۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

نامه اي ديگر...

باز هم نامه اي از طرف آن دوست عزيز نويسنده به دستم رسيد...
متن نامه:
سلام به اهالی دیولاخ ؛ که خیلی دوست دارم افتخار دوستیتون نصیبم بشه و بتونم روزی شما دیوها رو دوست خودم خطاب کنم و خیلی , خیلی ازتون ممنونم که به من غریبه افتخار دادین و زمانی هم برایه پاسخگویی گذاشتین , منم به نوبه خودم پاسخگوی لطف شما میشوم :
دیوونه عزیز : امیدوارم تا آخرش مثل اولش برایه شما خوب باشه , به روی چشم تا وقتی شما بخواهید ادامه میدم , ازت ممنونم
دیوان عزیز : با اونکه از طرز نوشتارتون معلومه خیلی کتاب میخونید اما شما از کجا میدونید داستان من از چه نوع داستانهایی است؟ من همش دو صفحه فرستادم و هنوز معرفی اشخاص و فضا سازی رو تموم نکردم و خداییش فکر نمیکنم هیچ کس بتونه حدس بزنه موضوع داستانم چی هست ! ... اما برام خیلی قابل احترامه با اونکه فکر میکنید داستانم باب طبعتون نیست اما منو تشویق به ادامه میکنید از شما هم متشکرم و تا زمانیکه بخواهید ادامه میدم.
دویست عزیز : از چه سبک کتابهایی نمیخونید؟ منکه هنوز چیزی بجز معرفی اشخاص و فضا سازی انجام ندادم و تم کلی داستانم رو هنوز شروع نکردم که , از شما هم متشکرم با اونکه دوست نداری و نمیخونی بهم فرصت ادامه دادید , تا زمانیکه شما بپسندید ادامه میدم.
روحویوهودیوو عزیز : چشم مینویسم و از شما هم ممنون هستم
دیوار عزیز : تنها میتونم بگم براووووووووووو – امیدوارم نظرت رو جلب کنه
دیو یسنا عزیز : منت گذاشتید که نقصها رو بهم گفتید ؛ همشو تو متن اصلی درست کردم ؛ خواهش میکنم از غلطهای زیاد من دلسرد نشو و راهنماییم کن – من تا وقتی شما ها حامیم باشید خواهم نوشت...
مردیوجان عزیز : مرسی که میخونی ؛ چشم کوتاهتر میفرستم
میر دیو عزیز : بیرحمی شما برای من موهبت میتونه باشه اگه واقعا صادقانه باشه ؛ رمانهایی که تا حالا خوندم بطور اختصار تمام کارهای ترجمه شده : چارلزدیکنس, ارنست همینگوی , موریس مترلینگ , ویکتور هوگو , میخاییل شولوخف , دافنه دوموریه , امیل زولا ؛ داستایوفسکی ؛ آگاتاکریستی و .... ایرانی هم از ر.اعتمادی بگیر تا ... دقیقا نمیدونم چندتا هست ام چهارصدتایی میشه...و اما راجع به کتابهای مرجع نویسندگی و آموزشهای تکنیک نویسندگی تنها میتونم اینو بهت بگم که وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم و هیچیک از کتابهای راهنما رو نخونده بودم در یک مسابقه داستان نویسی که مربوط به آموزش و پرورش میشد با داستانی بنام یک سکه پول مقام دوم رو گرفتم و داستانم در 3 مجله کودکان نیز چاپ شد ؛ من با حسم مینویسم نه سوادم زیرا هرگز دایره معلوماتی مانند شما و دیگر دیوان دیولاخ نداشتم و شاید بعدا داشته باشم و اما در مورد حادثه جذبه داستان و عشق و عاشقی و فقیر و غنی و ... هم من هنوز داستانم از دو صفحه تجاوز نکرده شما از کجاش فقیر پا پتی و پولدار کلیشه ای رو جلو تر از من پیدا کردید.... از شما هم ممنونم که منو به ادامه کار تشویق کردید
در آخر شما عزیزان بهم بگین تم کلی داستان من چیه؟ من جواب رو برای دیوانبیگی عزیز میفرستم که خودش با جوابهای شما مقایسه بکنه و برام خیلی جالب بود که بیشتر شما جلوتر از من موضوع کلی داستانم رو فکر میکنید میدونید , برای همه شما آرزوی روزهای خوب و پر بار رو دارم.

