۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها
عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها
گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها
مرگ از جسمم نمی پرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها
روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها
دختران کوزه بر سر می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا خُم می کند این روزها ...

دائو...

سه گانه گنجم را پاس میدارم
نخست مهر
آنگاه حد شناسی
پس آنگاه فروتنی
مهر مادر دلیری ست
حدشناسی مادر فراخی
فروتنی خاستگاه سرشاری
بسا که در هوای دلیری مهر بگذارند
درآرزوی فراخی حد نشناسند
و در خیال راهبری، فروتنی شکنند
به باد فنایند.
به مهر در هجوم فاتحی
در دفاع رویین تن
سلاح آسمان مهر است
راز پایداری

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

سلام

پیش مقدمه
اول از همه تشکر بسیار برای پذیرش من در دیولاخ
دوم متشکر م از پیام شاد باش دیوان بیگی
سوم تشکر از خداوند برای آفرینش د یوهای عزیزی همچون شما

مقدمه
ساده بگم
ساده بگم دهاتیم دهاتیم
اما خان دهاتیم، دهاتی کوچک دارم به اسم" قلعه خان دیوه" (به موقش همتونو میبرم اونجا (;)
راستش اولاش فکر میکردم آدمم،یه خان زاده ساده:اما بعد، فکرکنم طرفای 10 سالگی بود که اولین جوانه ها بر روی ملم پیدا شد (در فرهنگ لغات قلعه خان دیوه که از این به بعد با حروف اختصا ری ف.ق. نشان داده میشود "ملم" به معنای جمجمه است). می پرسید جوانه های چه؟ خب معلوم است دو عدد شاخ ناز. خب پس از مداواهای بسیار همگی قبول کردن که شاخ است.
در 12 سالگی در مبارزه با تمام گاوهای ده پیروز شدم و لغب گاو کش را گرفتم
در 15 سالگی در رقابتی سخت با جوانهای تازه به بلوغ رسیده ده در تصاحب دافیهای ده پیروز و لغب داف کش را گرفتم
در 16 سالگی ده را به قصد یافتن دیوهای دیگر ترک کردم، به قصد این که بفهمم چرا از پدرو مادری آدمیزاد گونه دیوی این چنین پدید آمده
در 17 سالگی جواب را یافتم ،جواب این بود-(در سنه سته و خمس ما ئه به شهر جوالدوزان در کوی برده فروشان در سرای "امیر ابودیوخان مظفر-دیو دیوان" سیدنای بزرگ نزول کرده بود، امیر دختری داشت شکیل ،به نام "شکیلا دیوه" . امیر از سیدنای بزرگ درخواست کرد شب را در کاخ او به صبح رساند تا سحرگه در جوار هم به نخجیرگاه بروند تا کبکی بزنند.اما سحرگاه سیدنای بزرگ اجله کنان با گونهای سرخ کاخ را ترک گفت و پس از آن خبری از او نشد.تا در سنه شمسه... بگزریم.چندی بعد "شکیلا دیوه "که تازه عروس شده بود ،فرزندی انسان به دنیا آورد و امیرآن کودک را فلفور به روستایی دور دست فرستاد.)آن کودک جد جد جد ....جد پدری من "شیخ سوار بیابانی "بود
در 20 سالگی با کوله باری از تجربه و اطلاعات به ده برگشتم و چون جای پدر را گرفتم به من لغب خان دیوه را دادند
در 22 سالگی با اقتدار تمام ده های اطراف را زیر سلطه در آوردم و" قلعه خان دیوه" را تاسیس کردم و هم اکنون با تمام قدرتم آمادی هر گونه خدمات به دیولاخیهای عزیز هستم

پس مقدمه
پس مقدمه همان متن اصلی است که من چیزی در آن نمینویسم، زیرا خان ها فقط مقدمه ها را می نویسند
.


۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

آفرینش آدم

و همانا گاو را آفریدیم تا انسان هیچ وقت احساس نکند خیلی نفهم است
الاغ را آفریدیم تا خوشحال باشد که از انسان خر تر هم هست
و موش را تا فکر نکند خیلی ترسوست
و میمون را تا هیچ وقت احساس نکند فقط اوست که بی دلیل می خندد

همانا انسان را آفریدیم و به او عقل دادیم و دستور دادیم برود آدم شود
و دو هزار سال فکر کرد و آدم نشد
و فرشتگان گزارش دادند که از گاو نفهم تر ، از الاغ خرتر، و از موش ترسوتر است
و بعد از آن همه ی میمون ها مطمئن شدند که بی دلیل نمی خندند

