۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

چرند و پرند

داخلي يك تاكسي قراضه و دو مسافر كه عقب تاكسي نشستند و مشغول گفتمان هستند

فلاني _ من نميدونم اين اوضاع تا كي ميخواد ادامه پيدا كن؟ هر روز شلوغي و تظاهرات و داد و بيداد!
بهماني _ آره والا حالا معلوم نيست اين طرح هدفمند كردن يارانه ها تصئيب ميشه يا نه؟
ف- اصلا من نميفهمم در شرايط فعلي چه نيازي هست به حذف سوبسيد دولتي واسه برخي اقلام و
مايحتاج مردم اون هم تو اين د وره تحريم اقتصادي
ب- حسب مطالعاتي كه در اوقات فراغتم و به حد بضاعتم ميكنم در نيافتم اين بحران دامنگير
اقتصادي در ممالك غربي از چه سبب بود؟
ف-من نميخوام خشكه مقدس بشمو فوري به خدا وپيغمبر متوسل بشم اما خوب آقا شما بينين دو سوم ثروت جهان...
ب-بله آقا؟؟
ف-عرض كردم دو سوم...
ب-اختيار دارين آقا اشتباه به عرضتون رسوندن خيلي بيش از اين حرفاست فقط دو سوم
منابع نفتي و اين چيزا در اختيار اونهاست چه فرمايشي ميفرمايين؟
ف-عجب.... گمان ميكردم دوسوم منابع نفتي و گازي و .. تو خاورميانه است!!
ب-حالا ميفرمودين...
ف-همين ديگه عرض بنده اينه كه به نوعي غربيها دارن كفاره اعمالشون رو پس ميدن
ب- بله آفا از مكافات عمل نبايستي غافل شد. بنده هيچ تنابنده اي رو نديدم كه كاري بكنه و عملش بي اجر يا زجر
بمونه
ف- افتتاح ِ اين تونل هم كه ديگه صبر ايوب ميطلبه ...پس كي ميخوان آماده اش كنند؟
ب- آقا سر من و شما و امثال ما زير برفه جسارتا! اينها همه نوندونيه يه عده است جمع ميشن
الكي بيل و كلنگ ميزنن تا بودجه عمراني بگيرن و باهاش حساباي بانكيشونو چاق و چله كنن
ف- به هر جهت اگه تحريمها وارد فاز جديدي بشه ديگه مردم تحمل نميكنن
ب-بله... حالا شما به كي راي ميدين دوره رياست جمهوري بعدي؟؟
ف- والا بعضي از كارها خوب انجام شد تو اين دولت اما بنده موضعم تحريم انتخاباته
ب- آقا اشتباه نكنين اگر اينا راي بيارن با آمريكايي ها اوكي ميشيم و روابط از سر گرفته ميشه
ف-البته شما يادت نيست در سال 32 هم كه كودتا كردن آمريكايي ها به خاطر همين بود
كه دولتي روي كار بود كه اونها نميپسنديدن
ب-اما آقا ما ها يه چيزي ميگيم ها اين يانكي ها ياغي اند ولي مكار نيستن همه نقشه ها از
كاخ باكينگهام ميگذره ! ا ون استعمار پير هنوز مهره گردانه!
ف-نميدونم چرا ما به التفاوت دستمزد ها رو از بعد عيد تا به حال ندادن؟
ب- آقا من خودمو خلاص كردم سال 65 خودمو بازخريد كردمو جونمو برداشتمو زدم تو كار آزاد
شكر خدا الان هم اوضاعم خوبه محتاج جيره و مواجب دولت هم نيستم
ف-البته شما اينجوري ميفرمايين اما از اين آت تاريكه محروم هستين ديگه!
ب-آقا من شاكرم واسه همين محروم بودن از اين آب باريكه.بهتون بر نخوره اما اين آب باريكه آدمو كسل بار مياره
ف-چه بوي بنزيني مياد داخل ماشين مگه تاكسي ها رو گاز سوز نكردن؟
ب-نه بعضي از ماشين ها از رده خارج محسوب ميشن و ديگه روشون منبع گاز و .. نصب نميكنن
ف-پس اين بنده خدا كه ناكسي از رده خارج داره چه كار كنه ؟نون در نياره؟
ب-چرا آقا در بياره اما با همين تاكسي كه بوي بنزين از باك ميزنه تو اتاق
ف- آقا ممنون من همين بغل ها پياده ميشم...كرايه من چه قدر ميشه؟ 500 تومن واسه دو قدم راه؟؟
ميبيني وضعيت مملت رو 100 متر منو آورده ميگه 500 تومن
ب - عيبي نداره آقا اين كرايه ها هم واسه اينا آب باريكه است ديگه شما گذشت كن و بده
ف - من نميدونم اين اوضاع تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه!؟
ب- آقا ولي حرفمو راجع به انتخابات فراموش نكني ها اينا باشن با آمريكايي ها اوكي ميشيم
ف-اي آقا من دنبال پول خرد ميگردم شما نصايح سياسي حواله ميفرمايين به بنده؟
عذر ميخوام دوتا 500 تومني دارين؟
ب- بفرمايين اينم دو تا 500 تومني . خوب آقاي راننده وضع كار شما چطوره؟؟
ااااااااااااااااا مرتيكه كارمند پيزوري هزاري ِ بدون گوشه رو انداخت به ما عجب آدماي بي فرهنگي پيدا ميشن آقاي راننده
ميشه اين شيشه رو يه كمي بدين پايين.....تتتتتتتتتتتتتتف... آدم نبايست تفشو نگه داره واسه صحت و سلامت بدن مضره!

پي نوشت: در راستاي تغيير و تحول موعود با نوشته هاي بانوي نيمه شب آشنا شويد.
http://midnight-lady.blogfa.com/

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

دم عیسی صبح



"امروز از اون روزهاست "



پیک صبح اینطوری تو گوشم وزوز کرد. .... آره، پیک همین امروز صبح... نمی دونم پیک دیروزی بود یا حتی قبلا پیشم اومده بود یا نه...
به هر حال دعوتش، دعوت ِ بیداری بود .. و چه گوارا دعوتی در چه نوشین صباحی ... بزاق صبحگاهی گلوی خشکم نثارت.


از اون روزها...
ولی واقعا کدوم روزها؟
خوب ببینم چند مدل روز داشتیم و این یکی از کدوماشه؟
ای تف تو این روزایی که وقتی اینطوری شروع میشه ، حتی روزای دیگه رو از یادت می بره.

"روزای دیگه؟؟؟"


نمیخوای بگی که منم دچار روزمرگی شدم؟
نمیخوای بگی که همش همین امروزه و روز دیگه ای نیست و نبوده؟


شرر و ورر به هم نباف عمو.
من خودم هرچی بافتنی بوده به هم بافتم.
من همونم که زمین رو به آسمون می دوخت.
من همونم که حتی وقتی می ریخت ، روز رو شب می کرد و شب تو تنهایی اش می سوخت.
منم که شب رو به روز می بافم تا روز دیگه ای ازتوش در بیارم.
الان رو نیگا نکن که روز تو بساط ندارم.
الان رو نیگا نکن که ملاط ندارم.
من همونم که وجودم ملاط و بساطه.


پس تف تو گورت ....

 ساقی... ! یه پیک دیگه بریز.


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

متنی برای ادامه ای مجدد

چند وقت پیش به یک سفر رفته بودیم و منظور از رفتن به این سفر استراحت مطلق ( البته برای من این استراحت با عکاسی کامل میشد)

توی سفر فلان و فلان و فلان اتفاق افتاد که به میزان لذت از فلان رنگ خوب بود

تا اینجاش مهم نیست.

چند روز پیش داشتم ورقه های پوشه ای که توی اون سفر همراهم بود رو جابجا میکردم تا یک طرح خاص را پیدا کنم. چشمم به متنی افتاد که یکی از همسفر ها نوشته بود. بدون هیچ اجازه ای متن رو برداشتم و خوندم.واقعا لذت بردم و دلم نیومد این متن رو کس دیگه ای نخونه/ اون منظور از سفر و این متن. عالی بود

الان هم بدون اجازه ی دیوی که متن رو نوشته، متن رو اینجا مینویسم. نویسنده ی اصلی اگه دوست داشت خودش اسمش رو اعلام میکنه.

...

"
گویا همیشه باید تمرین دلواپسی کرد، بی دلیل، بی سوال، بی بهانه...

اما از این همیشه ها، یک لحظه، بی دغدغه ترین ِ ثانیه هاست. جایی که دلیل و سوال و بهانه هست.

درست در اشباع ترین محدوده ی دلیل و سوال و بهانه، بی بهانه، بی سوال و بی دلیل...!

چه افسون غریبی است و چه سحر پر فریبی!

لحظه، لحظه ی تشویش است، نگران باش! دلواپس شو!

با منی؟ تهی ام از هر آنچه تشویش و دل ناگرانی ست... کنون گاه آسایش است!

عجب از تو که اینچنین گرداگردت را آشوب و دلواپسی فرا گرفته و تو بی ترس از" شب تاریک و بیم موج" و " گردابی چنین حایل" همچون " سبک بالان ساحلها" آرام و قرار گرفته ای.

اینک زمان پهلو گرفتن است ای مسخور آرامش ِ دروغین...!
...
ای زورق خود فریب آآآی تو ای محصول آمیزش لذت و غفلت...
"
.

متن تموم شد

میخوام دلیل خودم رو از آوردین این متن بنویسم:

توی اون سفر تنها چیزی که من نوشته متن زیر بود:

.

چه مرگته ؟

چرا هیچ حرفی برای گفتن نداری؟

بیخیال این همه...

--------دیگه حد اقل یکم راحت باشیم.

-------- . ------------------.

.

اینم دلیلم بود.
این پست را با یک عکس از آن سفر تمام میکنم:


دميدن جان تازه به كالبد خسته

و آنگاه كه سكوت و ركود چيره گردد و هيچ كس را ياراي سخن گفتن نباشد
آنگاه كه در پي يافتن دريچه اي از كلام و گفت و شنفت به هر دري بزني و هيچ حاصلت باشد
هر نفسي خواهد دانست كه اينها از نشانه هاي رستاخيزاست

سوره خفقان،آيه 1. شان نزول = بي سخني و سكوت در ديولاخ

اگه واقعا براي شما تفاوتي نميكنه بايد اقرارو اعتراف كنم كه نسبت به شما
من روحيه حساس تر و شايد ضعيف تري داشته باشم.
جدا ناراحتم از اين بي سخني و از اين بي خبري
من يقين دارم باخلاقيتي كه از ديوار و ديوان ميشناسم ميشه
راهي پيدا كرد براي برون رفت از اين ركود و جمود .ازتون
ميخوام كه ديولاخ دوباره عضو گيري كنه
و با پيوندهايي كه شما دارين شك ندارم كه اين محال نيست

من دلبسته اينجام من دلم ميشكنه وقتي اينجا سوت و كوره
من عاشق بحثها و مجادله ها و مراوده هاي ديولاخيم
چندي پيش وب گردي ميكرم و با وب لاگي آشنا شدم با مدير وب لاگشون
چت كردم و ديولاخو بهش معرفي كردم خيلي ذوق مرگ شده بود
و تو دو ساعت گفتگو خيلي از پستها رو خوند
و كلي به به و چه چه كرد و آخرسراز يك چيز خيلي متحير شد
اينكه چرا نوشته ها مال معدودي از اعضاست و بقيه
حتي كامنت هم نميزارن؟؟ كه البته من حرفي براي گفتن نداشتم
خواهش ميكنم اگه مشغله و كار روزانه
هنوز دلمرده مون نكرده بجنبيم و آستيني بالا بزنيم
ديوان كه مطمئنم پيوند هاي زيادي داره ديوار
هم اگر چه محصوره اما توش و توانش معركه است
منم همه جوره آماده ام براي عضو گيري مجدد

رخوت و روز مرگي رو دارم لمس ميكنم و اين فاجعه است
بياين دوباره به اين كالبد بي روح جان تازه بدميم
و نگيم كه همينجوري خوبه و بي نيازيم از تغيير
بياين كه رونق اين كارخانه كم نشود
شايد اين پيشنهاد تبديل به شعار شد اما اگرم شعار باشه وامداره يه اندك شعوري هست

من آماده عضو گيري تازه هستم

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

تماسخ

پرده اول : خدا


تاریکی ... 
درونی و بیرونی بی معناست ....
گوشه و وسط بی مفهوم. 
نور است که می تابد .

دنگ دنگ دنگ ... ساعت دوازده دنگ می زند.
صحنه روشن می شود . مرد و زنی کنار گهواره ای به فرزند خویش می نگرند.

صدایی فراگیر(منظور همون بلند گوهاست) : آخ که یه چیزی داره تراوش می کنه ، نمی دونم چه مرگمه ولی الان وقتشه که یه اتفاقی بیوفته ....
ا.... چی بود اون کلمه هه ...

بلندگو : کن !
بچه : کخه ...

باندگو :بکن!
بچه : پخه...

بلند گو : نکن !
بچه : چخه ...

مرد با تعجب به زن می نگرد و زن با نگرانی به بچه .

بلندگو : آها ...
بچه : وووووووووونگگگگگگگگ

زن به سمت بچه خم می شود .... مرد درکنار زن ایستاده.

بلند گو : آخیش ، خودشه....



پرده دوم : پادشاه


زمین و آسمان شش و هشت می زنند...

از هر سو فریادی است که خیزد و خونی که می ریزد.
[دنگ]
عالم چکاچک خشم است و نفرین. 
[دنگ]
آسمان سیاه گشته و زمین سرخ.
[دنگ]
چشم است که در برابر چشم بی فروغ می شود.
[دنگ]
پسری که بی پدر و دختری که سر به سر می شود.
[دنگ]

مردی شمشیر خود را بالا می برد و نعره می‌زند : "بکشید به نام ..."
صدایش در میان فریادهای پر شور سربازان خفه می شود.
شور است که شورش را درآورده.

کودک در میان خرت و پرت هایش نشسته .
مهره های سیاه را به میان سفیدها می ریزد و سفیدها را لا به لای سیاهان.
محشری به پاست.

کودک : بکشید هر تخم جنی را تخمش از تخم شما جداست ....

و سربازها تخمی تخمی همدیگر را کشتند و "مرگ در زخم های گرم بیضه کرد"




پرده سوم : کدخدا


در ساعت هفت عصر نوجوان مثل باقی روزهای بعداز ظهری اش به خانه بازگشت.
روپوش مدرسه اش را بسختی از تن کند و به کناری افکند. تمام حواسش پی جعبه ای بود که در دست داشت.
جعبه ای که چند روزی تمام حواسش را مشغول خود کرده بود.
جعبه لوبیا.
در تمام مدتی که لوبیا ها تو لیوان بودند نگران بود که نکنه بیدار نشوند. لوبیا ها که بیدار شدند پسر احساس می کرد خودش دارد زنده می شود ، لوبیا ها را در حوله ای پیچید و ساعت به ساعت خیسشان می کرد که دوباره به خواب نروند. 

هر روز که بیشتر به لوبیا هایش می رسید ، خودش بزرگ تر می شد.بار مسوولیت لوبیا ها بهش اجازه نمی داد که بالای ابرها بره .

شور و شوقی داشت که هیچ چیز دیگه ای برایش اهمیت نداشت ، فقط به لوبیا هاش فکر می کرد.

اما اونشب ، اوضاع فرق داشت. لوبیا ها پژمرده بودند و نوجوان در تب می سوخت.




