ببينم گفتي اينجا زندانه ولي برخوردشان بد نيست؟
پس دليل تيري كه در كتف من فرو رفته را ميتواني توجيه كني؟
- كدوم تير
همين كه در...
- ميبيني كه ديگه نيست...
من قدرت دركش را ندارم... اول تير ميزنند و سپس تيمار ميكنند؟
- خوب ميتونستي واسشون خطرناك باشي...
ميتوانستم؟ اين موجودات اول ميكُشند بعد به دنبال دليل ميگردند؟
- خوب ناخوانده اومدي... ميتونستي دشمن باشي.
من كه با منطقدشان چندان موافق نيستم.
- ول كن اين حرفارو... از اون بيرون واسم بگو...
اون بيرون. كنون چندان تواني براي تعريف ندارم... و از طرفي آنچنان كه شواهد نشان ميدهد فعلا اينجا گرفتاريم و وقت براي تعريف بسيار است...
تو اينجا جه ميكني؟ تو هم ناخوانده آمدي؟
- من... من قبل از همه ي اين ها اينجا بودم... و هنوز هم هستم...
قبل از همه؟؟؟ چه ميگويي؟
- آه... نپرس... خيلي ساله كه ديگه بهش فكر نمي كنم... دباره شروع نكن.
اگر تمايلي نداري نگو... فقط بگو ببينم چقدر اميد رهايي از اينجا هست؟
- اميد رهايي؟ كجا ميخواهي بروي؟
من ميخواهم بورم به... ميخواهم... واقعا من كجا ميخواهم بروم؟ براي چه؟ مگر ارزشي دارد رفتن؟ مگر بيرون با اينجا فرقي دارد؟ مگر دلي در بيرون از اينجا در پي من است... نه بيرون از اينجا هيچ چشمي به دنبال من نيست... هيچ دلي نيست كه برايم تنگ شود... هيچ معشوقي نيست كه به اميدش خاك راه را بر تن ارزان كنم... وطني نيست كه جان فدايش كنم... اگر اندك كساني بودند كه چشم اميدم به آنها بسته بودم، بودنم يا نبودنم فرقي برايشان نميكند... پدرم كه آنچنان عاشق بود... بعد از مرگش كدام معشوق به خاكسترش گريست؟ كدام دوست يادش را گراميداشت؟ از آن فقط من ماندم... فقط من. پدرم...
- ببينم يعني واقعا تو هنوز نفهميدي كه پدرت نمرده؟
نمرده است؟ من خودم خاكسترش را ديدم...
- اي كوته فكر... تو دباره متولد شدي... پدرت نمرده دباره متولد شده... تو همان ديوژن هستي كه متولد شدي...
ولي خودت گفتي من فرزند ديوژن هستم... تو پدرم را ميشناختي و ميداني كه من فرزندش هستم...
- آره گفتم... چون آخرين باري كه ديدمت چهرت همينجوري بود... خوب معلومه كه بعد اين همه سال بايد پير تر شده باشي... ولي چون هنوز همين شكل هستي معلومه كه دباره خودت را متولد كردي... پس ديوژن آتش گرفت و ديوژني نو بوجود آمد... خاندانت همه تو هستي... گفتم خاندان... اين كلمه براي شما تنها معني تجربه دارد... تو در آن روز كه از خاكستر به وچود آمدي متولد نشدي... عمر جهان بر تو گذشته.
صبر كن... صبر... يعني من همان عاشقي هستم كه آخرين اميدم را از دست دادم ودباره؟ ولي چرا؟ من كه آخرين اميدم هم نابود شده چرا بايد دباره شروع كنم؟
- آه...
- عشق...
- هر كدوممون يك نوع. تو با آتش و من...
و تو؟
- بگذريم.
و من چرا بسته نيستم؟ مگر زنداني نيستم؟ چرا دست هايم بسته نيست؟
- همه ميدانند كه براي تو بيرون از اينجا دلخوشي اي وجود نداره... كجا ميخواي بري؟
من! كجا ميخواهم بروم؟ به واقع كجا؟ هرچه بخواهم اينجا هست... اگر قرار است در تنهايي چان سپارم... خوب در همينجا جان فدا ميكنم... از تمام آفرينش دلم را به كلمه اي خوش كرده بودم كه صاحب آن كلمه آن را از من دريغ كرد... سالها به دنبالش كوه را بر كوه... دريا را پشت دريا... و دشت ها را گذراندم اما با يافتنش فهميدم كه حتي آن كه سالها به دنبالش ميگشتم من را نميخواهد و آن نيز دنبال عشقش ميگردد... چه ظالم است اين دنيا... چه راحت مردانگي را زير پاي گذاشت خالق... من كه دلم را به او سپرده بودم... دلسپرده اي جديد را به من نشان داد و قدرتش را به رخ كشيد و در آخر... نه من ديگر به دنيا دلبستگي ندارم... خداوندا... چقدر پستم من... چقدر ناچيزم. به كجا روم؟ عشق را شايد درماني بر دردهاي چنيدين ساله ام ميديدم... عشق را شايد دليلي بر بودن پوچ اين دنيا ميدانستم... اما محكوم شدم به نرسيدن.... به نرسيدني كه جانم را به آتش كشيد... نبودني كه نابودم كرد... من كه ديگر بعد از اين همه سال دليلي يافتم كه دنيا را تحمل كنم. چرا دليلم اين گونه سخت مرا.. نه من ديگر ادامه نخواهم داد... در همين زندان باقيمانده ي عمر را ميگذرانم. اگر بودنم تنها براي تعادل دنياست... با نبودنم دنيا را نابود ميكنم.