و خداوند داناست و زندگی همش زیباست و شما نمی دانید
و خداوند تواناست ، و همانا شما را آفریدیم چون زورمان میرسید
:)

از نوشته های یه دوستم

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

چند نکته


درود

دیوان بیگی عزیز در پس آنگه پیامم چند نکته را دوست دارم گویان شوم:

1- نخست بسیار سپاسگزارم از اینکه مدیریتی شایسته و بایسته را به انجام میرسانید ؛ نیک میدانم کاری بس دشوار و بسیار زمانگیر است به نوبه خود بر تو درود میفرستم ( البته من روی سخنم با یک شخص نیست با دیوان بیگی است که هر کس میتواند باشد حتی آن دیویتا که با گویشهای کودکانه خود ؛ شوری در کاروان میاندازد)

2- در پي آن لازم میدانم به رنگها کمی توجه بیشتر گردد ؛ شما نیک میدانید من دانشی بر رنگها ندارم اما رنگ جایگاه نوشتاری ؛ نوشته هارا ناخوانا نموده و میپندارم چنانچه از رنگهای همسو(متمایل) به سفید جهت زمینه متن نوشتاری استفاده شود شاید هم خواندن متن ها آسانتر گردد هم اینکه چنانچه یاری بخواهد مانند آن دیویتا از رنگهای دیگر جهت نوشتار استفاده نماید آسوده تر به رنگ دلخواه دسترسی خواهد داشت : من میپندارم رنگ سبز پسته ای بسیار کمرنگ میتواند مناسب باشد ؛ اگر چنانچه رنگ زمینه را بنفش نماییم میپندارم نمود رنگ زرد اوخرایی (مشابه خردلی) منسوب به ستون تاریخچه دیولاخ نمود بیشتری داشته باشد اما اگر پیش زمینه را بنفش نمایید میبایست تمام رنگها را دگرگون نمایید پس بهتر است رنگ ستون را هماهنگ با هرآنچه هست نمایید. ( البته میدانم پيش قاضی معلق بازی کاری بس نارواست و با وجود روح زیبای دنیایتان و دیوان که آنان را در بازی شورانگیز رنگها میستایم نمیبایست نظرهای کودکانه بدهم اما ...)

3- روحویوهودیوو مهربانم میدانی تورا میستایم و بدان و آگاه باش سخن پیشینم هیچ از زحماتت نمیکاهد و من از تو نیز شادم که تلاش در بهسازی میکنی و دوست ندارم نظر بیغرضم (رها از پلشتییم) تو را دلسرد نمایید.(تنها آنچه را که پنداشتم شاید در زیبایی و کارایی نقشی داشته باشد گویان گشتم)

4- تاریخ ورود دیوسا ی گرانبها به اشتباه 24 تیرماه 1367رقم خورده که ایشان تنها در آن زمان سه بهار زیبا را مشاهده کرده بودند بهتر است تاریخ ورود تصحیح گردد (مگر آنکه بنا بر چیزی که من از آن آگاهی ندارم اینچنین گشته باشد)

5- متنی در برگه نخست مرا بسیار میازارد ؛ (پافشاری بر برداشت آن ندارم و جنگی نیز با آن ندارم ؛ شاید کهولت مرا به گویش مینماید و نیک به یاد دارم در جوانی سخنان پیران را هیچگاه نفهمیدم و اکنون که میفهمم.....دیگر دیر شده زیرا آنچه که بر من میباید برود رفته ایکاش در خردی گوش شنوا میداشتم که برای ساختن ماشین مجبور نمیشدم چرخ را دوباره اختراع نمایم!!! که اینکار تنها مرا از بسیاری کارها بازداشت) .... بماند ؛ نوشته اید

" اي شما كه قوانين را خوانده ايد: قانون كدام است؟ بي خيال اين حرف ها... راحت باشيد. "

آشفتگی (هرج و مرج) شاید در برخی قوانین زجرکشیده!(ریاضیات) گونه ای از نماد والای نظم (آراستن) باشد اما در گروهای اینچنینی وجود قانون برای آسایش و داشتن چهار چوب های خواستنی میباشد ؛ شما میتوانید تمامی قوانین نبشته شده را زیر پای بگذارید اما مجبورید قوانین خودتان را داشته باشید پس قانونهای خودتان را به نرمی بسازید و بر لوح (دیوار نبشته) خود قرار دهید (ثبت کنید) و به آن پای بند باشید و چنانچه کسی آن را اجرا نکرد برخورد نمایید این کار عدم(برخلاف) آسایش نیست ارزش گذاری بر خواسته قانون گذاران میباشد

6- در همان برگه نخست این نبشته را یافتم :

از طرف ديوانبيگي (رئيس ديوان عدالت) :

از تمام ديوهاي عزيزي كه توانسته اند سرزمين موعود (ديولاخ) را پيدا كنند و مايل به گذران زندگي در اين سرزمين هستند درخواست ميكنيم با عضو شدن در اين وبلاگ ما را از نعمت وجودشان سرشار كنند...