پرده چهارم: پدر


جوان :آخ که فدای اون چشای عسلی ات بشم. 
به مژگون سیه کردی هزاران رخنه در دینم ... یه بوس بده به بابایی ببینم ...
قربونت برم ملوسکم.
نمی دونم ننه پتیاره ات چطوری دلش اومد تورو بزاره و بره.
جهان پیر است و بی​بنیاد ... میزنم دم کونش اگه برگرده بیاد
اصلا همشون اینجورین ، غصه نخوری ها یه وقت.بابایی همیشه پیشت می مونه.
جهان فانی و باقی فدای ملوسک مامانی 
ملوسک : میو...
خودتو لوس نکن برام. ساعت از دهم گذشته ،بگیر بخواب دیگه ، بابایی خسته است.
ملوسک : میو ...



پرده پنجم : آدم


مرد رو به آسمان و پشت بر زمین چشم می گشاید.
نور مهمان چشمهایش می شود و اشک حجاب تاریکی اش.
دیده سرشار از تلاقی آبی و خاکی می شود و قطره ِ لغزیده ، تلخی ِ نیم خیز شدن.
"من اینجا چه غلطی می کنم؟"
نجوایی بود که در گلو خشکید.

آفتاب بر فرق سر می تابد و خشکیده درخت روییده از زمین دلخوشی ِ بی رمق ِ مرد ِ در التهاب.
آفتاب بر فرق سر می تابد و تکه ابری در آسمان آرزوی بی قطعیت مرد در انتظار.
آفتاب بر فرق سر می تابد و درختزاری در افق سراب آینده ِ مرد ِ در احتضار.

باید رفت.
مرد به پا می خیزد و پسمانده ي حاشور خورده ی تکیده بر درخت را به جا می گذارد.



پرده بی پرده: 


پلانکتون : صبح بخیر پلانکتون. امروز حالت چطوره؟
پلانکتون : بروبابا کدوم صبح ، کدوم امروز، من همین الان متولد شدم.
پلانکتون : خوب چرا ناراحت می شی؟ ما الان میلیون ها ساله که وقتی همدیگه رو می بینیم ، همینو به هم می گیم.
پلانکتون : به جهنم.


۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

دود عود خاموش شد

يك جفت دست ِلرزانِ رنجور مضرابها را بلند ميكند و بر سيمهاي ِ بي روح و سرد مي افكند....دنگ دنگ دنگ
موي و ريش بلند و سپيدِ مرد مضراب به دست با تو بي پرده سخن از ساليان دور و دراز ميگويد اما ناباورانه اين چنين نيست

اين عصيان ِسپيد موي عمرِ درازي ندارد...آنچه از درازي وبلندي نصيب دارد رنج است و رنج...رنج ِ به بازي گرفته شدن رنج نديده انگاشته شدن و رنج شنيده نشدن و ديگر چه رنجي از اين همه بالاتر براي اين عصيان ريش سپيد؟؟؟

مرد ِمضراب به دست عاصي بود اهل ِ قبيله عصيان بود و از تبار ِ طغيان چونان كه بر همدستانش نيز شوريد ونواهاي ديگري آفريد

نواي ِ بيداد را بر سيمهاي ِ سرد نواخت و نت ها نوشت از بيداد و خود در افسون بيداد گري دق مرگ شد

گويا هر چه آزرده خاطر تر وصاحب ِ روان لطيف تري باشي دستان ِ چيره مرگ بر تو مسلط تر خواهد بود

صدها هزار نفرين بر آن ارواح و كالبدهاي ِ پلشت و نژند باد كه تاب شنفتن نواي فرود آمدن ِمضراب بر سيم را نياوردند و نميآورند
صدها هزار آفرين بر آن جسم ِ پاك و روان ِعاصي باد كه شوريد و رامشگرانه محصول كيمياگري اش را به گوشمان رساند

گوشهايمان پر است از نغمه هاي ِمرد مضراب به دست

ناباورانه به خاموشي دود ِعود خيره ميشويم
وسرخورده از اين خيرگي و خامشي در خلوت ِمغموم خود گوش جان ميسپاريم به نواي ِجاودانه عاصي ِ سپيد روي

اي يوسف ِ خوشنام ِ ما
خوش ميروي بر بام ِ ما
اي دلبر و و مقصود ِما
اي قبله و معبود ِِ ما
آتش زدي بر عود ِ ما
نظاره كن بر دود ِما
اي يار ِ ما عيار ِ ما
دام ِ دل خمارِ ما
پا وا مكش از كار ِ ما
بستان گرو دستار ِ ما
در گل بمانده پاي ِ دل
جان ميدهم چه جاي ِ دل؟؟
وز آتش سوداي ِ دل
اي واي ِ دل اي واي ِما

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

غم انگيز اما حقيقي

در كمال تاسف و البته در منتهاي حقيقت ما موجوداتي به غايت عقب مانده وكوته فكريم
انگيزه اين نوشتار ِبي مقدار خوندن دوباره كتاب تاملي بر عقب ماندگي ما و باز خواني يه سري چرنديات گذشته از به اصطلاح علما و
دانايان خودموني و وطنيه كه نشون ميده سطح دانش ِ ما از وقايع حادث شده تو همين خراب شده و و طي همين صد سال سپري شده از جنبش هچل هفتِ مشروطه چه ميزان خزعبله و اون دسته اندك قابل طرح و الحق توليدي در اين عرصه چه قدر فقيره و تا چه اندازه
عمدا به كناري گداشته شده تا احتمالا پي گيري نشه و طبق سنت اسلاف نا خلفمون به بايگاني ها و ناخودآگاهي ها سپرده بشه

خيلي جالبه كه بدونين ذهن ناتوان ِ من تا اين لحظه موفق به دريافت هيچ برداشت فرامتني از تحليل ها و نوشته هاي ِ بزرگان عرصه
تاريخ و فلسفه تاريخ در خصوص موضوع نهضت مشروطه نشده كه البته اين ميتونه به علت كند ذهني و ناداني خواننده هم باشه اما من همچين عقيده اي ندارم
خيلي شگفت آوره كه بزنگاه ِمشروطه در سده پيش شكافته نشده و اصلا تجدد خواهي يك عده آدم درس خونده در فرنگ و راه افتادن خيل عظيم توده هاي بي سواد و درس نخوانده به دنبال ِ اين آدمها، خداي ناكرده تحليل نشده و عجبا كه چه دست پرتواني دارند و داريم در نقل خاطره ها و وقايع و نسبت دادنها و صادر كردن احكام و قس علي هذا به قول عربهاي .... خور
دريغ از يك مطلب به درد بخور و بر مده از سنت تاريخ تحليلي كه خواننده رو مجاب كنه آيا تولد مشروطه يك مولود زود رس و نارسه اونهم به اين دلايل يا اينكه نه مشروطه درست در بزنگاه تاريخي و سر وقت خودش به دنيا اومده و پدر مادر هاي ناخلف و بي لياقتي داشته نگرد كه نيست
هيچ اثري از يك نقد جانانه و يك تحليل تاريخي قابل اتكا براي يه خواننده معمولي و كند ذهني مثل من وجود نداره
وا حيرتا كه ما پرمدعاهاي خالي مغز به چه دانشي تفاخر ميكنيم؟؟؟
به نداشته ها مون فخر ميفروشيم واز كيسه خالي خليفه بذل ميكنيم؟؟؟
به بهانه نوشتن پايان نامه سركي ميزنم هر از گاهي به كتابخانه هاي دانشگاه تهران و ملي(بهشتي) كه از قرار تو رشته خودم و غالبا علوم انساني گفته ميشه(واي ايراني ها چه قدر به افعال مجهول علاقه دارن ) منابع قابل اعتنا و بسيار ارزشمندي دارن وبه تبع و بنا به علاقه بعد از خوندن و مطالعه مرتبط ميرم سر وقت خوندني هاي نامربوط و الحق نامربوط
اونجاست كه ميفهمي ما چه قدر فقير و عجيز و عقب مونده ايم
تمام منابع قابل اعتنا در حوزه علوم سياسي، تاريخ و فلسفه تاريخ بنا بر زادگاهشون هنوز ترجماني هستند و جالبه هيچ نقد موثري از جانب اساتيد اين رشته ها بر اين كتابها كه از عمر برخي از اونها 50 سال ميگذره نوشته نشده و چه قدر مضحكتره وقتي ميفهمي يه چند مقاله در نقد اينها هست كه عمدتا توي سمينار ها ارایه شده و نقد اين كتابها وواييييي خداي من نميتونم بگم .....نقد اين كتابهاي ترجماني خودشون ترجمه هستن... قهقهه ميخوام بزنم به اين همه بيچارگي
من حقوق ميخونم و اين حوزه از دانش با همه وابستگي هاي منطقيش به دانش سياسي و تاريخ و جامعه شناسي به نوعي استقلال تءوريك داره اما تكليف خودش رو روشن كرده و ميدونه كه بخش قابل توجهي از همين مباني تءوريكش رو وامداره فقهِ و بخشي ديگر رو تطبيق داده كه البته به نوعي خودش گرفتار جمود و ايستاييه اما به اين جمود معترفه
اما تو حوزه اي مثل علوم سياسي كه غولهاي معاصري مثل هانتيگتون و ابر اژدهاهايي كلاسيك نظير ماكياولي رو داره آخه چطور ميشه اين فقر نظريه پردازي و عجز از تحليل داده هاي اون ور آبي رو توجيه كرد؟؟؟
من به خودم و جامعه كوچيك پيرامونم اكنون كه اين فاجعه برام مسجل شده تسليت عميق تا مثلا دو هزار متري ِ خودم رو ابراز ميكنم و همه رو توصيه ميكنم به خوندن يك حمد و سوره براي اين ميت بي كفن كه سالها بر زمين مانده و بوي فساد نعشيش دنيا رو داره ميگيره
به نوبه خودم از علم و دانش اعلام براۀت ميكنم علي الخصوص از دانش تاريخ و فلسفه تاريخ و مزيد امتنان همگان خواهد بود كه بگم
اون اندك مايه هاي از صافي گذشته نظير دكنر بشيريه هم جلاي وطن گفته اند و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل

سرتون رو درد آوردم اميدوارم چشمتون هم در بياد تا ديگه ژست دانايي و روشنفكري نگيرين مثل ِ من

چون بنا به قياسِ ِ اولويت هيچ دليلي نداره جامعه اي كه از وقايع بزرگ خودش تحليل نداره صاحبان ِ فكر و انديشه داشته باشه

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

غلط اصلاح خواهد شد

گواراي وجودت دردهاي ِ بي كران وصعب
و نوشت باد جامهاي زهر ِ تنهايي
تو اي انسان ِ سودايي

سرت بشكسته باد وغرق در خون باشي اي موجود سركش
بي نهايت زجرها هم مرحم زخمت
كه از يمن وجودت هر بهشتي، دوزخي گرديده زشت

شگفتا آفريننده ِي تو ازخلق ِ چنين سفاك ِناپاكي
به خود تبريك مي گويد؟
دريغا او چه ميجويد؟
كدامين راه ميپويد؟
ره نابودي ِ هر بودني ؟
ره آلودن ِهرپاك ِبي پيرايه اي؟

گمانم   كارگاه ِآفرينش دست ِكار آموز ِنو آموز افتاده است
گمانم آفريننده كمي خسته است
به آسودن ارادت كرده، كنجي زيج بنشسته است

به خيرش باد ياد ،آن روزگاراني كه ميگفتند
 چشمهايش خوش بصيرند
 نيز ميگفتند  گوشهايش بس  سميع است
به خيرش باد ياد، آن روزگاران  نقل ميكردند هر مثقال بد كردي همو بيني
همه يادي است بس شيرين از آن دوران

بچش طعم  ِحقيقت را 
كه چندي مشتبه بودي به آقايي ِ مخلوقات
غلط اصلاح خواهد شد به دست كار گاه آفرينش 
پاك ميگردد سراسر نام ننگينت زسطر و بند ِهر آيات
 مضافا  درج دراعلان و مطبوعات

به شيطان ميسپاريمت
كه شرت از سرِاين آفرينش دور باد اي نطفه ي ِ زشتي و بد خواهي تو اي انسان

     

   

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

تو از زيستگاه ِ من چي ميدوني؟؟؟

زيستگاه من جاي ِ چندان تعريفي نيست .يه آشفته بازار ِ واقعي و يه جنگل ِ شهر نما، گمون نكنم  جاي ِ تعريف و توصيفي بزاره
اما تو چه ميدوني تو زيستگاه ِ من چه ديدني هاي ِ ناديدني هست وچشم ميخواد تا صاف زل بزنه تو رخ اين قشنگيها و لذت ببره

تو نخ ِ يه مادر پير و چروكيده  به همراه دختر ِ نو عروسش وسط ِچهار راه ِ امير اكرم  كه واسه انتخاب و خريد يه لباس ِ عروس  اومدن ،رفتن و با دقت به گفته هاشون گوش دادن، نميدوني چه صفايي داره
چه بي اندازه غرق ِ لذت ميشي وقتي نق نق هاي ي نوعروس رو ميشنوي و مادر صبور رو ميپاي كه هرگز تو ذوق دخترك نميزنه 
مادر هر چند لحظه يه مرتبه جيب مانتو زير چادرش رو وجب ميكنه تا هم از اوضاع خزانه اش مطلع بشه و هم هر از گاهي يه نگاه ِ مراقب ميندازه به دور و بر تا يه جيب بر حرامي ناغافل جيبش رو جارو نزنه

دختر گير سه پيچي داده به يه لباس ِ عروس  نيمه عريان وخوش دوخت 
مادر يه لبي ميگزه انگاري دختركش بي سيرتي كرده باشه
دخترك عنق ميشه و لب ميتابونه  مادر به هر زحمتي هست ميخواد بفهمونه كه اين لباس خيلي لختيه و در شان  دخترك نجيبش نيست اما گويا دخترك داره عروسي ِنسيم دختر داييش رو به مادر ياد آوري ميكنه كه چه لباس عروس نيمه عريان و شيكي تنش بوده تازه از قرارخونواده دايي اينا خيلي هم از اونا مقيد تر و مذهبي ترن
 دخترك ميگه :دختر يه بار ميره خونه بخت حالا همون يه بار نبايد يه ذره بي خيال قيد و بند ها باشه و يه خورده لخت و پتي گيري كنه؟

مادر اصرار داره كه اتفاقا واسه همون يه بار كه مهمترين اتفاق زندگي دختركشه بايد نجيب و مقيد بره خونه شوهر
دختر جواب ميده كه اصلا مهدي بايد بگه راضيه يا نه آخه اون شوهرشه
مادر هم گويا جواب دندان شكني داده به دختركش كه اگه شازده داماد شوهر بود يه بعد از ظهر از خير ِ اضافه كار ميگذشت و ميومد واسه زنش لباس عروس انتخاب ميكرد حالا كه نيومده حق انتخابي هم نداره
دخترك گويا بهترين لحظه زندگيش رو داره سپري ميكنه... يه برقي تو چشاش موج ميزنه كه انگاري چيزي نمونده پرواز كنه
به مادر جواب ميده كه مهدي بس كه دوسم داره و به فكرمه طفلي اضافه كاري وايميسه... الهي قربونش برم كه اينهمه مرده
مادر رو به دخترك ميكنه و ميگه:بسه بسه نوبرشو آورده جلو مردم اينقدر قربون صدقه يه مرد نرو! دست ِ كم اسمشو يواش تر بيار قباحت داره دختر جان
دوباره قنبرك زدن دختر و دلجويي ِ مادر

بالاخره دخترك  مادر رو مستاصل كرده وداره ميبره تو همون مغازه كه لباس عروس لختيه رو بخرن
تو چه ميدوني تصور اون دخترك تو اون لباس لختي چه لذتي داره اونم وقتي آفتاب ِ تموز داره تا ماتحتت رو ميسوزونه
ميدونم آخه تو از اين چيزا نديدي حق هم داري خو ب نديده اي ديگه نديد بديدي

