجا
- خودم به جا ، خرم به جا ، من ازکجا و اون از کجا
- خودم به جا، خرم به جا ، حالا از اول جا به جا
- خودم به جا ، خرم به جا ، مشکل دقیقا همینجا
- خودم به جا،خرم به جا ، بنزین نداریم نمیریم هیچ جا
- خودم بجا ، خرم بجا ، ولی نمیتونم بمونم به یکجا
حالا بنظرتون کدومیک از این برداشت های دیوی ، جالب تره.
و آیا میتوانید حدس بزنید، هر نظر متعلق به کدام دیو است؟(البته بعضی از شرکت کنندگان نظر ندادند و برخی بیش از یک نظر)
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
دور اول بازی ......
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
بازی ، بازی ، بازی .........
دیوار یه پیشنهاد داره براتون...
یه بازی...((هووووووووورااااااااا ))
بازی به این ترتیبه که ابتدا یک دیو بعنوان راوی، ضرب المثلی را در نظر میگیرد ، سپس با اشاره به خواستگاه ضرب المثل قسمتی از آن را بیان میکند.
بعنوان مثال دیوی اینچنین جواب میدهد:
برداشت دیوی: نابرده رنج، دیوار به مهمانی نمیرود.
خوب حالا دیوهای عزیزم (که میخوام تا دنیا میگرده، دورتون بگردم) ، اگه رخصت بدهند ، دیوار اولین راوی باشد.( که اگه ابهامی هست با هم برطرفش کنیم).
منتظر نظراتتون هستم.
پانوشت :اصل این بازی به نام Wise and Otherwise است و متعلق به wiseandotherwise.com Inc میباشد.
۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش چهارم-درخت آفرينش و پرنده هاي محافظ)- قلعه ي ...
۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
از کنار هم می گذرند
دریغ از یک لبخند
خود را از هم دور می کنند.
چه عجیب روزگاریست
ماه خورشید را به سلاخی می برد
و ستاره ها
ماه را نشانه رفته اند،
در گلدانها
کاکتوس به جای یاس می رویانند
و بوی لجن
از خاطره ها بر می خیزد،
کرمها به جان نهال ها افتاده اند
و صاعقه بی مهری
لانه را بر سر کبوتران ویران کرده است،
نفرت
_ این هدیه صورتکها به یکدیگر_
دشنه بر گلوی عشق نهاده است
و لشگر نامهری
راه بر نگاه عاطفه سد کرده است،
سرو بوته را له می کند
و گلها پروانه را دشمن می پندارند،
و قلب
در زندان سنگی کینه اسیر گشته است.
_
چه عجیب روزگاریست
همه خود را
بی گناه می دانند،
اگر خوب گوش فرادهی
می شنوی صدای گریه خدا را.
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
كوچكِ ديوها مير ديو.
ديو - يسنا........
ديوار........
ديوان.......
مرديوجان......
ديوونه......
روحويوهوديوو......
ديويست......
ديوسا......
آن ديويتا.......
ديومار.......
خان ديوه.....
ديويد.....
ديوسان.....
ديولوك هلمز......
ديوا......
ديوبنگ......
و جنابِ مستطاب ديوانبيگي.......
شركتِ آحادِ ديوان گرانسنگ در اين حضور و غياب موجبِ مزيدِ امتنان و مسرتِ خاطر و عدم شركت گرانمايگانِ سبب ِ شرمندگي ِ خود ِ آنان خواهد بود.
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
ميگي از جنگ و كشاكش ، ميگي از حريقِ نفت كش ....... مجريِ اخبار و گزارش، يه آدمِ دروغگويِ .....!
يه برنامه واسه جووني، روووزتوون سبزوو آسمونيييي.....قدرِ ميكروفونو خوب ميدوني، عشوه نيا آي بچه....!
ارتباط مستقيمو زنده، بين يه شهر و چند تا دِه..... مجريِ جنگِ خانواده، جيغ نزن اينقدر زنيكه .....!
دكور هايِ جلف و پر از گل ، گلاي گلايل و سنبل......كلاغ با اداي بلبل، اينارو از كجا آوردن يه مشتي ...!
همه برنامه ها پرِ غصه ،مصاحبه با آدماي چرك و نشسته..... فكر ميكنه خيلي كاردرسته، خجالت نميكشه مرتيكه ...!