.
....
خدایا به امید تو – 23/5/87
یه داستان 2
یکدفعه سکوت همه جا رو گرفت وجود دو نفر رو که دم در آشپزخونه ایستاده بودن رو حس میکردم همین موقع صدای ننه حلیمه بلند شد.... اقا ببخشید این دخترم مهتاب خیلی شلوغ و سر به هواست .... و بدون اینکه منتظر حرفی بشه ادامه داد , برو اطاقت تا صدات کنم... به آرومی برگشتم و دو تا دختر جوان رو دیدم که سرشون پایین بود و آماده میشدن که دستور رو اجرا کنن رومو بطرف ننه برگردوندم و گفتم قرار نیست اینجا غذا خوردنم باعث عذاب دیگران بشه حتما دخترات هم گرسنه هستن اگه دوست دارن بیان با هم غذا بخوریم مدتهاست مزه غذا خوردن در بین دوستان رو فراموش کردم شما هم که با من چیزی نخوردی.... از طرفی من امشب اینجا مهمون هستم اگه قرار باشه مخل آسایش بشم میرم سالن غذا خوری.... ننه حلیمه با سر اشاره ای کرد و اون دو تا دختر آروم اومدن و نشستن ؛ هنوز شروع به خوردن نکرده بودن که گفتم : راستی ننه امشب کسی تو سالن غذا خورده؟
- نه آقا شما که از صبح نبودین
- خب غذا ها چی رو میز هستن؟
- بله
- ببین اگه دخترات دلشون میخواد و میتونن دل از این غذا بکنن برن سالن و هرچی دوست دارن بیارن اینجا و مشغول شن
- مرسی آقا هر چی همینجاست میخورن
سرم رو بلند کردم و به دخترها نگاهی کردم , هر دو شاد و سرزنده بودن رو صورت یکیشون هنوز لبخند بود و معلوم بود خیلی سعی میکنه تا نخنده...
- میشه به خدمتکارها بگی غذا ها رو جمع کنند و بیارن آشپزخونه...
- آخه آذر خانوم هنوز شام نخوردن....
- اشکالی نداره , کاری رو که گفتم بگو انجام بدن...
حلیمه نگاه معنی داری بهم انداخت و با بیمیلی سرشو پایین انداخت و به آرومی رفت تا دستور رو انجام بده....وقتی تو آشپزخونه با دخترها تنها شدم رومو طرف دختری که میخندید کردم و گفتم : قیافه کی خیلی دیدنی شده بود؟ ... ببخشید اینقدر گرسنه بودم و غذای ننه هم خوشمزه است که همه چی رو فراموش کردم ... من امیر اتابکی هستم و از دیدن شما دختران ننه حلیمه بسیار خوشبختم.... دختره نتونست جلوی خنده اشو بگیره و یهو زد زیر خنده و در همون حال گفت : من مهتاب دختر سر به هوای مامان حلیمه هستم... این خانم هم همکلاسیمه و با هم از شهرستان چند روز اومدیم استراحت آخه واحدها این ترم خیلی سخت بودن و تا یه چند روزی رو تونستیم جیم بشیم اومدیم استراحت..... و از اینکه راهله رو مفتخر کردید که دختر ننه حلیمه باشه ممنون ولی اگه خونوادش بفهمن قیافه اونا هم حسابی دیدنی میشه .... لبخند روی صورت دختر کمرنگ تر شد و آخرین کلمات رو با تلخی گفت.... دختر دوم کمی جابجا شد و گفت جناب دکتر اتابکی خیلی از دیدن شما خوشبختم , مدتها آرزوی چنین لحظه ای رو داشتم ...
- منم از دیدار هر دوتون خوشحالم , حالا چی شده که یه دختر خانم جوان و زیبا مشتاق دیدار یه پیر مرد زهوار در رفته و بد اخلاق رو داشته؟
- کی گفته شما پیر هستید؟ خیلی هم باوقار و جذابید....
- لطف دارید مهتاب خانم پس شما منو میپسندید؟ باز جای شکرش باقیه که ....
- چی شد؟ ما حرف بدی زدیم که شما یکدفعه تو هم رفتید؟
خواستم جواب بدم که چند تا پیشخدمت با ظرفهای غذا وارد آشپزخونه شدن و انواع غذا رو رو میز گذاشتن نگاه های خدمه واقعا برام جالب بود تمام صورتشون و رفتارشون پرسشی شده بود... حلیمه بدون اینکه حرفی بزنه تنها با نگاه اونا رو مدیریت میکرد نگاهی به من انداخت و گفت : امر دیگه ای هست قربان ؟
- نه , متشکرم , پیشخدمتها به آرومی از آشپزخونه بیرون رفتن دوباره سکوت حکمفرما شد سرم رو بلند کردم و دیدم سه تایی بهم نگاه میکنن ...
- چرا منو نگاه میکنین مشغول شین من غذای خودم رو خوردم , راستی ننه دخترت منو پسندیده و میگه من پیر نیستم...