اينجا زيستگاه ِ منه با ديدني هاي ِ توش كه تو محرومي از ديدنشون
حرم گرما حالمو جا مياره و يادم ميندازه كه راه خونه از اين وره
اصلا تا حالا آفتاب تن و صورتتو سوزونده؟؟
اصلا ميدوني آفتاب چي چي هست؟؟
تو چه ميدوني شايد دخترك و آقا مهدي خوشبخت ِ خوشبخت بشن
خوشبختي رو بايد ريز تر از اين حرفا تو نخش بري تا يه چشم و ابرويي بهت نشون بده
من خوشبختي ميبينم اگر چه تو نميدوني
آخه تو چه ميدوني.....راستي ميدوني؟؟؟



   
  


۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

تفکرات، قبل از اجرا - بوقلمو، پیش از حلیم

نه؛ این بار، دیگر حرفی از شروعی دوباره در کار نیست. دم از رنسانس و انقلاب نمی زنم. این بار تنها بهانه ی من دیگر تنها بهانه ای برای بهتر شدن نیست. میخواهم دم از زمان بزنم. گذشته ای که ما رقم زدیم و دست آوردش هم اکنون در ما جاریست و حالی که در آن زندگی می کنیم و آینده ای که همچنان در آینده خواهد ماند.
صبح مثل دیشب دلم در طلب صحبت از قابیل بود و آواز غو. اما اکنون، از ما می گویم؛ نه از تولد اولین جرم یا از مرگی که در انتظار پرنده ای زیباست.
اما افسوس که من نیز همچو هزاران مخلوق دیگر، که تنها فکر می کنیم حرفی برای گفتن داریم و میخواهیم حرفی را بزنیم. چیزی برای ارائه ندارم. میتوان هزاران هزار بهانه خلق کرد و دلیل این مسئاله را گردن آویز هزاران معلول دیگر کرد. اما دلیل، چیزی جدا از ما نیست.
تفکرات ِ ما، قبل از اجرا - بو قلمو، پیش از حلیم

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سلام بر مرگ

چه خيالات و موهومات نپخته اي ميپرورانديم آنگه كه در آرامگه خويش بي ترس تعارضي و بي واهمه از تقابلي يكه و بي رقيب و آتشين از همه و هيچ سخن ميرانديم. همه وهيچ در بارگه نطق ما به تيغ عريان نقد پاره پاره ميشد و غره و سرخوش از اين سركشي و مست از اين باده نقادي و افسون از اين سحر ِسخنوري  ما بوديم! قول خلافي نيست كه گفته شده تمدن و مدنيت از دل توحش و زندگي جنگلي سر بر آورده است اما باورم نيست اين  چنين جنگلي و در خيالم نميگنجد چنين توحشي
اين ماييم؟؟؟؟
اين جنگلي هاي افسار گسيخته و زين پاره كرده مااايييم؟؟؟
اين بر بر هاي ِ دشنه از رو بسته مايييم؟؟؟
اين تيغ هاي ِ گداخته و اين شمشير هاي ِ آخته از آن ِ ماست؟؟؟
ما همان آنهاييييم؟؟
اين آتش افروز هاي ِ درنده خو كه جز با خون و آتش آرام نميگيرند مايييم؟؟؟
اينچنين ستبر و بي محابا تيشه زنندگان به ريشه پوسيده نيمه جان ِ خويش خود ِ ماييييم؟؟
نه نه باورم نيست اين چنين استحاله در اقل زمان ِ ممكن... چگونه باور كنم؟؟
چه تاريخ ِ مضحكي داريم پيش ِ روي  ِ خويش
آيندگان محقند به پشتك و وارو زدن از فرط قهقهه بر اين افاده هاي ميان تهي و اين همه صبر و حلم ِپوشالي  ِ ما كه ديري نميپايدش
اين تب ِوحشتناك كه در كمترين زمان عرق ميكند و فرو مينشيند محصول ِ كدامين تجربه تاريخي ماست؟؟؟
تيغ تيز كردن به كناري بگذار و اندكي گوش تيز كن ... آري اين  صداي ِ آشناي ِمرگ است كه صيحه زنان وعربده جويان ما را ميخواند
لبيك بگوييم به نداي ِ نابودي كه اگر ميل ِ به بودن داشتيم اينچنين بر مرگ خويش پاي نميفشرديم
نه نه ! حكايت ِجان ِ شيرين ز كف دادن نيست
مرگ ما هم چون حيات مان از جنس ديگري است
واژه مضحكي كه به هنگام ادا كردنش زير لب پوزخندي ميزنم...فرهنگ...يواشكي نخند! مستانه قهقهه بزن بر اين نقش بي تار و پود
اگر اشكي از دم مشكم ميآيد هيچ به جد نگير كه اين مويه هم خنده آور است
ميان خنده ميگريم چونان كسي كه منافقانه عزيزي بدرقه ميكند  اما از شادي در پوست ِ خود نميگنجد كه مزاحمي را دك كرده است
آري ماجراي من و فرهنگ ِ من است اين نمايش ِ تخته حوضي ِ لاله زاري ِدوزاري

در اين وانفساي ِ مسابقات  ِ پرتاب ِ بيانيه چه عجب كه كمينه اي چون من نيز به خود مجال بيانيه افكني دهد
 حكايت ،حكايت ِشهر ِبي شهردارو مور ِ هفت تير كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
 هيچ اميدي نيست به رستگاري ما كه ما همان هاييم كه دروغ شريعتمان و نيرنگ مذهبمان و كشتار عادتمان گشته
آري چنين نو ميدانه و سراسر تسليم به مرگ سلامي دگر باره خواهم داد



ما آزموده ايم در اين شهر بخت ِ خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
 
 

 
 

 


 



۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

قایق

از یه قایق سوراخ میشه انتظار پرواز داشت ولی نمیشه انتظار یک سفر دریایی داشت
و باز هم دیوان برگشت
...


۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

صبح بخیر

فرق نمی‌کنه دعوا سردوتا تیم فوتبال باشه یا  انتخاب بین انتر و دلقک یا هر چیز دیگه  ، فقط دنبال یه بهونه اند که بریزند چک و چونه همدیگه رو بیارند پایین.

می‌خواد یه دهه مراسم مذهبی باشه یا انتخابات یا هر چیز دیگه ، دلشون خوشه که بریزن تو خیابون ها و کارناوال راه بیاندازند و شعار بدند و بخندند و گریه کنند و خودشون رو خالی کنند.

می‌خواد یه سریال مزخرف و بی‌مزه باشه ، یا داستان احمقانه مناظره ، فقط کافیه چهار نفر بریزن سر هم دیگه و همدیگه رو ضایع کنند که مردم خوششون بیاد.

می‌خواد من باشم یا تو ، شاه باشه یا برادر ارشد ، یکی باید باشه که ازش متنفر باشیم ، فحش بکشیم به سر و جونش و خودمون رو خالی کنیم. حالا فرقی نمی‌که طرفدار کی باشیم ، گاری چی  یا گاری بالدی ...

به قول جرج اورول :

"آن ها می‌خواهند که تو همواره سرشار از نیرو و در واقع از تراکم آن در انفجار باشی. تمام این راه پیمایی های پیش و پس و پرچم تکان دادن ها چیزی جز تمایلات سرکوب شده [...] نیست. اگر کسی آرامش و سبکباری درونی داشته باشد ، چرا باید در مورد برادر ارشد یا برنامه های سه ساله یا مراسم دو دقیقه ای نفرت و تمام آن خزعبلات دیگر به هیجان بیاید؟ "

نه عموجون آن هایی در کار نیست.... ما هاییم.

کیه که  از هر ده نفری که می‌شناسه ، از دو نفرشون منزجر نباشه ؟ 
کیه که همیشه دنبال یه دشمن نگرده؟
کیه که تو یه جمع سه نفری ، زیر آب دونفرشون رو نزنه؟
کیو پیدا می‌کنی که وقتی حرفی می‌زنه ، دو تا دلیل قاطع بجز شنیده هاش داشته باشه؟
کیه که یادش بیاد اونی که امروز داره منو رنگ می‌کنه ، دیروز داشت بی‌رنگم می‌کرد؟

کیه که واقعا دنبال آرامش باشه؟

آرامش باشه که چی ؟  حوصله آدم سر می‌ره....
یه جامعه آروم ممکنه پیشرفت بکنه....

کیه که بخواد پیشرفت کنه؟
آخه که چی ؟
وقتی میشه با چند سال الافی یه تیکه کاغذ پاره بدست آورد که اگه خوش شانس باشی،  باهاش تا آخر عمر میشه نون خورد.
وقتی میشه یه گوشه نشست و همه چی رو از این دست به اون دست کرد و با حق دلالیش زندگی رو گذروند.
وقتی میشه یه شبه  ره صد ساله رفت.
وقتی مجبور نباشی هر روز یه چیز جدید یاد بگیری.
وقتی مجبور نباشی هیچ دانش عمیقی داشته باشی  و همه چی با اطلاعات سطحی و ابتدایی حل و فصل می‌شه.
وقتی بهششت جاییه که صبح تا شب باید یا بخوابی یا بخوری یا بکنی .

مگه مریزم که بخوام این وضع تغییر کنه.

پس بزار هرچی می‌خواد بشه بشه.
ببینیم دعوای بعدی سر جیه؟
شوی بعدی رو کی راه میندازه؟
کی میخواد افسارو دستش بگیره؟

ببینیم باد از کدوم طرف میاد.
زندگیه دیگه ، همینجوریش نعمته ، بزار بگذرونیمش.

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

زندگی به سبک دیو ها...

دیشب توی مترو مطلب جالبی خوندم...
" معمولا فقط یک بچه را میشه دید که وسط یک فروشگاه با علاقه فریاد بزند و از شلوغ کردن لذت ببرد. این مطلب نشان میده که معمولا وقتی که عادت های طبیعی خود را کنار می گذاریم آن وقت است که دیگر بچه نیستیم"
اول که این مطلب رو خوندم کلی به دلم نشست... انسان ها معمولا حرکات طبیعی خودشون رو پشت نقابی مخفی می کنند تا بزرگ شوند... و در اصل اون نقاب است که جایگذین انسان واقعی می شود...
بعد از کمی تامل به این نتیجه رسیدم که بر خلاف این تعریف من هرچی بزرگتر میشم راحت تر حرکاتی رو که دوست دارم انجام میدم... در بچگی همیشه کاری رو انجام میدادم که فکر میکردم درسته... ولی الان خیلی وقتا کاری رو انجام میدم که میدونم درست نیست ولی دوست دارم انجام بدم... یا بچه که بودم همیشه فکر میکردم باید طبق رسومات برخورد کرد ولی هرچی بیشتر جلو میرم... مسلا پوشیدن یه لباس ساده وسط مراسم ازدواج یکی از دوستان که همه از چند ماه قبل به این فکر می کنند که توی اون مراسم چی بپوشن... فریاد کشیدن سر استاد دانشگاه در صورتی که میدونی با این کار ممکنه اون ترم نابود بشه... خروج از دانشگاه وقتی همه میگن گرفتن مدرک تنها راه رسیدن به نیروانا" است... ساعت های متمادی کار روی یک پروژه که در آخر حتی پولش را پرداخت نمی کنند... اما دفعه ی بعد باز هم همان میزان زمان میذارم صرفا چون از خلق اثر خوب لذت می برم... توجه نکردن به تعاریف و اسامی افراد و تنها شناخت آنها از روی قیافه و صدا و برخورد... علاقه نداشتن به سالگرد ها... بی توجهی به سیاست های جاری در جامعه... و خیلی از حرکات دیگر که تا دیروز فکر میکردم چون هنرمندم این ریختی شدم... ولی دلیل اصلی اینه که من یک " دیوم".


۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

شکایت

چرا باید به اون چه که داری راضی باشی ؟!
چرا من نباید بتونم بگم خدایا چرا؟
- -وای نگو خدا قهرش میگره،ناشکری نکن...
نه من میخوام بگم..
میخوام بگم من به اونچه که میخوام، راضی میشم و چرا اونچه که میخوام همیشه اتفاق نمی یفته چراااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قانون دنیا اینه ؟!نه این قانون آدماست خب قانون رو عوض کنین ،بابا کی گفته همه چی نباید اونطوری باشه که ما میخوایم....
من میخوام از تو،تویی که خدایی و قدرتش رو داری،خدایا میگن تو هر کس رو بیشتر دوست داشته باشی بیشتر اذیت میکنی ! اینم توجیه این آدماست...
ولی خودمونیما خداجون تو هم نازداری،تو هم هرکی دوست داشته باشه اذیتش میکنی،دوست داری گریه ی بنده هات رو ببینی میخوای بهت التماس کنن ،قربونت بشم این که قانون آدماست!...
مهربونم تو که انقدر قدرت داری چرا اونچه رو که باید انجام نمیدی،خداجون تو چطور اون بالامیشینی و اشک چشمای غمگین رو میشمری ، چطور شکسته شدن دلا رو میشنوی،گرسنگی خالی از غذای شکما رو تحمل میکنی،قدرت ظالما رو به توان هزار و آه مظلوما رو به هیچ میرسونی ،میخوای به کجا برسی ،اینطوری دنیا رو ساختی که چی ؟!فقر تمام رو به یکی و ثروت بی پایان رو به کس دیگه ای میدی،آخه رو چه حسابی؟
با این کارا میخوای جهنم و بهشتت رو پر کنی؟
خدایا معجزه چیه ؟ چرا این روزا نیست ، یا ما نمی بینیم؟ چرا اینجا باید سختی کشید تا اونجا راحت بود ؟
خدایا به اونچه که نمیدونم چطور معتقد باشم ؟خدایا کدوم حرف رو باور کنم ،کدوم کتاب رو بخونم تا بفهمم چی درسته ؟ آخه کتاب هم دست نوشته ی آدماست ...
خدایا چی درسته؟؟؟؟؟؟؟
عشقی که از تو به دل دارم یا ترسی رو که میگن باید ازت داشت ؟
حرفای صادقانه ای رو که الان باهات میزنم یا رکوع و سجودی که اصلا متوجه کلماتش نیستم ،لبخند عشقی رو که از بنده هات به دلم میزاری یا مجازات شدنم رو به گناه عاشقی،انسانیت قلبیی که بهش معتقدم یا زیبایی ظاهری که باید پنهانش کنم که تو رو ناراحت نکنم و آدمات رو گمراه ،خب پس چرا آفریدی؟!...
خب خداجون چی میشد به همون یه سیب، آدم وهوا رو میبخشیدی و نمیذاشتی ظلم متولد شه،بدی پیداش شه ....
خدایا چرا؟ خواستی درس عبرت برای کی بشه کار خودتم سخت کردی ،هر روز به چند میلیون از این شکایت ها گوش میکنی؟
اگه یه روز رو تو این دنیا با آدمای گرگ صفت بگذرونی خودتم به خودت شکایت میکنی.
مهربونم دوست دارم ،من رو به همین دوست داشتن دوست داشته باش هرچی هستم و بودم با تو هستم
از حرفام دلگیر نشوآخه تو که من رو میشناسی نمیتونم غم دیگران رو ببینم و دم نزنم...راستی خداجونم داد از این........

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

مثل دوتا کبوتر عاشق

همه می‌دونن من یه دودکش متحرکم . هرچی دم دستم می‌رسه می‌سوزونمش و دودش رو می‌ریزیم تو چش و چال خودم و هرکی دور و برمه. مساله عجیبی نیست ، چیز جدیدی هم نیست که بخوام راجع بهش صحبت کنم ولی بخاطر این رفتارم همیشه سعی می‌کنم کنار پنجره بشینم و لای پنجره رو هم کمی باز کنم که دیگران خیلی اذیت نشن.