كت هاي قهوه اي، خنده هايِ لوس، مجريهاي بيمعني و چاپلوس .... ميگه همه دزدن بقيه جاسوس، لعنت به هر چي آدمِ...!
كلي حال كردينا اي ديوهايِ شيطون ... به قولِ چاپلين به حماقت هميشه ميشه خنديد پس بخند ديوِ خسته.
استعفا!
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
قاصدك
دستاش چنان به هم فشرده بود
انگار مي ترسيد رازش از روزنه هاي ميون انگشتانش پرواز كنه
با چنان هيجاني اسمم و صدا مي كرد
كه قلبم با صداي پاش شروع كرد به دويدن
نگاهمون كه به هم رسيد گفت
ببين چي پيدا كردم! يه شاپرك!
دست هاي به هم قفس شده اش رو كه ازهم باز مي كرد
دل تودلم نبود الان مي پره!
وقتي چشمم به نازك تن سپيد مويش افتاد
دلم لرزيد
گوشه عرق كرده دست هاي كوچيكش
كز كرده بود و جُم نمي خورد
دست هاش و تو دستم گرفتم و گفتم
كوچولوي من! ايني كه تو دستت خوابيده
يه قاصدكه!
جوري نگاهم كرد كه فهميدم از حالا به بعد
چشم هاش معني دلتنگي رو مي فهمه و
دست هاش پي دوستي كه دستش رو رها كرده نامه نمي نويسه
همه حرفاي نگفتش و تو گلوش جمع مي كنه
تا دل به دل قاصدكي بسپاره كه دل به پرواز داره
تا شايد روزي جايي چشم تو چشم دوستش بدوزه و هيچي نگه!
اگه برگشت بگه كه حال چشم هاش خوب بود يا نه؟!
گفتم قاصدك دلش به آسمون بسته است
هرچي دوست داري خدا بشنوه رو تو گوشش بگو و بزار بره
بي هيچ حرفي به سمت حياط رفت
.
.
.
...آي دا
دنیا!
فردا، یا من تو را میکشم، یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر،
دنیا به همین چند سطر رسیده است.
به این که انسان، کوچک بماند بهتر است.
به دنیا نیاید بهتر است.
اصلا
این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود، که می دود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها، پیاده به جنگل برگردند.
و پرندگان، دوباره بر زمین.... و زمین.... .
نه! به عقب تر برگرد.
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت!!!
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش سوم)- قلعه ي ...
۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش دوم)- قلعه ي ...
۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه
دوست دارم دیو کوچولو
.... و اما تو دیوان خوبم
من چه دیو یسنا باشم یا دادا رامین تو رو دوست دارم و نوشته های دیوان رو تنها میتونم به حساب مستی بذارم
حالا این مستی میتونه از می ناب باشه یا از باده غرور جوانی
در هر حال هیچ فرقی نمیکنه نباید گفته میشد ولی گفته شد
من از تو به هیچ عنوان ناراحت نیستم و نیازی به عذر خواهی هم نیست و ازت خیلی ممنونم که بخاطر من پا روی غرورت گذاشتی و بدون این برام خیلی با ارزشه که برات ارزش دارم
اما تو به من این موضوع رو یاد آوری کردی که :
کبوتر با کبوتر ؛ غاز با غاز
کند همجنس با همجنس پرواز
امیدوارم با همجنسات پرواز خوبی داشته باشی
گفتم که بشنوی حتی اگر نخونی
دیو – یسنا بودم
دیو هزاره – میدونید چرا هزاره :چون تمام این دورانی که شما دیوای جوان دارین میگذرونید رو من به همراه پدران و مادران شما گذروندم ؛
منم اونموقها خودم رو عقل کل میدونستم و فکر میکردم بزرگترها از دوران عقب موندن و یا اینکه تاریخ مصرفشون نزدیک به آخره ؛
فکر میکردم در زیر پای نامردان در حال له شدن هستم ؛
باور داشتم که بزرگترها نفسشون از جای گرم بلند میشه و چون پیرن دوست ندارن مبارزه کنن یا اینکه خسته هستن
ایمان داشتم که عشق تعریف نداره , عشق همینه که من دارم ؛ اما دریغا که سالها بعد فهمیدم عاشقهای زیادی وجود دارن و به این دلیل همدیگه رو پیدا نمیکنن چون تعریف عشق به وسعت تمام آدمهای دنیاست...
