۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

استعفا!

بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم و ـ مسئوليت هاي يك كودك هشت ساله را.قبول مي كنم.مي خواهم به يك ساندويچ فروشي بروم و فكر كنم كه آنجا يك هتل پنج ستاره است!مي خواهم فكر كنم شكلات از پول بهتر است ، چون مي توانم آنرا بخورم.مي خواهم زير يك درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم.مي خواهم درون يك چاله آب بازي كنم و بادبادك خود را در هوا پرواز دهم مي خواهم به گذشته برگردم ـ وقتي ساده بود ـ وقتي داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهاي كودكانه را ياد مي گرفتم، وقتي نمي دانستم كه چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي هم نمي دادم.مي خواهم فكر كنم كه دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند.مي خواهم ايمان داشته باشم كه هر چيزي ممكن است و مي خواهم كه از پيچيدگي هاي دنيا بي خبر باشم .مي خواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم ، نمي خواهم زندگي من پر شود از كوهي ...از مدارك اداري ، خبرهاي ناراحت كننده ، صورتحساب ، جريمه و،مي خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم، به يك كلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح...به فرشتگان، به باران، و به.... .اين دسته چك من، كليد ماشين، كارت اعتباري و بقيه مدارك، مال شما.من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم

۴ نظر:

دیوار گفت...

دی‌وا دیوسا.
من همیشه می‌دونستم پیام هایت ،ارزش خوندن داره!
×××
راستش بعد از اینکه کلید ماشینت رو برداشتم ، گفتم یه دوری باهاش بزنم.
دندون های ماشینتو نمیشمرم ، ولی کاش یه کم بنزین ته کارتت مونده بود...
به هر حال تو ذل گرما ما موندیم و حوضمون .(یه وقت فکر نکنی به ماشینت می‌گم لگن...مثله!)
کلی داشتم با خودم قصه می‌خوردم که یهو یه چیزی گفت دنگ!
با خودم گفتم ، شاید بتونم یکی دیگه رو هم پیدا کنم که اینطوری استعفا داده باشه.
که البته همین طور هم بود.
و بنده الان توی هواپیمای شخصی ام نشستم و دارم کلی کیف می‌کنم.
راستش رو بخواهی من همیشه آدم بزرگ ها رو دوست داشتم ولی ایندفعه خیلی بهتر بود.

پانوشت:اگه دلت واسه ماشینت تنگ شده ، به نظر من بی‌خیالش شو. یه جستجو روی عبارت"بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم " بکن ، احتمالا یه چند نفری موندن که من جیبشونو خالی نکردم.

به هر حال بازی ِ قشنگیه.
×××
((از شوخی بگذریم، جدا متن زیبایی بود ، ممنون از اینکه مارو سهیم کردی))

ميرديو گفت...

سلام بر ديوسا... اصلِ حالت چطوره؟؟ خوب پس هوس كردي يه بچه ي گوگوري مگوري بشي به به چه خوب!(نترس بابا به خدا من همشهريِ عبيد زاكاني نيستم!)
متنت زيبا بود و كلي لذت و حال مهمونمون كردي .

ديوان گفت...

سانیتا سالگا
متن زيباييست...
اما چرا يادمان مي‌رود كه براي بدست آوردن يك آدامس چقدر گريه كرديم... يا در پي يك عروسك گم شده ساعت ها رنج كشيديم؟ يا براي رفتن به جمعي در ميهماني چقدر وقت نياز داشتيم تا يخمان آب شود..
اما در بزرگي... جمع هارا مي‌بينيم و لذت مي‌بريم... هزاران مشكل را با هم تحمل مي‌كنيم و به زندگي ادامه مي‌دهيم... ديگر توان گريه هاي از اعماق وجود كودكي را در پي پوچي اي كودكانه ندارم...
بزرگ شديم... چه فايده از كودكي اي مجدد؟ حتي در كودكي مجدد هم گذر زمان بزرگمان مي‌كند.
...
مرسي از به اشتراك گذاشتن اين متن.

دیوسا گفت...

دیوار عزیزم صد البته که ماشین قابل تو رو نداشت. حالا خوب شد که ترمزش برات مشکلی درست نکرد، چون اینقدر مشغول نامه های اداری بودم که روغن ترمزش یادم رفته بود!!! خوشحالم که سالمی. قبل از پرواز یه دستی به هواپیمات بکش که مبادا صاحب قبلیش فراموش کار بوده باشه.