***


این کنار پنجره بودن همیشه با اتفاقات جالبی همراه بوده. تا همین پارسال اون سه تا بچه گربه ای رو که باهاشون رفیق شده بودم می‌دیدم. دوستای خوبی بودیم . حالا همشون دیگه رفته اند سر خونه و زندگیشون و من هم پنجره ام عوض شده . 
اوایل بهار بود که تازه نقل مکان کرده بودم. طبق معمول یه جایی گوشه یه اطاق برای خودم انتخاب کردم که کنار پنجره هم باشه. چندروزی نگذشته بود که یه کبوتر اومد و نشست روی لبه پنجره ام . دقیقا روی لتی از پنچره که باز می‌شد. کبوتر ها صدای جالبی دارند. شاید دلنواز نباشه ولی برای من ارامش بخش بود.
صبح تا شب می‌شست همونجا و بق بقو می‌کرد ، شب هم که من پنجره رو می‌بستم رفته بود.
داشتیم کم کم با هم رفیق می‌شدیم. فهمیدم تازه مزدوج شده و داره دنبال یه خونه می‌گرده . جفتش هم هر چند وقت یه بار میومد پیشش ، یه کم باهم خوش می‌گذروندن و لاس می‌زدن و بعدش می‌رفت.
چند وقتی اوضاع همینطور بود که یه شب وقتی خواستم پنجره رو ببندم متوجه شدم لای در کلی تیکه چوب ریز و درشت ریخته. باور نمی‌کنی ، اون دوتا کبوتر عاشق داشتن روی لبه در ِ پنجره من برای خودشون لونه می‌ساختن.
خیلی نا راحت شدم. همیشه عبارت "مثل دوتا کبوتر عاشق" رو شنیده بودم و این بار کلی داشتم لذت می‌بردم و کم کم حس می‌کردم که منظور چیه. باید می‌دیدیشون، چه حال و هوای خوبی داشتن. جوری که منم داشت باورم می‌شد، داشتم به این فکر می‌افتادم که یه حرکتی بکنم.
ولی یه دفعه همه چی ریخت رو سرم. آخه روی لبه در هم جای لونه ساختنه، خوب این در هر لحظه ممکنه بسته شه. یه باد کوچولو می‌تونه لونه و بچه ها تو لای در له بکنه. 
تازه فهمیدم که جریان از چه قراره ، خانم کبوتر هر روز میومد می‌شست روی لبه پنجره من ، آقاش هم می‌رفت مصالح ساخت خونه رو فراهم می‌کرد. اونا خوشحال و امیدوار مشغول ساختن لونشون می‌شدن ولی بعدش که متوجه می‌شدن جای مناسبی رو پیدا نکردن می‌رفتن یه جای دیگه رو پیدا کنن.
فردا صبح راه می‌افتادند و دوباره می‌رسیدند به پنجره من ،یه کم عشق بازی و فعالیت روزانه از نو شروع می‌شد.
و روزها و روزها تا اینکه زیر پنجره یه تپه شاخه ریزه جمع شده بود طوری که برای گرم کردن یه خونه تو کل زمستون کافی بود.

از اونروز دیگه پنجره ام رو باز نکردم تا شاید این خنگ های عاشق یه جای مناسب تر پیدا کنن. چند روزی گذشت و خبری ازشون نشد. تا اینکه یه روز دیدم دارن تیکه چوب هایی که زیر پنجره ریخته بودن  رو جمع می‌کنن. 
خیالم راحت شد ، با خودم گفتم دیگه می‌تونم پنجره رو باز کنم. حتما یه جای خوب پیدا کردن.

***


خانم :من دیگه خسته شدم ، چرا هرچی لونه می‌سازیم خراب می‌شه؟
آقا : این آخری خیلی جای خوبی بود اگه اون گربه دم بریده هه سرو کلش پیدا نمی‌شد. ولی نگران نباش ، امشب حتما تو خونه خودمون می‌خوابیم.
خانم : اونجا رو ببین ، یه جای دنج و قشنگ.
آقا : نگفتم. 
چند لحظه بعد.
خانم : خیلی جای خوبیه ، نمی‌دونم چرا اینجا احساس آرامش می‌کنم. مثل اینکه قبلا هم اینجا بودم.
آقا : اینو به فال نیک بگیریم. من می‌رم دنبال شاخه.
خانم : مواظب خودت باش عزیزم.


۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

روزي كه آمد ،رفت و من خبر نشدم

چند روز پيش از اين، روز بزرگداشت حكيم ِطوس بود و انگار نه انگار ...البته ديولاخ خودمونو ميگما و گرنه خوب هر گوشه و كناري از اين خراب آباد ِ بي كنار بالاخره  يه  مشت آدم ِ دوستدارِ فردوسي  پيدا شدند و حلقه رندانه اي زدند و خوشا به حالشون
شگفتي از من و تو و ما كه چه تغافلي،به قول وحشي بافقي
 چنگ انداخته به دامنمونو و بي خيال معركه نيست
(همون ول كن معامله است كه براي جلوگيري از سوء تعبير بكار رفت)
 خلاصه اينكه به قول آدم فهميده ها تنها راه ِ برون رفت
 از اين به خواب زدگي و سيب زميني مآبي و بي خيالي يه نيشگون جانانه از يه نقطه حساسه و نه هيچ چيز ديگه اي

                                                       
راسته ي ِ برده فروشان.عصر.خارجي.گذشته

شلوغي گذري كه به نيم ميداني ميرسد.چند جا كنيزان يا غلاماني بر چهار پايه ايستاده اند آماده فروش.آن ته سراپرده اي و دور آن معركه ي ِ مردان.روي چهار پايه دلالي ديگران را به سراپرده بر ميانگيزد. دو دهقانزاده ي ِجوان در شلوغي به شتاب ميآيند

فردوسي: زيباست؟
همسايه:بي مانند
فردوسي:و خواستني؟
همسايه:چه قدر ميپرسي
فردوسي:مرا خواب گمشده ايست
همسايه:ميبيني
از سراپرده زني عشق فروش در ميآيد و خود را نشان ميدهد...غريو مشتريان در هم
همهمه:تبارك الله يا خورا.احسنت يا احسن العرائس
!ساقول.شاباش.چوخ ياخچي.مرحبا يا مطلوبه...انظرني يا مقبوله
فردوسي:(گيج) كجاييم؟؟
همسايه(آستين ِ او را ميكشد) بيا، فاحشه اي است، نام ِ او ايران
فردوسي:(ميماند بر جاي) نه نه ! اين خواب من نيست
همسايه كه ميرود روي بر گردانده
همسايه:از ترك و تازي عقب افتاديم.بجنب پسر.ما مثلا دهقانيم
 فردوسي:(با خود) اين نام اينجا چه ميكند؟(مبهوت) اين گونه زني در اين گونه برزني
همسايه:ميكوشد در همهمه صداي خود را برساند.مهمان مني .بدو نوبت از دست ميرود ها
فردوسي:(روي بر ميگرداند) آري نيك ميبينم كه از دست ميرود

گزيده اي از فيلمنامه  ديباچه نوين شاهنامه نوشته ي ِ بهرام بيضايي  

بناهاي آباد گردد خراب       ز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلند     كه از باد و بارن نيابد گزند
                
   

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

دنیای ما

چه کسی می گوید که گرانی اینجاست ؟
دوره ی ارزانی ست..
چه شرافت ارزان ،تن عریان ارزان
...!و دروغ از همه چیز ارزانتر
آبرو قیمت یک تکه ی نان
و چه تخفیف بزرگی خورده ست
قیمت هر انسان

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

تکرار

زخم خورده بود ، مدتها پیش دلباخته بود و باخته بود.....
وقتی زمین خورد نیومد که دستاش رو بگیره و بلندش کنه
پاش شکسته بود ، نمی تونست راه بره
صبح بود
که توانش رو ازش گرفتن...
-هی نگاش کنین همون قشنگست
-کدوم اون لاغر مردنیه؟!،اون چیش قشنگه با اون چشای قرمز ورقلمبیدش...
ظهر شده
تکونی خورد
-باید بلند شم ،نباید خودم رو ببازم ،من هنوز هستم....
سرش رو بالا گرفت ،با هزار درد به دستاش تکیه کرد و بلند شد و لنگون لنگون دوباره شروع کرد
بعد از ظهر
داره میخنده ،نمیخواد یادش بیاد صبح چی شده ،دیگه نمی لنگه...
-هی اون جا رو چقدر خوشگله ،خوش به حال هر کی که این قشنگی مال اونه ،چقدر لبخند مهربونی داره،یعنی میشه اون لبخند مال خود خودم بشه..
شب شده
-خب میشه دوباره امتحان کرد،این با بقیه فرق داره ،میتونه دنیای قشنگی برام بسازه ،این همونیه که باید باشه ،چه مهربونه.....
نیمه شب
آغوشش تمام دنیای اون شده
-یعنی دارم اشتباه میکنم،نه نه....
صبح
-این همونه ؟!!!
-چرا افتاده زمین؟!!
-میگن پاش شکسته..............
(از هر دو سو یکطرفه است در این خیابان هیچ کس بی گناه نیست.............)

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

جنایت و مکافات

  • یعنی می خوای بگی که مردم به دو دسته عادی و غیر عادی تقسیم می شوند. مردم عادی باید در حال اطلاعت زندگی کنند و حق تجاوز از قانون را ندارند ، چون که آنها عادی هستند.
  • خوب این کاملا مطابق نظر من نیست، اما اعتراف می کنم شما آنرا تقریبا صحیح بیان کردید. البته ابدا اصرار ندارم که مردم غیر عادی موظفند که به هر نوع کجروی دست بزنند. یعنی ، نه اینکه اجازه قانونی داشته باشند بلکه خود می تواند به وجدان خویش اجازه دهد که قدم به روی برخی از موانع بگذارد، و آن هم فقط درصورتی که بطلبد. ....
    به نظر من اگر اکتشافان امثال نیوتون و کپلر به سبب برخی از پیشامد ها ممکن نبود به مردم شناسانده شود، مگر با قربانی زندگی یک یا ده یا صد و یا بیشت کسانی که مانع و مزاحم این اکتشافات بودند ، آن وقت نیوتن حق داشت و و حتی موظف بود این ده یا صد نفر را از میان بردارد تا اکتشاف خود را به جامعه انسانی برساند. ....
    خوب مثلا ، لااقل قانونگذاران و بنیانگذاران اصول انسانیت ، از قدما گرفته تا لیکورکها ، سولنها ، محمدها ، ناپلئونها و غیره ، همه بدون استثنا متجاوزند، دستکم بدلیل آنکه با آوردن قانون نو، قوانین کهن را که برای مردم مقدس بود و از پدرشان به آنها به ارث رسیده بود ، بر هم زدند و البته از خون ریختن هم ابا نداشتند. اگر واقعا این خون (که گاهی هم بکلی بی گناه و دلیرانه و فقط به خاطر حفظ قوانین قدیم ریخته می شد) می توانست به آنها کمک کند.
    قابل توجه است که بیشتر این اشخاص نیکوکار و بنیانگذار اصول انسانیت ، مردمانی بودند بی نهایت خونریز. خلاصه من نتیجه می گیرم که همه ، و نه اشخاص بزرگ ، حتی آنهایی که اندکی توانایی گفتن سخن نو را دارند ، قاعدتا باید ، بنا بر طبیعت خود ، کم و بیش متجاوز باشند و البته این امر نسبی است. اگر جز این باشد مشکل است آنها از چهار دیوار خود بدر آیند، و از ماندن در آن چهارچوب به خاطر طبع خود نمی توانند راضی باشند.
    خلاصه کلام می بینید که تاابدینجا هیچ کلام تازه و نویی در کار نیست. اما درباره تقسیم بندی که من از اشخاص کردم و آنها را به دو گروه عادی و غیرعادی تقسیم نموده ام ، قبول دارم که کمی خودسرانه است. ولی من بر سر اعداد پا فشاری نمی کنم، فقط به جوهر فکر خود معتقدم و آن از این قرار است که مردم بنا بر قانون طبیعت به طور کلی به دو دسته تقسیم می شوند: مردم طبقه عادی یعنی آنهایی که فقط به کار تولید مثل می خورند و مردم واقعی یعنی کسانی که توانایی و یا استعداد آن را دارند که در محیط خود حرف نویی بزنند .
    البته طبقه بندی های بیشمار فرعی هم زیاد می توان کرد ، اما صفات آن دو طبقه کاملا متمایز است. دسته اول یعنی ماده ، به طور کلی مردمی هستند طبیعتا محافظه کار و موقر که در رضا و اطاعت زندگی می کنند. به نظر من آنها باید هم مطیع باشند، زیرا این وظیفه آنهاست و این امر به هیچ وجه آنها را کوچک نمی کند. دسته دوم همه از قانون تجاوز می کنند و بسته به استعدادشان مخربند یا متمایل به این امر. تجاوز و جنایت این مردم البته نسبی و بسیار متفاوت است. در بیشتر موارد اینها با بیان متفاوت طالب آنند که حال را به نام آینده خراب کنند. اما اگر لازم باشد که یکی از آنها به خاطر فکر و عقیده خود حتی از روی جنازه و یا خونی هم بگذرد به نظر من او باطنا و از روی وجدان می تواند به خود اجازه دهد که از روی خون بگذرد. روشن است این کار بستگی به با فکر و نقشه او و سعت حدود این دو دارد....
    به هرحال نگرانی در باره بی مورد است چون که توده مردم تقریبا هرگز این حق را به آنها نخواهند داد ، آنها را تقریبا می کشند یا به دار می اویزند . با این عمل کاملا منصفانه وظیفه محافظه کاری خود را انجام می دهند و نسلهای بعدی همین مردم برای این محکومان و کشتگان تحسین و ستایش زیادی قائلند.
    گروه اول همیشه ارباب حالند و گروه دوم ارباب آینده. اولیها حافظ و نگهبان جهان و زندگی اند و بر تعداد افراد آن می افزایند ، اما دومی ها زندگی را حرکت می دهند و آنرا به سوی مقصدی می کشانند. مختصر آنکه همه در نظر من یکسان حق دارند!
  • اما بگویید ببینم چگونه این غیر عادی ها را می توان از عادی ها تشخیص داد؟ ... زیرا قبول کنید اگر اغتشاشی بشود و یک نفر از از دسته ای تصور کند متعلق به دسته دیگر است و به قول شما مشغول از بین بردن همه موانع گردد ، آن وقت ...
  • توجه بفرمایید که اشتباه فقط از جانب دسته اول امکان دارد، یعنی از طرف مردم عادی. با وجود کشش طبیعی آنها به اطاعت و تسلیم ، به واسطه نوعی بازی طبیعت که حتی گاو هم از آن محروم نیست ، عده نسبتا زیادی از آنها دوست دارند خود را از جمله اشخاص پیشرو و مخربی تصور کنند که سخنان نو می گویند، و این کار را با کمال صمیمیت می کنند. حال آنکه غالبا اینان متوجه اشخاص نوگو نمی شوند و از آنان به همان اندازه متنفرند که از اشخاص عقب مانده. اما به نظر من در اینجا خطر زیادی نمی تواند باشد و شما واقعا نباید نگران باشید ، چون این افراد هرگز پر دور نمی روند. به خاطر این هوس البته می توان آنها را شلاق زد تا متوجه جای خود باشند اما مجازات بیشتری لازم ندارند و در این مورد حتی احتیاج به مامور هم نیست. آنها خویشتن را شلاق خواهند زد چون اشخاص درستی هستند. بعضی ها هم این خدمت را در حق یکدیگر خواهند کرد و برخی هم شخصا به حساب خود می رسند...
برگرفته از کتاب جنایت و مکافات ، فیودور داستایوفسکی، ترجمه مهری آهی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