بله عزیزان پر غرور من که همین الان تو دلتون دارین ریشخند میزنین و پیش خودتون میگین باز این پیریه زر زرشو شروع کرد و باز حرفهای کلیشه ای تو کتابها رو داره روخونی میکنه بابا ما اینا رو میدونیم و خیلی چیزایه دیگه هم میدونیم که تو آفتاب سر بوم حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردی ...
شاید اینطور باشه اما تنها یک چیز رو میدونم و اون اینه که :
باور کنید بزرگترها هم این راه رو رفتن ؛ شاید اون موقع به دختر داف نمیگفتن و میگفتن شکلات
شاید اون موقع کامپیوتر و اینترنت نداشتیم اما جمع هایی داشتیم که لااقل صدای همدیگرو میشنیدیم و اشک همو میدیدیم وتنها مشکلمون این بود که تهی از تعاریف بودیم و عجیب تر اینکه مطمئن بودیم نیازی به تعریف نداریم ( آخه ما آخر فهم و شعور بودیم ) فکر میکردیم اگه بریم جلویه آینه همون چیزی رو میبینیم که دیگران هم میبینن اما اینطور نبود ما بزرگترین معنا رو نداشتیم ما مطمئن بودیم چی هستیم و باز هم شک نداشتیم که چی هستن
اما
واقعا نمیدونستیم چی هستن ؛ چون از به زبون آوردنش خوشمون نمیومد و بزرگترهامون هم هیچ وقت سعی نکردن تعریف فضای خالی دوران رو هم برایه خودشون هم برای ما بازگو کنند
این دیو یسنا که الان داره براتون مینویسه دوست داشت برای یک بار این کار رو بکنه ؛
دوست داشت دیوار بجای جنگ با خودش و از راه بدر کردن عقیدتی دورو بریهاش در فکر راه حل واقعیه از دست داده هاش! باشه
دوست داشت دیوونه از لاک خودش بیرون بیاد و کمی هم دورو برشو ببینه
دوست داشت دویست بجای حب و بغض و پشت شایعه قایم شدن بیاد وسط گود و من ؛ واقعیشو بدون ترس بگه شاید دیو یسنا وارفته هم مثل اون باشه
دوست داشت دیوبنگ برایه یه بار هم که شده بلند بلند بگه کیه و چی میخواد نه اینکه....
دوست داشت دیوا (منظورم شخص دیوا هست) تنها اشتباهات دیگران رو نبینه و بعد از اینهمه جوالدوز به دیگران زدن یه سوزن هم بخودش بزنه
دوست داشت میردیو از کینه هاش با گریه بگه نه با خنده ای که پشت اون هزاران نگفتنی وجود داره
دوست داشت خان دیوه حداقل اینجا از حقیقت فرار نکنه و بدونه کتابا هم راست میگن
دوست داشت دیوسا بدونه که بجز محبت که خودش به کسی داره و همبستگی که باز هم خودش داره دیولاخ برایه سرپا موندن به همه نیاز داره و این کافی نیست که من و دیگری باشیم و پس همه هستن
و... اونایی که تو سایه نشستن و نیشخند میزنن یا نمیزنن اصلا برایه چی اینجا هستین؟
.... اما دیگه دیو یسنای غرغرو و مخ تیلیت کن با شما ها کاری نداره.... اصلا به من چه ... بسه برام اینهمه فهم و شعور که از در و دیوار میریزه بسه اینهمه حب و بغض بسه اینهمه منم هایی که دوست داشتن رو عقب زده....
من هرگز فرار نکردم ؛ هرگز قهر نکردم ؛ اما دیگه تحمل بیسوادی خودم رو ندارم منم مثل دیومار میشینم و نگاه میکنم هستم اما خستم ؛ هستم اما مثل خیلی ها تنها دلم خوشه که اسمم یه جایی هست و یه روزی شاید یه .....
...و آخرین حرفم قدر روحویوهویوو و مردیوجان رو بدونید .... این دو نفر همیشه میتونن عامل همبستگی همه باشن
سعی کنید همدیگر رو بشناسید لااقل کمی جرات داشته باشید و اول از خودتون شروع کنید و ببینید تعاریف شما با دیگران چه فرقی داره