۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

قلعه نوشته ها

برفتم بر سر كوه بلندي....بشستم رو به ديوار آه چندي
زدم  ار همچو شير در بندي...نگفتي تا به كي دوري(ميخندي؟)
مرتيكه ميخندي؟
دارم داستان تاريخي ميگم باز ميخندي
چيش خنده داره
خو اين شعرو زمان بچگيم گفتم،اون موقع خان بودم،اما جوان هم بودم
اين شعرو در غم دوري گاو شيردهم گفتم،
داستان از اينجا شروع شد:
خب ميدوني من خان ديوه بودم،كلي غرورو از اين چيزا
گاوم،بهترين گاوم علف مسموم خورد و مرد(البته فكركونم كشتن)بگزريم..
رفتم به كوهو اون شعر مسخره رو گفتم،بعد يييهويي جدم "شيخ سوار بياباني" ظاهر شد،گفت:
تا به كي ار ار كني؟خوم يه گاو واست ميخرم،شيري،گوشتي،تپل،با حال ....م م م ،اين چه بويي كه مي ياد؟
گفتم:چه بويي!؟
گفت:نميدونم ،فكنم....
گفتم:جد جان شرافتن من نبودم
گفت:ميدونم،اما...
يه هويي يه جرقه به ذهنم زد
گفتم :شيخ تو تو كي هموم رفتي
گفت:جان مادرت سوال تاريخي نكن...

۵ نظر:

دیوار گفت...

D:
انصافا نتونستم جلوی خندمو بگيرم...
خيلی باحال بود.

لحن قلعه نوشته ات خیلی معرکه است.

ديوان گفت...

فلك ديدي كه با جونم چها كرد
غم عالم نصيب جون ما كرد
غم عالم همه ريگ بيابون
فلك در چيد در دامونم ما كرد...
اين شعر رو در غم از دست دادن اسب خوشگلم تو جنگ با نيزه داران غرب ميخوندم...
ميدونم چه دردي كشيدي در غم از دست دادنش...
خان ديوه پايدار باشي...

ديوونه گفت...

درود.
خيلي خوب بود . منم نتونستم نخندم (:
ديوونه

Ida گفت...

مي دوني!؟
دلم واسه گاوت سوخت ...
نه براي شيخ بد بوت
نه براي خودت كه نفهميدي گاوت مسموم شد يا كشتنش!
پس رفتم سر كوه بلندي
هي گريه كردم ;)
>
>
>
ديوار جان اين هي از اون هي ها بودااا :D

مردیوجان گفت...

:)))))
اَه چرا نمیشه ایجا درست حسابی خندید
مبسوط شدیم و خوشنود!
بچه بودی اینجوری شعر میگفتی ببین الان بگی چی از آب در میاد :)))