آب ِ انار

صورت مينياتوري و ريز نقشي داشت اندام نحيف و لاغرش آدموميترسوند...عاشق آب انار بود
هر از گاهي كه يه لبي به ني ميزد و يه قلپ ميمكيد بهش نگاه ميكردم. جريان عبور آب ِانار از مسير مريش واضح بود ...پوست سفيد و گردن لاغر مردنيش ،فيزيك درونش رو لو ميداد
وقتي بهش خيره زل ميزدم چنان استرسي ميگرفت و آشفته ميشد كه خودمم هول ميكردم
آره درست همينجا بود اوناهاش... اون ميزه آره خودشه... روبروي هم روي اين دو تا صندلي سرتاسري نشسته بوديم بيا نيگاه خيلي دنجه نه؟؟ اينجا زيج و دنج ترين جاي اين كافه است . تو هفته 3 روز مهمون اين كافه بوديم . هميشه هم اينجا يا خالي بود يا صبر ميكرديم تا خالي بشه و جيك وپيك عاشقانه كنيم
بزار برات بگم چه جوري لم ميداديم رو صندلي و درست روبروي هم ميشستيم.نيگاه بيا بشين آهان...
نه تو اون كنج بشين دستاتو حلقه كن بزار روميز... آره اينجوري ... منم نصف تنم ولو ميشد رو ميز و دستم زير چونه و محوتماشاش ميشدم...اولين باري كه اومديم اينجا مثل همه دختر پسر ها حرفاي آشنايي گل انداخت ...چي دوست داري و چي دوست دارمو كجاها ميري و كجاها ميرمو برو تا آخر...
يادمه دفه دوم يا نه بار سومي بود كه اومديم اينجا گرم حرف بوديم و مشغول آسمون ريسمون كه يهو بي مقدمه يه سوال عجيبي ازم پرسيد...صورتش جدي شده بود و انگار نفس نميكشيد رگ گردنشو به وضوح ميديدم ... چند باري ازش خواستم كه سوالشو تكرار كنه ...اونم كرد ...ميدوني چي پرسيد؟؟
ازم پرسيد تا حالا كسي رو كشتي؟؟؟ مطمئن شدم كه همينو پرسيده و اصلا هم از روي مزاح و اين حرفا نيست
هر چي ازش توضيح خواستم بهم گفت كه سوالش رو با سوال جواب ندم...خوب جواب من نه بود
من كسي رو نكشته بودم ...همين سوالو ازش كردم اما اون جواب نداد.
گذشت و گذشت و من ديگه پي سوالو ازش نگرفتم ... آب انار خيلي دوست داشت ...ميگفت رنگ خونه ... يه جوري زل ميزد به آب انار كه انگار راستي راستي خون ديده ...چشماي مغمومي داشت
خيلي از زندگي خصوصيش برام نميگفت و منم اصراري نميكردم از گذشته اش تقريبا هيچي نميدونستم
1 سال تمام دوستي كافه اي منو اون به همين منوال گذشت ... اين اواخر بود كه همينجا و همينجوري روبروي هم نشسته بوديمو حرف ميزديم ...يه باره لبش رو به ني زد و يه قلپ آب انار پر كرد تو دهنش و گوشه لپش باد كرده بود ... يواش يواش از گوشه لبش آب انارو سر داد بيرون و سرخي آب انار همه لب و لوچه اش و لباسشو پر كرد ... از حيرت ساكت مونده بودمو هيچي نميگفتم ... يهو سرشو آور بالا و به من نگاه كرد از ته دل يه قهقهه زد و كلي برام ادا اطوار در آورد تا از شوك بيرون بيام ... يادمه بعد ِ اين شيرين كاريش بهم گفت يه وقت فكر نكني من ديوونم ها باشه؟؟! يادم نمياد كه من چي بهش گفتم ...
يه روز تلفني باهاش قرار گذاشتمو آخر حرفش گفت: دوست داري منو سرخ ِ سرخ ببيني غرق تو سرخي؟؟ سر در نياوردم از حرفشو و بعد ِخداحافظي و وعده ديدار تو كافه گوشي رو قطع كردم.اغلب وقتي يكيمون دير ميرسيد اون يكي ميرفت جاي هميشگي و منتظر ميشست... منم دير رسيده بودمو سريع رفتم داخل ... به صندلي دنج و خلوتمون رسيدم ... ديدم سرشو گذاشته رو دستشو ولو شده رو ميز ...
جلو رفتم و يه تكوني بهش دادم ... تكون نخورد ... نگران شدم و بيشتر تكونش دادم ... بي حركت بود بي درنگ سرشو بلند كردم از رو دستش ... چه رنگي داشت... از گوشه لبش سرخي بود كه نمه نمه
مي سريد بيرون ...رو ميز به پهناي يه بشقاب سرخي بود... ياد آب انار افتاده بودمو يادِ خون ...
به مچش خيره شدم... جاي يه بريدگي عميق و جهش ِخون ... تو اون يكي دستش يه تيغ بود ... بوي خون و آب انار همه بيني م رو پر كرده بود ...
ترسيدي ؟؟؟ نه بشين نترس اينجا رو خوب تميز كردن اصلا ديگه اثري از خون و اين چيزا نيست ...
بشين ... هول نكن بابا ...كجا داري ميري؟؟؟ وايسا..........با توام.....!!!

...........ولم كنين ...چي ميخواين ازم؟؟ ..... كثافتا من چيزيم نيست .... ديگه نميخوام بر گردم.... دست از سرم برداريييين.....بزارين برم... من ميخوام تو سرخي غرق بشم .... ولم كنين ... آب اناااااااارمو بزارين بخورم... نه نميخوام از اين شربتا بهم نديييييين... آب انار ميخوااااااااام...

۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

خوش آمدی انسان.

-می خواهم داخل شوم.
+کیستی؟
-آنچه که هستم.
+و آن چیست؟
-آنچه که می بینی، آنچه که می دانم و آنچه که می خواهم.
+و در این باره اطمینان داری؟
-آنچنان که به مرگم اطمینان دارم.
+پس ترا در این وادی کاری نیست.
-مگر اینجا دنیای آدمیان نیست؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

مجرم؟

صدای چرخش کلید توی در، کل فضای سالن را پر کرد... چند لحظه سکوت ...صدای حرف زدن 2 نفر پشت در بود ولی چیزی از صحبت ها نمیشد فهمید... نگاه مرد متوجه پاشنه ی در شد... در کم کم از لنگه ی دیگه فاصله گرفت و باز شد...
حرکت باد برگ های گل رز که از شب قبل بدون هیچ حرکتی روی میز موندن رو به حرکت در آورد و همراه آن گرد و خاک حاصل از خاکستر سیگار را مثل تفکرات مرد روی میز پخش کرد... حرکت روان خاکستر سیگار کم کم تبدیل به گل سرخی شد- به شادابی چهره ی کسی که دستش را دراز کرده تا گل را به مرد هدیه بده... کم کم خاکستر، رنگ گرفت و دور سر مرد شروع به چرخش کرد... فضای باغ طهران جلوی چشماش پدیدار شد... حالا اون چهره ی دختر رو خوب یادش میومد... چشمای آبی ، مو های خرمایی که البته فقط یک کم از زیر روسری آبی رنگ معلوم بود... صدای گرمی زیر گوشش داشت می گفت همیشه باهاتم...

صدای چرخش کلید توی در، فضای راهروی آپارتمان را پر کرد...
خانوم... خانوم... آهای خانوم.
- بله؟
نگاه مستخدم به چشمهای سبز دختری با قد بلند که مانتوی سبز رنگی تنش بود دوخته شده بود...
خانه تشریف ندارند از صبح که بیدار شدم خبری از ایشان نیست... صدایی هم از داخل خانه نمی آید.
- خوب؟
شما همونی هستید که دیشب هم اینجا بودید؟
- آره... من یکی از دوستای صاحب خونم.
میبخشید میپرسم شما ازایشان خبر دارید؟
- نه الان اینجام که خبر بگیرم...
شما از بستگانشان هستید؟
-نه...
ولی... پس کلید؟
- بعدا خودش بهت توضیح میده.
بفرمایید...
دختر دستگیره ی در رو چرخوند و وارد شد... اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد گلدونی بود که چون چیز دیگری روی میز نبود خود نمایی میکرد.گلدون با نقش شاه عباسی منقوش شده بود و گل سرخی، توش آهسته با حرکت باد تکان میخورد... یاد جشن تولد 27 سالگی دوستش افتاد...یعنی همین شب گذشته، روزی که این گلدون رو کادو داده بود. به راحتی می شد حرکت رو به پایین ابروهای دختر رو دید...زیر لب می گفت" نباید دیشب اونقدر تابلو برخورد می کردم... بخاطر اون دختر چشم قهوه ایه خیلی خودم رو ضایع کردم... 10 بار ازش پرسیدم اون کیه بهم جواب نداد... آخه خیلی باهاش صمیمی برخورد میکرد. حق داشتم بهش حساس بشم...." و ناراحت بود که چر تولد مرد رو خراب کرده و خودش رو تالبو...
.
صدای چرخش کلید توی در فضای پله های آپارتمان رو پر کرد...
مردی که در حال پاک کردن پله ها بود با تعجب سرش رو بلند کرد و با سرعت به طرف در حرکت کرد...
خانوم... خانوم... آهای خانوم.
-بله؟
مستخدم کمی به دختر خیره شد...
-این کیه؟ ای بابا... این دفعه دیگر از آقا نخواهم پرسید.آخرین بار که پرسیم برای هفت پشت و باقی امواتم هم کافی بود. نزدیک بود زن جان خانوم و 2جین بچه ام را بی سرپرست بکنه... اگر 2دقیقه دیرتر به غلط کردن افتاده بودم همین کار را هم الان نداشتم... فعلا همین قدر برایم کافیست که میدانم شب قبل هم اینجا بوده... بذار ازش بپرسم تا مطمئن بشم. اصلا به من چه؟ حتما اینم یکی دیگر از فامیل هاشانه دیگر...! این کلیدش رو هم که به همه میده... دیروز که اون پسرک جلف با کلی خرت و پرت آمد و کلید انداخت در رو باز کردو اون تولد مهمونی را براه انداختن و همه ی همسایه هارو شاکی کردن... من نمی فهمم این نوشابه های خارجی چی دارن که هرکی میخوره بالا پایین میپره! خوب مگر مجبورید ازین ها بخورید؟ مگر همین چای نبات خودمان چشه که... امروز هم که این با کلید آمده.
فقط بنده ی کوچک نمی فهمم فامیل این ها از کدام کوه آمده اند که هیچ یک شبیه به آنیکی نیستند...

-خانه تشریف ندارند از صبح که بیدار شدم خبری از ایشان نیست... صدایی هم از داخل خانه نمی آید.
خوب؟...

صدای چرخش کلید توی در، سالن رو پر کرد...

صدای پچ پچ خفیفی توی سالن میومد ولی همه جا تاریک بود... مرد وارد سالن شد... گل سرخی که لای دندوناش گرفته بود تا بتونه کتش رو در بیاره به دست گرفت و کیفش رو کنار رخت آویز رها کرد... چهرش خسته نبود ولی خیلی گره خورده بود. داشت به ساعت های قبل فکر می کرد.

ناگهان چراغ ها روشن شد...

کل سالن با صدای هوراااای جمعیت پر شد... توللللللللللللللللللدت مباااااااااااااارک... همهمه و شادی جمعیت مثل طوفانی به سمت مرد اومد. قبل از اینکه تشخیص بده چه اتفاقی افتاده دختری با چشم های قهوه ای پرید و کنار صورتش رو بوسید...

تولدت مبارک عزیزم...

لبخند عجیبی روی لبای مرد نشست... بدون اینکه چیزی بگه به جمعیتی که جلوش ایستاده بودند نگاه می کرد... گویی دنبال کسی یا چیزی می گشت... بعد از چند لحظه که تقریبا همه را دید نفسی راحت کشید و شروع کرد به سلام کردن و خوش و بش کرد...

دختر چشم سبز تمام مدت کنارش راه میرفت و بهش تبریک می گفت و پشت هم ازش سوال میکرد...

آخر شب بود و همه میرفتن... فقط دختر چشم قهوه ای و دختر چشم سبز توی سالن دیده می شدن... اون 2تا هم از خونه خارج شدن... مرد تا روی کاناپه نشست مستخدم دو باره در رو به صدا در آورد...

- بله؟

آقا... خانومی دم در هستند و میگویند چیزی جاگذاشته اند.

- بگو بیاد بالا خودش پیدا کنه

- خانومی هستند... میگویند گیف چرمی کوچکی هم رنگ چشم هایشان جاگذاشته اند روی میز...

مرد که نشسته بود و حال بلند شدن نداشت چشمش رو چرخوند و به میز نگاه کرد. کیف چرم قهوه ای رنگی اونجا بود...

آقا... خانوم خودشان آمده اند پشت در هستند...

- خوب باشه... الان میام...

بیرون آپارتمان دختری با چشم های آبی توی ماشین نشسته بود و رفتن میهمان ها رو نگاه می کرد.

صدای چرخش کلید توی در ماشین، کوچه را پر کرد...

صدای قفل مرکزی ماشین توجه دختری با چشم های سبز رو که پشت درخت جلوی آپارتمان ایستاده بود رو به خودش جلب کرد... دختر که تا الان منتظر بود نتیجه رفتن دختر چشم قهوه ای رو به داخل آپارتمان بفهمه دیگه چشماش رو دوخته بود به دختری با روسری آبی که از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان میرفت...

دختر با روسری آبی وارد آپارتمان شد... چند لحظه سکوت و بعد دختر چشم قهوه ای با سرعت در حالی که سرش رو تو دستاش گرفته بود از آپارتمان خارج شد... دختر چشم سبز با دیدن این صحنه دست و پایش را گم کرد و با عجله وارد آپارتمان شد...

...

کنار در وردی آپارتمان اطاقک مستخدم دیده میشه. اون که شدیدا به رفت و آمد های خونه ی آقا مشکوک شده بوده برای مدتی تمام مکالمات تلفنی رو گوش میداده... کنار میزش چند تا یاد داشت دیده میشه:

یاد داشت اول:

عزیزم... همیشه در قلب منی... یه روز اون قلبت رو از جاش در میارم که همیشه برای من باشه... اون الماس سرخی که توی سالن گذاشتی همیشه من رو یاد قلب قشنگت میندازه.همیشه دنیات سبز باشه عزیزم.

یاد داشت دوم:

اون گلی که بهت دادم رو نگه دار تا همیشه به یاد من باشی... هروقت ازش خسته شدی بدون که گل جدید رو بهت میدم... میخوام سرخی گل تو رو یاد سرخی خونی بندازه که یه میخوام جریانش رو تو بغلم حس کنم... نمیدونی رنگ سرخ کنار رنگ آبی چقدر قشنگه. به قشنگی لبخندای عشق زندگیم کنار خودم... همه ی وجودت رو میخوام گلم. گل سرخ رو بذار کنار اون الماس سرخ... خیلی به هم میان.

یاد داشت سوم:

هیچ وقت گرمای وجودم رو که بخاطر تو داغ تر و داغ تر میشه ندیدی... چرا به من کم توجهی می کنی؟ فکر میکنی اون دخترا تورو برای چی میخوان؟ بخاطر پولت. من تورو فقط بخاطر خودت میخوام. خاک وجودم ارزونی یک لحظه از شادیت...

یاد داشت چهارم:

شب تولد آقا... همه ی مهمون ها رفتند... ولی 3 تا از خانوم ها دوباره برگشتند... متوجه چهره ی یکیشون نشدم. ولی 2 تای دیگه یکی روسری آبی و چهره ی مهربونی داشت و اون یکی دنبال کیف پولش می گشت... الان توی خونه فقط آقا هست ولی رفتن دختری که با عجله از جلوی من رد شد و وارد خونه شد را متوجه نشدم.

یاد داشت پنجم:

برای زن جان خانوم:

آقا 4 روز است که در بیمارستان بستری شده... سرش شکسته و چیزی یادش نمیاد... به زور صحبت می کنه... پلیس به من گفته نذار کسی جز بستگان نزدیک خبردار بشه... میگن مجرم به صحنه ی جرم برمیگرده... جعبه ی الماس شکسته شده ولی الماس کنار کاناپه روی زمین پیدا شد و الان دست پلیسه... امروز که من نیستم حواست به همه چیز باشه و همه چیز رو یاد داشت کنم و به پلیس بدم تا بفهمن کی این کار رو کرده... ... راستی ولایت بودی خال خانوم اینا خوب بودن؟

...