- دلت رو به مردن خوش نكن...اونجوري نميميري... هركدوم از ديو ها يه چيز خاص دارن و او چيز خاص براي اين دنيا مقيده... پس بايد بمونه... ما هيچ كدوممون اگه بخواهيم كه بميريم هرگز نميتونيم بميريم... تا دنيا هست ما هم بايد باشيم...
اما من ديو هايي را ديدم كه مردند... ديو هايي كه در ميدان رزم مردند...
- كفتم تا زماني كه به مرگ دلمان را خوش كنيم نميميريم... و زماني كه براي زندگي تلاش ميكني مرگ نزديك است.اون ديو ها دقيقا در همون لحظه اميدشون رو به مردن از دست دادن... خدايشان را گم كردند و مردند... اين نابودي ميتواند حتي در لحظه اي كوتاه بوجود آيد... مثلا ديوي را ميشناختم كه سالها بر اميد خود پايدار بود... اما در لحظه اي زندگي را بر مرگ ارج نهاد و مرد... مردن براي ديو ها معني ديگري داره... بعضي مثل نسل شما... دباره متولد ميشوند... و بعضي... مي ميرند... آره گفتم نميميريم... تا زماني كه دلمون به مرگ خوش است نميميريم... و دقيقا زماني كه ديگر مرگ را نياز نداريم.. خواهيم مرد...
چه تعريف بدي... ولي من تا كنون به مرگ نيازي نداشتم اما نمردم...
- تو جواني... دباره متولد شدي و جواني... بدون اينكه خودت بداني چندان دلخوشي اي به دنيا پيدا نكردي... مرگ به سراغت نميآيد. فقط يه چيز رو نمي فهمم... تو عشقي كه ديوژن در پيري رسيد را بر دوش ميكشي... عشق در پيري... و حال كه جواني همان عشق.. چه فاجعه اي هستي تو!... يه جاي كار ايراد داره... دفعات قبل اينجوري نبود... تفكرات پخته تر ميشد اما ادامه پيدا نميكرد... تو با هر دفعه فرق داري...
شنيدم من را ديوان صدا زدي... اسمم را از كجا ميداني؟
- ديوان يعني تفكرات مكتوب يك نويسنده... تو تفكرات ديوژن هستي و با مكتوب شدنت زندگي خودت را شروع كردي... بعد از نابودي كسي كه تو را نوشته تو همچنان به زندگيت ادامه ميدهي... تا آن زمان كه خودت تفكرات مستقل خودت را بدست آوري آن موقع است كه دباره ديوژن ميشوي... و بايد دست به نوشتن ديوان خودت بزني.
تكرار... تكرار... تكرار...
- من اسمش رو ميذارم تكامل.
ولي من ديوان هستم... با قدرتي الهي براي پيشرفت... اما اكنون هرچه فكر ميكنم... ديگر دلايل قبليم براي حركت را ندارم... ميل به سكون دارم و آسودگي... چه آمده بر سر من؟
- خوب چه عجب، يه نشانه از تولد دباره در تو ديدم... شما با تولد دباره تمامي تفكرات اضافي دوره قبل را فراموش ميكنيد... ولي نامرديه كه من تو تفكراتت جزو اضافي ها باشم... خيلي نامردي...
من تو را مي شناسم؟
- اي بابا... جدا اضافي بودم... خوب حقم داري... من تَرومد ديو هستم.
آن ديو كه نخوت آفريد؟
- آه... آره خودمم...
ادامه دارد...
۳ نظر:
...
ديوژن اين خودتی...
آه ...
جدی خودتی؟
بیمرام میگی کدوم دوست بعد از مرگت یادت رو گرامی داشت؟
من خودم یه هفته تموم به یاد تو چپقم رو خاموش نکردم.
و کلی ازت یاد کردم.
باور نداری برو ببین
دیوژن
به هر خوشحالم که دوباره میبینمت.
این بچتم خوب دیوانی شده ها.
خوب نوشتیش. خودشم خوب مینویسه.
پسر تو مهشري.اين داستانارئ از كوجات مياري...
بنويس بازم واسمون
ارسال یک نظر