نخست آنکه گذران زندگی یعنی سکوت؟ آیا دیوان سکوت را گذران زندگی مفهوم میکنند ؟

... و در پی آن : دیوان بیگی دوست داشتنی ، ممکن است منظور از " ما را از نعمت وجودشان سرشار كنندد..." را برای این کم سواد(دیو – یسنا) معنا(مفهوم) نمایید ؟ یا حداقل مفهوم دیوی آن را بگویید؟

تا انجا که این کمترین میدانم مفهوم جمله شما این است:

باشید تا بودنتان مثمرثمر( میوه دهنده) باشد تا دیگر دیوان از بودنتان استفاده کنند.

اگر مفهوم جمله شما این نیست یا هست توجه به این نکته بدنیست آنان که تنها نامی بر روی سنگ نبشته میباشند و هیچ نمودی ندارد مانند این است که نامی بر سر مزار نوشته شده باشد ( مانند زنده یاد جاویدان دیوژن )

آیا شما دیولاخ ساختید یا گورستان ؟

آن نامیکه حتی به پرسشها پاسخ نمیگوید چه ارزشی بر بودن دارد؟

آیا شما خواهان سیاهی لشگر هستید؟ سیاهی لشگر خاموش در هنگام نبرد نیز پشت شما را خالی میگذارند از آنان بهراسید که میتوانند همچون منافقان(دو رنگان) رفتار نمایند.....

خاموشی که شاید باشد و هیچ نگوید مانند دشنه ای است که هر گاه میتواند فرود بیاید (شاید بر پشت دشمن هم باشد) اما چه سود شاید بر پشت عزیزی باشد....

باز هم میگویم اگر قانون میگذارید به آن ارج نهید

شاید میخواهید بگویید ما میگذاریم باشند تا خود رابیابند ؟ (البته این را از عزیزی شنیدم)

آنکس که خود را نیافته چگونه فهمیده که دیو است که پای بر سرزمینی که میتواند برای دیوان بسیار زیبا و خواستنی باشد ؛ بیاید؟ ...آنکه خود را نیافته راهی دنیای آدمها بکنید (یاهو 360 ؛ اورکات ؛ روی کتاب (Face Book ) یاران ؛ عاشقان و...) در آنجا میتوانند کلاس ببینند و چه بسا مال انجا باشند

7- دیوان بیگی به دیولوک هلمز آرامش را گوشزد نمایید ؛ برخورد اهانت آمیز و عصبی هیچگاه سازنده نبوده ؛ حتی در دیولاخ با یاران عجیب و قریبش! ( از نظر آدمیان یا غیر دیوان) توجه داشته باشید راوی گوشزد بر دیو نبودن خود یا شک و گمان داشتن نموده بود ( من در میان آدمیان و اکنون در میان دیگران! همیشه عجیب و غریب بودم و هستم زیرا هیچگاه به آسانی گفتارم را نگرفتند (مانند گویش پارسیان بر تازیان بود که انان را عجم(لال) نام نهادند ) و به همین روش غریب یا جدا افتاده نیز گردیدم)

8- هوای دخترکم را داشته باشید ؛ منظورم پارتی بازی نیست ؛ او به درستی در جستجوی خود است ( خاموشها توجه کنید او تنها 11 سال دارد ( بنا به محدودیت سنی بلاگ به ناچار او را سیزده ساله گفتیم) اما با بودن فرامیگیرد نه با تک نام بر روی سنگ) ... بگذریم ، میگفتم تا کنون با او بسیار مهربان بودید ( به تمامی آنانی میگوییم که با گذاشتن رایی از خود چنان انرژی در او زنده کردید که من نگون بخت را وادار به تایپ و ارسال میکند و به تمامی درستی ها و دوستیها سوگند یاد میکنم تمامی نبشته های آن دیویتا از آن خودش است و من حتی انشای ان را نیز دست نمیزنم و نظرات نیز از خود اوست و من تنها کاتبم) از این پس نیز او را یاری کنید تا بودن و گروه گرایی را بیاموزد و فرا بگیرد نظرات و پرسشهایش را میخوانند و هر اندازه غیر واقعی و کودکانه باشد ؛ با گویش ( نه سکوت ) ارج مینهند.