سالن ساکته و فقط بعضی وقت ها صدای حرکت ماشین ها توی خیابان توی سالن شنیده میشه... جعبه ی الماس شکسته شده... روی کاناپه قطرات خون دیده میشه که دستمال آبی که از شب مهمونی اونجا مونده رو بنفش تیره کرده... پنجره ی حیاط پشتی شکسته شده و خرده های شیشه به داخل سالن ریخته شده... دستکشی سبز روی میز کنار گلدون مانده. یکی از شیشه های مشروب هم خرد شده و کنار کاناپه افتاده... قطراتی از خون روی خرده شیشه های شیشه ی مشروب هم دیده میشه...

...

+++++++ آخرین خبری که به ما رسیده اینه که اون مرد دیوبنگ خودمون بوده... اینجاست که ما دیو ها باید دست به کار بشیم ببینیم که چه کسی این بلا رو سر دیوبنگ آورده... تازه فهمیدم که دلیل این همه غیبت دیوبنگ چی بوده... بیاید با هم علت این اتفاق رو پیدا کنیم تا نذاریم دیگه این اتفاق برای دیوبنگمون بیوفته... البته تا اونجایی که ما میدونیم دیوبنگ ما تولدش چند شب پیش نبوده ولی خوب چمیدونیم اون تو دنیای آدم ها داره چیکار می کنه؟


این بازی برای سرگرمی نیست!

سلام...
یه سوال از دیوها... فقط قبل از اینکه سوالم رو بپرسم چند تان نکته میگم که موقع جواب دادن رعایت کنید...
1- اولین فکری که به ذهنتون میاد رو بگید
2- دنبال جمله های قشنگ و یا تفکرات قشنگ نباشید
3- واقعیت رو بگید
ممنون.
سوال:
نشستی و وضعیتی که داری کسلت کرده... کیف پولت رو نگاه می کنی فقط 10.000 تومن پول داری که میتونی خرج کنی. البته اگه همش رو خرج کنی شاید فردا به مشگل بر بخوری... چون نمیدونی فردا پولی خواهی داشت یا نه... تلفن هم دم دستته... ماشین هم معلوم نیست داشته باشی یا نه... کاری نداری که انجامش مهم باشه.
چیکار میکنی؟

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

زندگی...

زندگی یه بازیه که هم برنده داره هم بازنده هم بی فایده...
-اگر جرات بردن نداشته باشی میبازی.
- آنهایی که جرات باختن ندارند بی فایده اند.
-وآنهایی که جرات باختن و بردن را دارند برنده اند.
..
فرامرز.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

بازم یه برنامه ی دیگه که جای دیوهایی که نبودن خالی




روز پنج شنبه 20 فروردین 88
توضیح نمیدم... فقط عکسای خوبی بود که به علت مسائل امنیتی فقط چند تا دونشو اینجا میذارم...
بازم جای دیوهای غایب خالی

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

تولد پارتی

درود بر تمام دیولاخیهای عزیز
امروز تو دیولاخ پارتی داریم
امروز تولد یکی از دیولاخیهای عزیزمون هستش بهمین مناسبت پارتی داریم
هرکسی را هم تو خیابون دیدین دستشو بگیرین بیارین ، فقط کادو یادتون نره
مردیوجان
از طرف خودم و بقیه هم دیولاخیها تولدت را تبریک میگم
هممون امیدواریم سالیان سال در کنار عزیزانت لحظات خوش و زیبا داشته باشی
اینم کیک تولدت


بچه ها چرا نشستین بر و بر منو نگاه میکنین ؟!؟!؟!
کف ، دست ، سوت
بیاین وسط
فرحان بدو پیک بیار واسم ...
تا شب بزن و بکوب داریم
هوراااااااااااااااااااااااااااااااا

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

نقل قول به روایت گیرخان دیو...

"من محکومِ شکنگجه یی مضاعف ام:
این چنین زیستن،
و این چنین
در میان شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بوده ام."
( سخن با انسانهاست)

"من از آتش و آب
سر در آوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر در آوردم،
گّلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت گردان شب
چه گونه تواند شد!
-
دیدم آنان را بی شماران
که دل از همه سودایی عریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن عَلَمی کنند-
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانی ست
تف می کردند!
( خوب این هم که من بودم)
دیدم آنان را بی شماران،
و انگیزه های عداوتِ شان چندان ابلهانه بود
که مردگانِ عرصه ی جنگ را
از خنده
بی تاب می کرد؛
و رسم و راهِ کینه جویی شان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر می انگیخت..."
( این را ندانستیم کیست)
---

پی نوشت: شعر از بامداد و کلمات داخل پرانتز از گیرخان دیو بود.

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

بیخوابی...

صدای بارون..
یه کم وزش باد روی پاهام احساس می کنم...
جون مادرت تو یکی دیگه بیخیال شو... خوب غذا میخوای؟ ک... لغت برو از یه صاحب مرده ی دیگه بگیر...
ویییییزززززز.....
پشه جان... الان دیگه کسی اینجوری غذا نمیخوره ها... هم ممکنه هر لحظه ییهو دست صاحب خون کوبیده شه تو سرت... هم کلی خطرناکه... صد تا مریضی ی جدید هست که اصلا ازش خبر نداری... تازه کاندوم هم که نمیذاری خره...
وییییییززززز...
ای گور بابات... اصلا نخواستیم بخوابیم. حالا که نمیذاری بخوابیم بیا بشین یکم با هم گپ بزنیم... چی؟ الان وقت کاره؟ تو روحت خوب بذار صبح کار کن که ما هم از خوابمون نیوفتیم دیگه... پشه جان یه امشب رو بیخیال ما یکی شو...
ای بابااااا... آخه دیگه فکر فلان پروژه ی کوفتی چیه تو سرم میچرخه؟ به من چه فلانی قبل عید اطلاعات رو کامل به من نداد... یا اون مرتیکه که اونقدر عجله داشت و با اون بدبختی نمونه کارو براش ردیف کردم آخرشم بهم جواب نداد... آخه تو تعطیلات عید ساعت 3 صبح کی کار میکنه که من دومیش باشم؟
--- ( اینجا رو باید معذرت بخوام از دیو یسنای بزرگوارمون... چون همین الان ازم یه سوال کرد. سوالش کاری بود در نتیجه فهمیدم این موقع صبح تو تعطیلات عید هم میشه کار کرد... خدا صبرت بده دیو یسنا )
نمیدونم چرا میگن پول در آوردن کار سختیه... خیلی هم راحته. فقط شاید کار من نیست همین...
خدااااا...
اوخ میبخشید. خواب بودید؟ شرمنده داد زدم...
یکی بیاد به من بگه من الان دارم به چی فکر می کنم... آخه چه مرگمه که خوابم نمیبره!!!
گور بابای آینده... امشب رو نمیتونم بخوابم دارم پاره میشم... حالا 1000 شب بعد هر اتفاقی میخواد بیوفته بذار بیوفته...
فکر کنم دیولاخ هم یکی از همین مواقع بوجود اومد... 3-5 تا دیو بیکار که از اینجا مونده از اونجار رونده بودن ریختن دور هم ییهو دیولاخ درست شد...
بسه دیگه... بیخوابی داره یسری پروژه های محرمانه را رو میکنه... ادامه بدم لو میدم خیس شدن رخت خواب کار کی بوده...
از حق نگذریم... چه بارون قشنگی میاد...

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

از دیوها ایراد نگیرید...

توی این دنیای کج و معوج انسانی معمولا همه درگیر امیال تلقینی خودشونن...
امیالی که فکر می کنن خواسته ی خودشونه ولی خدا میدونه از کدوم جهنم دره ای سر رشته میگیره و کی بهشون تلقین میکنه
چیزایی که شاید یه زمانی یه جایی تو شرایط خاص جواب گرفته ولی دیگه کسی نمیاد خودش رو درست نگاه کنه و بسنجه که چی درسته و چی غلط... فقط میخواهیم که باشیم آنچنان که فلان کس موفق شد...
جالبیش اینجاست که فلانکس رو فقط با اخباری که ازش می رسه و با ذهن توجیهی ی خودمون می سنجیم و معمولا امکان ورود به زندگی و تفکرات واقعی اون فلانکس رو یا از خودمون میگیریم یا کلا نداریم.
خیلی ها رو دیدم که در آرزوی داشتن بدنی مناسب به هر دری می زنن... پشت در کی ایستاده مهم نیست... فقط تق... تق... تق... من میخوام لاغر باشم... آخه چرا؟؟؟ تو مدلی؟ هنرپیشه ای؟ این وضع بدنت به سلامتیت صدمه زده؟ یا فقط چون دیگران بیشتر بپسندنت؟ دیگرانی که درگیر تبلیغاتی شدن که هیچ کس سر در نمیاره چرا... فقط تاثیرش اینه که لاغر... بابا خدایی زیبایی شناسی یه چیز دیگه میگه... یکی لاغر یکی معمولی یکی چاق... کی میگه کدوم قشنگ تره؟ یکی شاید با یه بدن معمولی زیبا تر باشه ولی تو دنیای هچل هفت امروزی لاغر بهتره حتی اگه استخوان هات از ساق پات بزن بیرون... آخه شرکت زارا حال کرده لباس تنگ مد کنه تو چرا باید تنگ بشی؟
تحصیلات عالی... ! بابا آخه اون تحصیلات رو تو کدوم سوراخت میخوای فرو کنی؟ میخوای به پول برسی؟ کی با درس خوندن بهت پول میده؟ باباجونت؟ یا اون رئیس فلان شرکت خراب شده؟ یا پدر همسرت و فامیلشون که توی جلسه ی خواستگاری تنها مستمسکشون پول و تحصیله؟ این همه عمر رو حدر میدی چه گلی بخوری؟ آخرشم یه آمار گیر میاریم که فلان تعداد دکتر بیکار داریم پس مشکل از بی عرضگی من نیست که بیشتر عمرم رو مثل اسبی که چشاش رو بستن درس خوندم و آخرش هیچ گلی نشدم... فلان دکتر موفق شد؟ خوب فلان کس هم که تحصیلات خاصی نداشت هم موفق شد... مگه بیل گیتس نبود؟ آخرشم مدرکش رو زوری بهش دادن... یا فلان بازاری با خروار خروار پول بی سواده یا چمیدونم فلان پیر تو کدوم قصابی مدرک گرفته؟... میخوای اطلاعا داشته باشی... ای گور بابای آدم خالیبند... اگه اطلاعات میخوای خوب بدست بیار... دنیا رو که تو دانشگاه ها خلق نکردن و خدا هم جزو کرسی اساتید نیست. نمیگم دانشگاه بده... اگه بدونی چه اون تو چه غلطی میخوای بکنی و اومدی بیرون میخوای چیکار کنی. بخدا برای خوردن پیتزا پپرونی که نیاز به گذروندن دوره ی mcsc نداری...
برو بچس... من دارم ازین کشور کوفتی میزنم بیرون... همه با هم هوراااا.... بابا آخه خره. گیرم زدی بیرون. تو این خراب شده n سال به توان چند عمرت رو حدر دادی بازم هیچ گلی به سر خودت نزدی... برو بیرون ببینم کدوم گل نصیبت میشه... این مقوله ی فرار هم خدایی مدینه منوره ی خوبی شده... اصلا کلا همیشه یه منجی باید باشه که این آدم های ضعیف رو نجات بده. آخه اصلا ارزشی داری که کسی نجاتت بده؟ گیرم نجاتت دادن اونوقت میخوای چیکار کنی؟ حتما به فکر این میوفتی که تو هالیوود موفق بشی... حیوونی اونایی تو مدینه ی منوره به دنیا بیان... اونا کدوم جهنم میخوان فرار کنن؟
راستی میخوای غذا رو جویده سرو کنیم؟
حالا یلا قبا میای از یه دیو ایراد میگیری که یه فکری به حال فلان جات بکن که نره تو چشم من؟
...
عادت ندارم حرفی بزنم که راهکاری توش نداشته باشم... پس راهکارم رو از اینجا شروع می کنم:
بابا... جون من یکم بیخیال تاثیر گرفتن از تبلیغات بشید و ازون حفره ی کذایی که تو کلتونه استفاده کنید... ببین چی خوبه و چی بد... نپرس، بسنج. خدایی فکر و تحقیق ضرر نداره... فکر کردن به مسائل نه اینکه فکر کنیم که داریم فکر می کنیم.
خودتون باشید... حتی اگه گودزیلایی گودزیلا باش... گودزیلا هم با عمل جراحی سوفیا لورن میشه ولی دیگه چه فایده آخه؟ حالا یه سوفیا لورن 25 متری به درد کی میخوره؟
حد اقل گودزیلا یه شهر رو به هم ریخت...
...
امضاء: گیرخان دیو.
پانوشت: این متن در ادامه ی مقوله ی تکثیری بود که از جانب میردیو منتشر شد... زین پس منتظر متن های" گیرخان دیو" باشید...

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

6 فروردین 1387




جای دیو هایی که همراهمون نبودن خالی بود...
توی این سفر دیو های زیر همراه هم بودن: بر حسب حروف الفبا
دیوک
دیوونه
فرامرز
مردیوجان
و 3 تا از دیو های دیگه که فعلا از دیولاخ رفتن:
دیوبنگ
دیوا
دیویست

دوباره دیولاخ...

سلام...
میخوام دوباره اینجا رو شلوغ کنم... کیا هستن؟
جواب نمیخوام... فقط اینجا بازم شلوغ میشه... البته با اینکه خلوت نشد و گرمای همین چند همراه مانده برای تمام عمر کافیست اما چه کنم که بیشتر و بیشتر می خواهیم... :)
...
از همین الان شروع می کنیم:
من میخوام برنامه های تفریحی جمعی رو اینجا به نمایش بذارم... از همین دیروز شروع می کنم. باقی هم عکس های تفریحاتشون رو اینجا بذارن... میدونم که بر میگردیم. :)
راستی یه طرح دیگم دارم... تلفیق سایت شمع و شکر با دیولاخ... قصد دارم یه بلبشور جدید راه بندازیم... کیا هستن؟ کیا موافقن؟ اگه کسی حرفی نزنه کار خودم رو انجام میدم ها... و هرجور دلم بخواد اینجا رو شلوغ می کنم... کلا تو زندگی روزمره به اندازه ی کافی با کارم و دفترم و مشتریام شلوغ هستم... دیگه کمتر وقت شلوغیه دیگه ای رو پیدا می کنم... ولی میخوام اینجا با دوستا شلوغ بشه... چجوریش مهم نیست...

و باز هم عید

بلند میشی... سقوط می کنی... می افتی... و دباره بلند میشی...
هر آنچه مرا نکشد قوی ترم می سازد.
پادشاه مرد... زنده باد پادشاه...
و ققنوس از خاکستر خود دگرباره زاییده شد...
مرگ درختان با تولدشان در بهار از یاد می رود...
درود بر قدرت برخاستن های دوباره.

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

عیدی...




عیدی من به شما...
انتخاب با خودتونه.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

هر گياهي كه به نوروز نجنبد حطب (هيزم)است

سال نو رو به عزيزانم تبريك ميگم و به دوستانم يه عيدي ميدم كه پي به سخاوت ِ بنده ببرند( بس كه من لارجم!!!)

عيدي ِ من يه شعر  ِ تر از شيخ ِ اجله ...باشد كه قبول افتد و در نظر آيد.