۴ نظر:

دیوا گفت...

خوشحالم که قسمت دوم رو گذاشتي خيلي طول کشيد فکر کردم ديگه ادامه نمي دي

دیوا گفت...

خوشحالم که قسمت دوم رو گذاشتي خيلي طول کشيد فکر کردم ديگه ادامه نمي دي

ديوونه گفت...

درود
بخاطر ادامه ممنون .
فقط اگه تند تند بزاري بهتره .
ديوونه.

ميرديو گفت...

سلام بر ناشناس...توي يه برشي از داستان آقاي اتابكي راحله(راهله غلطه) رو خطاب قرار ميده كه چي شده يه دختر خانوم جوان دوست داره يه پيرمرد زهوار در رفته اي ..... كه متاسفانه حدس ميزنم (ببين فقط حدس زدما) تو اين برش( جايگزين برازنده پلان ) پرسشگر و مخاطب سوال از دستت در رفته و پرسوناي مهتاب شروع به پاسخ دادن ميكنه ...البته در اينگونه مواقع يه نويسنده خوب سمبلايزيشن(همون ماست مالي خومونه) رو بايد به نحو شايسته انجام بده كه اي منتقد غافل من تو اين برش يه موقعيت ايجاد كردم كه تو از دركش عاجزي ...و اون اينكه مهتاب بدون اينكه مخاطب پرسش باشه داره از جذابيت اتابكي حرف ميزنه چون قراره جلو تر قاپ اتابكي رو بدزده يا يه چيزي تو اين مايه ها...(بيصبرانه منتظر ادامه هستم).اما در باب اينكه گفتي بيرحمي من موهبته اگه صادقانه باشه...يادم نمياد كه تو اظهار نظر نخستم گره اي دستت داده باشم كه صداقتم زير سوال بره ...در هر حال اينو يه نوع تلافي تلقي ميكنم(ارجاعت ميدم به كامنتم جايي كه گفتم صادقانه بگو چي خوندي...خوب يادته..).اگه بهت پيشنهاد بدم در حالي كه داري مايه داستانيتو ورز ميدي همزمان رمان طاعون آلبر كامو رو بخون بهم نميگي كه ميترسم تحت تاثير كامو قصه ام خراب بشه؟؟؟يه حسي بهم ميگه(از اونجايي كه تو يه قصه پرداز حسي هستي) الهام از روايت طاعون كامو (اين يه متوده ها از ماتحتم در نياوردم) داستانتو گردن كلفت تر ميكنه... در هر حال خيلي خرسندم كه بالاخرهتو ديولاخ يه نفر جسارت داستان نوشتن به خرج داد.ديو شجاع و جسوري هستي...ادامه بده.