به پا خيزي اي ديو سپيد غرق در خون...
بپا خيز اي ديو...
خون دلت از چيست؟
ميدانم... ميدانم... از اين دنياست..
بپا خيز و ويران كن...
رها كن تمامي بند هاي نشسته بر تنت را...
بيا و چون من غرق شو...
ميدانم كه با اين بزرگي و ارتفاع...
چقدر شكست هاي عشق را ديده اي...
و با آنها شكسته اي...
اما به پا خيز و خودت نيز تجربه كن...
كه لذت عشق به شكستش مي ارزد...
حتي اگر در تجربه ي شكست
هيچ از خودت باقي نماند...
لحظه اي عشق به نابودي مي ارزد.
من از سرزميني مي آيم
كه در آن ديو ها همرنگند...
كه در آن معشوق به عاشقش مينازد
در آن سرزمين، غم بلبل ناز يار نيست "فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش"
و گل در انديشه ي آن است كه چون غرق شود در يارش.
رسم عاشقي در سرزمين من عاشق كشي نيست...
بيا و با من تجربه كن...
به پا خيز اي ديو
در سرزمين ما همه فرمانبردار فرمانرواي واقعياند
و عشق است فرمانرواي واقعي
بس نيست اين همه سال بي عشق؟
بيا اي ديو سپبد... بيا و خون دلت را پاك كن
معشوق را درياب
عاشق باش
حتي اگر تا كنون معشوقت رسم عاشق كشي پيشه كرده.
...
بنوازيد طبل را...
بنوازيد شيپور را...
بنوازيد...
جنگ، چنگ ِ من است..
و ديو سپيد راهنماي من.
ما با هم ميآييم...
شمشير هايتان را آماده ي جنگ نكنيد...
تاب مقاومت نداريد.
ما، در راهيم.
...
۸ نظر:
" لذت عشق به شكستش می ارزد"
هیچ چیز ارزش آن را ندارد که برایش شکست بخوری. هیچ چیز الا پیروزی. که در آن هیچ شکستی نیست. حداقل برای من که نیست.
"لحظه ای عشق به نابودی می ارزد"
پس راز نابودی اینست؟
نابودی. تریز یاور من باشد.
و عشق ، عشق ، عشق ، همه اش عشق.
هر وقت این واژه را میشنوم تنم به خارش میافتد.
ای دیوان پس این بود فرمانروایت.
ها ها ها ها (خیلی پلید خندیدم)
دیو سپید راهنمای تو نخواهد شد، من آنرا به بند کشیده ام.
انسانی که از آدمیان به ستوه آمده بود ، انسانی که ضعف قدرت داشت. انسانی که در سر هوای فرمانروایی داشت. انسانی که تشنه بود را برانگیختم و او را گماشتم تا دیو سپیدت را بند کشد.(هر چند آدمیان به گونه دیگری میاندیشند)
انسان بزرگی بود میشناسی اش.
و الکی چنگ نزن.
کسی با چنگ به جنگ نمیرود
بیخود چنگ به دل ریشت نزن.
تو اینکاره نیستی.
البته تو جوهرش را داری.
ولی همراهانت و فرمانروایت را درست برنگزیدی.
بارگاه ما بروی تو باز خواهد بود.
درود بر تو ای دیوان.
که بزرگ و با منشی.
آوای نبردت دل انگیز است ،
فرمانروایت ستودنی
و دیارت دوست داشتنی.
پاینده باد دیولاخ.
اون قرمزه رو هم جدی نگیر.
اینجوریه کلا.
خارج از کنترله.
بسیار شعر زیبایی بود
اما دیوار بهتر است برای جنگ با خان دیوه نیای-قدرت زاگرس در دستان من است.اما این کوههای سر به فلک کشیده زاگرس را با عشق میتوانی بپیمایی--پس عشق پیشه کن .نه جنگ .نه دیو سپید
خان دیوه اشتباه گفت-
ببخش دیوان تورو با دیوار اشتباهگرفتم-تو با هرچه دلت می خواهد بیا
فرمانروايم بزرگ است و قدرتمند...
اگر او بگويد شكست بخور شكست ميخورم.. او بگويد شاد باش به فرمانش دل را به آسمان ميسپارم و از شهد وجودش جواني از سر ميگيرم...
و ديو سپيد...
آن بزرگوار... تو را خوب ميشناخت و نيرنگ هايت را نيز ديده است...
ما به بارگاهت خواهيم آمد... منتظر باش... براي نواختن چنگم مي آيم و تو را در آرامگاهت ميهمان خواهيم كرد...
خان ديوه... تو را به نيكي ميشناسم... ديو سپيد از دلاوري هايت گفته... با خوبان همراه شو...
دیوار برای جنگ جایی نمیرود.
جنگ خودش به سراغش میآید.
سلاح عشق و قدرتش منو یاد اون وقتهایی میاندازه که یه نره غولی بستنی ام را ازم میگرفت و منم میزدم زیر گریه .
ننم هم که نه دیگه پول داشت برام بستنی بخره و نه زورش رو داشت که بستنی از دست رفته رو برگردونه میگفت:
قصه نخور عزیزکم، شاید او بیشتر بستنی لازم داشته، حالا هردوتاتون صاحب بستنی هستید و کلی از این حرفها و چیزهای دیگه که مثلا عصبانی نشوم اگه بهم ظلم شده ، دنیا قشنگه و مملو از عشق و دوستی و بالاخره عشق پیروز میشه.
آآآآآآآآآآآآآآآ
و همیشه شاید که آینده!
نیازی نیست کاری بکنی.
اگه هم که خودت این پیروزی رو ندیدی، دیگران که بهشون محبت کردی اگر دیدند به یاد تو میافتند.
حالا بمون شاید که بشه.
ولی من میگم نشد هم نشد.
اصلا کی گفته که هر ننه قمری تا چشماشو باز میکنه باید از عشق و عاشقی حرف بزنه؟
گیرم که با عشق بشه زاگرس هم فتح کرد.
بدون اونم میشه.
هیییییییییی
خسته شدم بسکه دنبالت افتادم.
قبل ها همیشه تو دنبالم میومدی و مثل سایه بهم چسبیده بودی.
بسه دیگه ، خستم کردی.
ببینم چت شده؟
راستی اون جریان بستنی رو من اصلا یادم نمیاد.
ارسال یک نظر