بلبلان وقت ِ گل آمد كه بنالند از شوق        نه كم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار
اين همه نقش ِعجب بردروديوار ِ وجود      هر كه فكرت نكند نقش بود بر دبوار
وقت ِ آنست كه داماد ِ گل از حجله غيب      بدر آيد كه درختان همه كردند نثار
آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب           سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار
باش تا غنچه سيراب دهن باز كند             بامدادان چو سر ِنافه آهوي  ِ تتار
باد گيسوي ِ عروسان ِ چمن شانه كند         بوي ِ نسرين و قرنفل برود در اقطار

باد بوي ِ سمن آورد وگل و نرگس وبيد       در ِ دكان به چه رونق بگشايد عطار؟
شاخه ها دختر ِدوشيزه باغند هنوز            باش تا حامله گردند به الوان ِ ثمار
عقل حيران شود از خوشه زرين ِ عنب       فهم عاجز شود از حقه ياقوت ِانار
سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي         هم بر آنگونه كه گلگونه كند روي ِ نگار
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام ِ سحر           راست چون عارض گلبوي ِ عرق كرده  يار       
نيك بسيار بگفتيم در اين باب سخن            واندكي بيش نگفتيم هنوز از بسيار
سعديا راست روان، گوي به منزل بردند      راستي كن كه به منزل نرود كج رفتار


پي نوشت: مگر كسي كند اسب ِ سخن به زين ، به از اين؟؟؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

قهرمان عبدالله


عبدالله نابغه نبود . در واقع به نسبت یه آدم معمولی ، هوش چندانی هم نداشت ولی در عوض سخت کوش و جدی بود.
زندگی موفقی هم داشت . کودکی آروم و بی‌دردسر ، دانش آموز و دانشجویی خوب، شوهری سربه راه و پدری مهربان و سرانجام کارمندی با مسوولیت.
شاید با خودتون فکر می‌کنید این دیگه چه جور قهرمانیه. راستش همینه که هست .خود عبدالله هم قصد نداشت قهرمان بشه اما کی می‌دونه چه اتفاقی قراره بیوفته؟
در واقع اتفاق خاصی هم نیفتاد بغیر از اینکه عبدالله راضی نبود. اون تقریبا همیشه تو محل کارش بی‌کار بود و این مساله اذیتش می‌کرد.
اون نه تنها درطول روز کار چندانی برای انجام دادن نداشت، بلکه در طول ماه هم همینطور، ولی ماهیانه بابت کاری که نکرده بود حقوق می‌گرفت. بگزریم که پولی که آخر ماه دریافت می‌کرد خرج شرت و کهنه بچه ها رو هم تامین نمی‌کرد ولی این مهم نبود ، مهم این بود که عبدالله فکر می‌کرد مستحق دریافت این پول نیست.

کاریش نمی‌شد کرد. جامعه نیازی به کار نداشت ، نه که فکر کنید جامعه پیشرفته و موفقی بودند ، نه بلکه بطرز امیدوار کننده ای عقب افتاده و بی سرومان بودند. ولی در عوض حاکم مهربونی داشتند که دلش نمی‌خواست مردمش خیلی سختی بکشند. از طرفی حاکم یه چراغ جادوی نفتی داشت که البته خیلی شبیه به چراغ جادوهای توی قصه ها نبود ولی حداقل پول مورد نیاز جامعه رو تامین می‌کرد. بنابراین مردم نیازی نبود کار کنند. اما همینجوری هم نمی‌شد که مردم رو تو سرمایه تولیدی چراغ نفتی سهیم کرد.
بنابراین خزانه دار حاکم تئوری جدیدی مطرح کرده بود با این مضمون که بجای اینکه مردم بخاطر کاری که می‌کنند پول دریافت کنند، بخاطر عمری که حروم می‌کنند پول دریافت کنند.
بدین ترتیب کسی نیازی نبود کاری بکنه و چون عمر مردم ارزش زیادی هم نداشت پس در خرج های خزانه کلی صرفه جویی می‌شد و حاکم می‌تونست هرجوری که دلش می‌خواد سرمایه های مردمش رو خرج کنه و ازطرفی اگه عمر مفیدی برای کسی باقی نمونه ، بنابراین اعتراضی هم در کار نخواهد بود.
البته حاکم معتقد بود که جایی برای اعتراض نیست چون پول کلا چیز کثیفی است بخصوص پولی که از چراغ نفتی بیرون بیاد. پس خودش شخصا مسوولیت پاک کردن این کثافت رو بعهده گرفته بود. چه حاکم دلسوز و مهربونی.

می‌دونم مسایل اقتصادی و حکومتی خسته کننده است پس برگردیم سراغ عبدالله که این تئوری عمیق اقتصادی رو درک نکرده بود.
عبدالله شب و روز فکر می‌کرد که چطوری می‌تونه پولی رو که دریافت می‌کنه رو بقول خودش حلال کنه. او مدت ها فکر کرد و سخت کوشانه فکر کرد تا به نتیجه رسید.

کاری که درمحل کار به عبدالله سپرده شده بود ، این بود که رنگ جورابهای مراجعه کنندگان رو ثبت کنه. آخه عبدالله توی وزارت اطلاعات کار می‌کرد و خودتون بهتر می‌دونید که اطلاع از رنگ جوراب مردم چقدر در این زمینه مفید و سودمنده.
ولی مشکل اینجا بود که وزارت اطلاعات مراجعه کننده چندانی نداشت. اصولا هدف این وزارت خانه این بود که کسی از چیزی اطلاع پیدا نکنه بنابراین نیازی به مراجعه کننده هم نداشت. از طرفی کارشناسان فن آوری اطلاعات شیوه مناسبی برای مدیریت اطلاعاتی از این دست پیدا کرده بودند.:"همه باید جوراب مشکی بپوشند." البته این مساله برای سلامتی مردم هم مفید بود.
با این اوصاف عبدالله در روز نهایتا سی ثانیه کار می‌کرد ، بطور متوسط پنج ثانیه برای هر مراجعه کننده.
عبدالله با خودش فکر کرد که اگه بتونم به نحوی مراجعه کنندگان را دست به سر کنم و یا بقول معروف بپیچونمشون ، اونوقت کار بیشتری در طول روز انجام خواهم داد.
عبدالله با این نیت خیر، فعالیت جدید خودش رو آغاز کرد. روزهای اول هنوز تبهر زیادی نداشت ولی هر روز مشکلات پیچیده تری جلوی پای مراجعه کنندگان می‌انداخت و حتی به نوعی مجبورشون می‌کرد که چندین بار دیگه هم مراجعه کنند تا بتونند به کارشون برسند.
بدین ترتیب عبدالله درطی روز کار زیادی برای انجام دادن داشت و هر روز بیشتر در کار خود پیچ رفت می‌کرد.
پیچرفت عبدالله تا جایی پیش رفت که متدش بعنوان دستورکاری همگانی به تصویب رسید. در واقع راه حل عبدالله با عنوان "لم پیچ عبدالله " به تئوری اقتصادی خزانه دار اضافه شد و یکی از سوراخ های بزرگ این تئوری رو پر کرد. چون در جامعه افرادی هم بودند که به مشاغل کاذب تولیدی و یا خدماتی مشغول بودند و مستقیما وابسته به خزانه حاکم نبودند و این افراد به هیچ وجه مراعات حال خودشون رو نمی‌کردند و روزی چند ساعت کار می‌کردند. از طرفی از آنجایی که گذر پوست به دباغ خانه می‌افتد ، این افراد هم به دلایل مختلف مجبور بودند به وزارت خانه ها و یا ادارات حاکم بروند و با کمک لم پیچ عبدالله ، وقت آنها هم به میزان مناسبی حروم می‌شد و لذا کمتر سختی می‌کشیدند و به اقتصاد جامعه هم کمتر صدمه می‌زدند.

و لذا قهرمان دیگری پا به عرصه قهرمانان گذاشت:
قهرمان ِ پیچرفت : عبدالله.

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

نابخشوده

او از کجا خواهد دانست که این تشعشع ِ طلوع ِ جدید ،
زندگی اش را برای همیشه تغییر خواهد داد؟
بادبانها را برافراشته اما تاریکی مسیر را با نور گنج طلایی روشن کرده است.

آیا او کسی است که بواسطه رویاپردازی بی‌تکلفش رنج خواهد کشید؟
نگران است
همیشه نگران است از چیزهایی که احساس می‌کند.
او ممکن است گم شود.
او باید فقط دریا را بنوردد
او فقط پیش می‌رود.

چطور می‌توانم گم شوم ، اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
و چطور می‌توانم سرزنشت کنم ، وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.

این روزها درون مه منحرف می‌شود.
ضخیم و خفه کننده است.
در جستجوی زندگی اش ، بیرون جهنم است ، درون مسموم و ازخود بی‌خود کننده.
او به اینطرف و آنطرف می‌دود. 
همانند زندگی اش،
آب بسیار کم عمق است.
به سرعت در حال سرخوردن است، با کشتی اش فرو می‌رود و در سایه ها محو می‌شود.
حالا یک کشتی شکسته.
همه آنها از بین رفته اند.
همه آنها از بین رفته اند.

چطور می‌توانم گم شوم ، اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
و چطور می‌توانم سرزنشت کنم ،‌ وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.

مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
چرا نمی‌توانم خود را ببخشم؟

بادبانها را برافراشته اما تاریکی مسیر را با نور گنج طلایی روشن کرده است.
او از کجا خواهد دانست که این تشعشع ِ طلوع ِ جدید ،
زندگی اش را برای همیشه تغییر خواهد داد؟
چطور می‌توانم گم شوم ،اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
پس چطور می‌توانم سرزنشت کنم ، وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.
(metallica- death magnetic - unforgiven III)
پی‌نوشت: خوب این متن یه جورایی ترجمه است هرچند که پدر متن اصلی رو درآوردم ولی بازهم خالی از لطف نیست.
معمولا دوست دارم چرندیاتی که خودم نوشتم رو اینجا بگزارم ، اما راجع به این متن ... باور کن قصه اش خیلی طولانی نیست.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

يك پيشنهاد بي شرمانه

سد كردن مولد هاي قدرت موجب خاموشي اونها نميشه كه به تكثيرشون كمك ميكنه...( قطعا عبارت مذكور رو يه جايي خوندم و ياد آوريش رو مرهون ِ الهام  يكي از عكسهاي فرامرز هستم)

ديرگاهيه كه اين عرصه ما(ديولاخ) خيلي سوت و كوره و صد البته مقصري نداره جز من و تو و اونهاي ديگه ...تو خلوت ِ ناگزيرم داشتم چرند و پرندي ميخوندم كه چيزي تو محفظه ي ِ بسته ي ِ مغزم به جنب و جوش در اوومد  ... جالبه كه مغز آدميزاد ( اگه بشه به خودم اين تهمتو بزنم) با همه بسته بودن فيزيكيش موجد چيزهاي بزرگه كه اصلا و ابدا نميتوني تصورش رو هم بكني كه از توي يه همچين فضاي بسته ي ِ محدودي بيرون ميااد! (البته مقصود مغز خودم نبوداا!!!)
چه درد سر بدم كه  اين درخشش ذهني  منو واداشت كه يه پيشنهاد به همديولاخي هام بدم ... حالا كه اكثريت (بيشينه) اينجا حرفي براي گفتن و قال و قيلي براي بحث و نظر و گفتگو ندارن چه ايرادي داره كه همين چند نفر باقيمانده تكثييييييييييييييييير بشن!؟؟؟
ميشه البته اين حركت رو به رفراندوم گذاشت  كه در صورت  تاييد ِ اكثريت(البته اگه اكثريت رايي دادن) خاموشها حذف بشن و مونده ها تكثيييييييير! ميدونم كمي بيشرمانه و غير دموكراتيك به نظر ميرسه اما شايدم  هميشه راه علاج همه درد ها دموكراسي نباشه!!!
چي ميشه مير ديو چند شخصيتي بشه؟؟؟ فرامرز چند گانه بشه و براي يه متن ،چند اظهار نظر كنه كه هر كدوم زبان حال يكي از شخصيتهاش هستن؟؟؟ ...
 ناگفته نماند كه جز الهام عكس فرامرز، حركت ديوار( ديوار، ديوار قرمزه و اين آخري تولد ميرزا  هم الهام بخش بود!
به نظر ِ من ِ كمترين اين خيلي ميتونه به ما كمك كنه تا آدمهايي رو كه كمتر قبول داريم يا اقشاري رو كه پست ميدونيم و يا تلقي هايي رو كه احمقانه و سطحي ميشمريم رو يه بار هم كه شده با هاشون همزاد پنداري كنيم ... ما به كاراكتر هاي بيشتري تكثير ميشيم و با اسم ها و خواستگاههاي متفاوت و مختلف ظاهر ميشيم و ديولاخ رو پر شووور تر ميكنيم 
 شايد كمي كه نه خيلي نمايشي به نظر برسه اما خوب آيا به امتحانش نمي ارزه؟؟؟؟
به هر حال من پيشنهادم رو دادم ... تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.

                                                          كوچيك همه مير ديو

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

قلیدول خان

یکی بود یکی نبود
زیر این گنبد کبود ... قلیدون نشسته بود.
"قلی بیا اینطرف ... بچه مگه بهت نگفتم زیر گنبد نشین ... کهنه است هرلحظه ممکنه بریزه رو سرت..."
قلیدون اهمیت نداد ، فکرش مشغول جای دیگه بود. کاری به کار چرخ و گنبد نداشت . اون مسایل بزرگتری داشت که فکرش رو مشغول کنه.
شاید شما بگید مساله قلیدون همچین بزرگ هم نیست ولی برای خود قلیدون ، مساله بزرگی بود که هر روز هم بزرگ تر می‌شد.
قلیدون هر وقت گوشه خلوتی پیدا می‌کرد ، می‌نشست و ساعتها به مساله بزرگش نگاه می‌کرد. البته قلیدون تقریبا همیشه به مساله بزرگش فکر می‌کرد ولی فقط تو جای خلوت بهش نگاه می‌کرد ...یه بار مثل هر بچه ای که چیز جدیدی کشف می‌کنه رفت سراغ مامانش:
قلیدون : مامان این چیه؟
مادر قلیدون : ا .. بچه زشته ، حیا کن ... برو گمشو یرون .
قلیدون به سرعت اونجا رو ترک کرد ولی صدای خاله کلثوم و بقیه رو می‌شنید:
-یه ذره بچه ببین عجب بساطی داره.
-آره اندازه مال حسن آقا بود ... شوورمو می‌گم.
-هه هه هه ...
-خوش بحال ...
-خانوما بسه ، حرمت حاج خانوم و جلسه رو نگه دارید ... ننه قلیدون جلوی این بچه ات رو بگیر ، یه کم ادب یادش بده.
-یه صلوات بفرستید ...
-الا....

قلیدون بعد از اینکه کلی بابت این جریان تربیت شد فهمید که خودش باید از پس این قضیه بر بیاد. البته تا چند وقتی نمی‌تونست راحت بشینه ، ولی حداقل توی در و هسایه همه یه جور دیگه نگاهش می‌کردند که خیلی هم بد نبود. بخصوص که از اون به بعد همیشه به مراسم خاله بازی های فاطی اینا دعوت می‌شد. فاطی دختر عمه قلیدون و در واقع رییس "اون یکی" ها بود . و تازه وقتی برو بچس ازاین ارتباط قلی با "اون یکی" ها مطلع شدند ، اونها هم بیشتر قلی رو بین خودشون راه می‌دادند .
به هر حال قلی دیگه حالا کاملا مطمئن شده بود که با مساله بزرگی درگیره ، بخصوص که در مورد خودش این مساله از هر نظر بزرگ بود.
روز به روز قلیدون بیشتر راجع به مساله اش کشف می‌کرد ، قلیدون حالا می‌دونست بواسطه مساله اش می‌تونه به هر طرف و هرطور که می‌خواد بشاشه. یه جورایی که اون یکی ها راحت از پسش بر نمیان. قلی تو این مورد خیلی ماهر شده بود ، از پشت بوم خونشون ، هرکس که از کوچه رد می‌شد رو می‌تونست هدف قرار بده ، تازه با طرح های مختلف که خودش بیشتر از همه از طرح بی‌نهایت خوشش میومد.
اما قلیدون راضی نمی‌شد ، همیشه با خودش می‌گفت "باید بفهمم این واقعا به چه دردی می‌خوره؟"
سالها گذشت و قلیدون بزرگ تر شد. اون حالا می‌دونست که مساله بزرگش یه مشاور خوب هم هست. در واقع اکثر کسایی که می‌شناخت از مسایل مربوط به خودشون خط می‌گرفتند و مسیر زندگیشون رو تماما با توجه به مشاوره مسایلشون انتخاب می‌کردند.
مثلا مامان و باباش بواسطه مسایل مربوطه مامان و باباش شده بودند. هر چند از نظر ظاهری مسایلشون بهم نمی‌خورد ولی گویا مسایلشون مکمل هم بودند. بحث خیلی پیچیده ای بود.
یه بار هم قلی و فاطی تصمیم گرفتن مسایلشون رو به اشتراک بگذارند تا شاید مشترکا بهتر بتونن قضیه رو بررسی کنند.
البته پروژه با شکست مواجه شد ، ورود غیر منتظره اصغر آقا، پدر فاطی، تمام برنامه بهمراه ترکیب صورت قلی رو بهم زد.
قلی بعد ها بارها پروژه های مشابه رو به مرحله اجرا گذاشت و در واقع مدتی گمان می‌کرد که تونسته با مساله اش کنار بیاد و شناخت کاملی نسبت به مساله پیدا کرده ، بخصوص که مثل باقی افراد کاملا در خدمت مشاوره های مساله اش نبود و حالا بهتر هم می‌تونست بین مساله خودش و "اون یکی" ها تفاوت قایل بشه. از طرفی فهمید که این مشاوره ها ربطی به بزرگی و نوع مساله هم نداره. اما به هر حال تفاوت در نوع مساله موضوع قابل بررسی ای بود.
قلیدون کم کم فهمیده بود که خیلی چیزا مربوط به همین مساله است. فرهنگ های مختلفی برپایه همین مساله شکل می‌گرفتند ، زندگی های زیادی رو همین مساله با مفهوم و یا بی‌مفهوم می‌کرد. چه فلسفه ها و علومی که همین مساله منشا اصلیش نبودند و خلاصه تو همه جا و هرچیزی ردی از این مساله پیدا بود.
ولی این مساله دیگه برای قلی اهمیتی نداشت ، حالا مشکل اصلی این بود که همه چیز رنگ و بوی این مساله ای رو داشت. مدت ها بود که دیگه کشش ها و قابلیت های مساله اش برای قلی اهمیت نداشت ولی این مساله راحتش نمی‌گذاشت ، حالا همه چیز یا مسالة الشعر بود یا مساله ای. این ها ربطی به قلی و تجربیاتش نداشت ، اصولا چیزی که قلی نفهمیده بود این بود کهزندگی واقعا مسالةالشعره
قلی نمی‌تونست با این موضوع جدید کنار بیاد و هر روز کلافه تر می‌شد و بیشتر عذاب می‌کشید.
هر روز چشم قلی بیشتر به روی دنیا باز می‌شد و دلش بیشتر به تنگ میومد. هر رفتاری از آدمها دلش رو می‌زد ، هر حماقت جدید و قدیمی ای اذیتش می‌کرد. هر مفهوم بی‌مفهومی که به زندگی ها مفهوم می‌داد پوچ ترش می‌کرد.
خلاصش که قلی داشت از دست می‌رفت و اگه همون مساله قدیمی و سوال مربوطش به یادش نمی‌افتاد واقعا هم از دست رفته بود.
"این واقعا به چه دردی می‌خوره؟"
آره ... همین مساله بود که قلی رو نجات داد.
قلی فایده اصلی مساله اش رو کشف کرد.
قلی قبلا هم فهمیده بود که نباید همه چیز رو با مساله اش تفسیر کنه و نباید همیشه از افق مساله اش به دنیا نگاه کنه ولی چیزی که نفهمیده بود این بود که درعوض باید همه چیز رو روی مساله ات بچرخونی و هر چیزی رو به مساله ات حواله کنی.
اینجاست که می‌بینی مساله ات چه قابلیت هایی داره.
قلی با درک این بزرگترین قابلیت مساله اش نه تنها مشکلاتش حل شد بلکه به ستاره دیگری در آسمان قهرمانان بدل شد.

قهرمان قلیدول خان - قلی دول خان

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بدبخت ها به بهشت نمی‌روند



پروژه "ت-م-د-1121"




  • امروز متوجه شدم که هر آدم بدبخت بیچاره ای بهشتی در سر می‌پروراند. هرچه بدبخت تر باشی آرزوهای بزرگتر و بهشت با شکوه تری خواهی داشت و هرچه بیچاره تر باشی باور بیشتری به بهشتت پیدا خواهی کرد.

  • یاد پروژه جدیدم افتادم و این سوال برام پیش اومد: این بهشت کجا می‌تونه باشه؟؟؟ پشت یه دیوار ، پشت این کوه ها ، اونور آب ، یه جای دیگه ،تو یه دنیای دیگه ...

  • گشتن دنبال بهشت کار درستی نیست ، هیچ سرنخ قابل بررسی ای پیدا نکردم ولی فهمیدم که اگه بدبخت باشی، اونوقت هرچی .ون گشادتر باشی بهشتت هم دورتره. و هرچی بهشتت دورتر باشه کمتر نیاز داری سعی کنی تا به بهشت برسی. در واقع بهشت بیشتر بدبخت ها جایی است کاملا غیر قابل دسترس که برای دسترسی بهش هم نیازی نیست هیچ کاری بکنی ، فقط کافیه یه کارهایی رو نکنی. همین.

  • آیا غیر بدبخت ها هم بهشت دارند؟
    نمی‌دونم ، اطلاعات کافی در دست نیست ... هرکی منو می‌شناسه می‌گه من میرم جهنم . جهنم ظاهرا یه جایی است غیر از بهشت ولی به هر حال بهشت نیست. از طرفی تقریبا همه یه جورایی یا بدبخت هستند و یا بیچاره و آدم های بدبخت ، تقریبا هرکسی رو که تو دسته خودشون نیست رو به جهنم حواله می‌کنند. با این حساب جهنم می‌تونه بهشت آدمهای غیر بدبخت باشه که البته نیاز به بررسی بیشتری داره. آدم خوشبختی رو پیدا نکردم ، قبلا هم تو پروژه "ز-فک-78-4 " این مساله رو بررسی کرده بودم بنابراین فعلا وقت بیشتری صرف این مورد نمی کنم.

  • یادش بخیر اون دورانی رو که تو کتابها دنبال راه حل می‌گشتم ، کار خیلی راحت تر بود و نتیجه گیری هم سریعتر ، بگذریم که معمولا درست نبود.به هر حال مستقیما با آدمها سروکله زدن عذاب آوره بخصوص سر چیزی که بهش اعتقاد دارند و نمی‌دونن چیه. فکر کنم باید روش تحقیق رو عوض کنم . وقتی این همه امکان دارم چرا فکر کنم ، می‌تونم آزمایش کنم.

  • با توجه به اینکه تقریبا تمام اونهایی که هیچ خری نشدند، قراره تو بهشتشون یه خری بشوند و با توجه به اینکه امکانات و قدرتشان در بهشتشان بیشتره پس احتمالا وقتی رفتند اونجا می‌تونن یه پیغامی چیزی برای من بفرستند. پس باید یه راهی پیدا کنم که بتونم بفرستمشون بهشت.

  • سعی کردم انواع بهشت رو دسته بندی کنم ، کار پیچیده ای است... از این میان یه نوع بهشت خیلی عمومیت داره ، بهشتی که توی دنیای دیگری است... بنظرم این نوع بهشت ارزش داره که بیشتر روش کار کنم، تقریبا تمام اون هایی که بهشت هایی اونور آب دارند و اونهایی که بهشتی در دستان کس دیگری دارند هم به بهشتی در دنیایی دیگر اعتقاد دارند(این دو نوع بهشت را هم می‌توان در دسته های پر طرفدار قرار داد).

  • فرستادن این افراد به بهشت کار سختی نیست چون حداقل یک مقصد مشخص دارند و اصولا اگه واقعا به بهشتشون اعتقاد داشته باشند پس باید مقدمات ورود خودشون به بهشتشون رو آماده کرده باشند پس فقط کافیه بکشمشون. اینها هرچه بیشتر زنده بمونن اون کارهایی رو که مانع از ورود به بهشت میشه رو بیشتر انجام می‌دند ، از طرفی فکر می‌کنم دروازه این بهشت بروی بدبختهایی که به خیال خودشون مظلوم هم هستند باز تره پس این ظلم رو درحقشون می‌کنم . هرچند به نظر خودم که کاملا لطفه.

  • دنبال پرونده یکی از پروژه هام می‌گشتم ... تو اون پروژه تجربیات خوبی راجع به مرگ و کشتن افراد بدست اورده بودم ولی یادم افتاد چونکه اولش خیلی ترسیده بودم چیزی یاد داشت نکردم و تازه اوایل هم تمام ردهای مربوط به خودم رو پاک می‌کردم . ترس و بی‌تجربگی باعث شد تا نتایج اون پروژه هیچوقت ثبت نشه. عجب اشتباهی... به هر حال بعضی چیزا هیچوقت از یاد نمی‌رن و جزئی از وجود می‌شن ... می‌تونم رو اونها حساب کنم. کشتن یه انسان و ریختن خون تجربیات مفیدی هستند .

  • از این آخری ها هم خبری نشد ، تمام انگیزه های لازم برای برقراری ارتباط با خودم رو بهشون داده بودم. بیشترشون امیدوار بودند که منو تو جهنم ببینن و بهم گزارش بدن ولی اگه واقعا اینقدر مسمم بودند که بهم گزارش بدن وبه بهشتشون رسیده بودند یه تلاشی می‌کردند.

  • باید روی انگیزه های بیشتری کار کنم. اون ها وقتی هیچی نبودند انگیزه ای برای تلاش کردن نداشتن ، حالا اگه یه سری امکانات و آسایش هم داشته باشند که اصلا هیچ غلطی نخواهند کرد.

  • عقلم رو دادم دست چند تا احمق ، آخه چطوری می‌تونن بهم گزارش بدن؟ اون قسمتش به من ربطی نداره.

  • هیچ خبری نشد و دیگه حوصله هم ندارم. حساب اونهایی که فرستادم اونور از دستم در رفته.

  • باید از اولش روی بهشت های درجه دو و سه کار می‌کردم. ولی فکر نکنم اونهم فایده داشته باشه. چون این یکی ها معمولا با یه کم فکر کردن و چند تا انتخاب درست و البته کمی هم تلاش می‌تونن به بهشتشون برسند ولی معولا نمی‌رسن. هرچی بدبخت تر باشی بیچاره تر هم می‌شی و سرانجام بی‌انگیزه تر ولی امیداوار تر به بهشتت و البته نرسیدن بهش و درنتیجه احساس بدبختی بیشتری می‌کنی. یه کلام بگم که میوفتی تو دور.

  • به نظرم جامعه آماری خوبی انتخاب نکردم ، یه بدبخت بیچاره که هیچ تلاشی برای رسیدن به بهشتش نمی‌کنه چطور می‌تونه بره بهشت؟ ولی همونطور که قبلا هم گفته بودم معتقدین بهشت عمدتا متعلق به همین دسته هستند.

  • اطلاعات بدردبخوری راجع به بهشت بدست نیاوردم ولی مجبورم این پروژه رو ببندم . الان حداقل این نتیجه رو می‌شه گرفت : بدبخت ها به بهشت نمی‌روند.


میرزا

۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

ماجراي نه چندان عشقي ِ آرمان و رويا...

خارجي-روز آفتابي 
سيل عظيم جمعيت با پلاكارهايي در دست چشم انتظار ورود سخنران محبوب خود در جايگاه...
با ورود سخنران جمعيت حاضر موج زنان و بي تاب شعار هايي در حمايت از سخنران سر ميدهند...هووووووووورررااا...شششششششششششششششششششش........مممررررررررگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ برررررررررررررر ....دروووووووووود يررررررررررر...

سخنران-با سپاس از شوور وصف ناپذير همگي شما و حمايت بي دريغتون از اين حقير سراپا تقصير 
امرووووز گرد هم آمده ايم تا يكصدا آرررمان ِ مكتبمان را  فرياااد بزنيم و به عالميان بگوييم كه ما يگانه  حادثه سازان اين عرصه  ظلماني هستيم   ما تنها نووور اميد ستمديدگان عالميم  و براي ستاندن داد ِمظلومان  از بيداد گران دنيا  حاضريم همه چي بديم ... ما با نداي ِ توحيدي و احمدي همه آنها را كه از راه راست منحرف شده اند به ايمان  و عدالت فرا ميخوانيم...  خطاب ما به دولتهاي زور گو و  مستبد  اينست:  نههههههههه!!!   ما با شما بر سر يك سفره نخواهيم نشست  ما همخوان حرامياني چون شما نخواهيم بود كه نان سفره هاتان محصول چپاول دردمندان عالمست  ... ما روح عدالت را در كالبد زخم خورده اين جهان خواهيم دميد  فارغ از هر نژاد و هر رنگ و هر مذهب... ما اگر چه با هيچ قدرتي سر ِستيز نداريم اما با آنها  به خاطر تحقق آرمان ِدينمان ميجنگند، ميجنگيييييييييييييم!!!
(همهمه نامفهوم خيل عظيم جمعيت حاضر .... شششششششششششش..هووووراااااااااااااااااااااااااا...ششششششششششششششششششش...هووراااااااا... آآآآآآآآآآآآآآآآ ...مررررررررررررگگگگگگگگگگ برررررررر... دروووووووووووود  برررررررررررررر....ششششششششششش)

خارجي -روز ابري 
جمعيت بسيار منظم در صفوف به هم فشرده و آرام  با نشانه هايي در دست  و پوستر هاي عكس سخنران محبوبشان  بي تاب حضورِ او  يند... به يكباره همهمه هاو نجواهاي زير ِ جمعيت به  صداهايي بم و غريوهايي بلند بدل ميشود كه حكايت از ورود سخنران به جايگاه دارد...هووووورررراااااااااااااااااا...ششششششششششششششش...ششششششششششششش...دروووووووووووووددددددد

سخنران-از حمايتهاي يكايك شما سپاسگذارم  كه اگر نبود خدمات بي مزد و منتتان هرگز رووياي ما تحقق نمي يافت... و اما امرووووووز گرد هم آمده ايم تا بگوييم آنچه در پيش روسست كاري است بس سترگ و وظيفه اي پر از دست انداز ... بر آنم تا به همه رهبران بد خواه ما در عالم هشدار بدهم كه مراقب رفتار خود باشيد ... نگذاريد روياي ما براي شما به كابوووسي بدل شود و اجازه ندهيد تا داوري مردم سرزمينتان بر شما باشد به سبب رفتار نسنجيده تان و حركات خشونت بارتان!!!مشت هاي گره كرده تان را باز كنيد  تا  دست دوستي ما را به سوي خود دراز ببينيد... با ما در روياهاي زيبايمان كه نتيجه آنرا در اين هشت سال گذشته به وضوح  مشاهده ميكنيد  همراه شويد...هم اينك بر آنيم تا روياي  اجدادمان را كه اندكي گرد فراموشي بر آن نشسته  محقق سازيم و در اين راه از هيچ كوششي فرو گذار نخواهيم كرررررررد.....(صداي تشويق يكپارچه حاضران شششششششششششششششششششششششششششش
.....ششششششششششششششششششششششش...شششششششششششششششششششش..ششششششششششششششششششششش)