9- با پوزش بسیار فراوان از شما دیوان بیگی و یاران بیدار ؛ در باره پیام دژم گونه دیولوک هلمز که اگر بار دیگر با من - دیویسنا با چنین کلامی سخن گوید اگر دیو یا آدم باشد چنان اردنگی به او خواهم زد که در یادش تا ابد بماند میگویم :

یارانی که مرا شایسته پاسخ دانستید شما را میپرستم و دوستتان دارم حتی اگر با نظرم مخالف بودید ؛ اما دیولاخ را برایه چنین حرکتهایی مناسب نیافتم و چنانچه میخواهید از نحوه کار آگاهی یابید قدم بر سرایم در دنیای آدمها بگذارید تا هر انچه که میدانم بگویم.( با دیوان بیگی هماهنگ نمایید و همگی به یکباره بیایید تا مجبور به چندین بار گفتن نباشم ؛ شاید سوای دیولاخ بتوانیم دگر بار حرکتی گروهی نماییم)

10- در پایان مرا ببخشید که زمانتان را گرفتم

من با این چکامه(شعر) گروهای بسیاری را راهبری کردم بدنیست شما به ژرفای گفتارش بنگرید :

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم --- فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد --- من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم --- نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش --- که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز --- کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می​لافد یکی طامات می​بافد --- بیا کاین داوری​ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه* --- که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانی و خوشخوانی نمی​ورزند در شیراز --- بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

*در اینجا منظور از میخانه "دیولاخ" است

بدرود

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

دیوار !

دخمه ای نسبتا تاريك و شلوغ.
[در هر گوشه ای کپه ای کتاب دیده می‌شود و اطراف پر است از تکه های کاغذ و یادداشت های کوتاه و بریده.
در گوشه سمت راست صحنه ، صندوقی قدیمی و خسته دیده می‌شود که کتابی روی آن گشوده است.
در سمت دیگر مشتی نامه روی هم انباشته شده که بر تمام آنها تمبر و زخم ِ مهر چاپارخانه دیولاخ دیده می‌شود.

نوری در مرکز صحنه روشن می‌شود، دیوار باظاهری پریشان در لابلای کتاب ها سرگرم مطالعه است.]

دیوار: نمی‌خواهی شروع کنی، کلی کار دارم ،حوصله ام سر رفت بسکه چرندیات ِ دورو برم رو شرح دادی. تازه چشمهات رو هم بازکن . من الان این وسط لم دادم و دارم چپق دود می‌کنم و البته کلی هم لذت می‌برم.

[خوب به هرحال ، دیوار در نور ظاهر می‌شود درحالیکه م داده و چپق دود می‌کند. ولی دروغ می‌گوید ، او اصلا لذت نمی‌برد]

دیوار چپق را به کناری گذاشته، می‌ایستد: "آآآآآآآآآه ای دیودار دادار بزرگ ، یاری ام کن.
من باید که دریابم.
باید که راه گذشته را بگشایم بر آیندگان.
باید یادشان دهم که چه بودند ، چگونه بودند و کجا بودند.
من باید به این جماعت دیو بیاموزم طریقت را و آیین را.
و برای این مهم باید که اسرار نهفته در میان این صفحات را دريابم ]و به همان كتاب اشاره مي‌كند[
آه ای دیودار دادار بخشنده ، یاری ام کن."
[صدایی از همه طرف]: "بخوان"

دیوار: "بالاخره اجابت کردی مرا ، 
ترا سپاس می‌گویم ای بزرگ،
من سزاوار این نیکی ات خواهم بود، به خشت هایم سوگند.
حتی حاضرم همین حالا خود را برایت قربانی کنم."

صدا:" جو گیر نشو بابا، منم پدرت.
دارم می‌گم اگه می‌خوای به اسرار نهفته در میان صفحات پی ببری ، 
  عوض اینهمه مسخره بازی برو کتاب رو بردارو بخون."
دیوار:" بازم تویی بابا!
مگه نمی‌بینی ، کتابه سفیده. 
هیچی توش ننوشته"
بابا دیوار:" قربون پسرم برم با اینهمه قوه تخیلش!
خب عزیزم، درست که این کتاب تو صندوق ِ جدجدجدجدجدجدجدجدجد ... پدر جدت بود 
ولی این دلیل نمی‌شه که حتما کتاب اسرار باشه.
بعدش، من نمی‌فهمم پیدا کردن اسرار خانوادگی ات چه ربطی به دیوهای دیگه داره؟
چی‌شده که فکر می‌کنی واسه خودت خزی شدی و باید به دیگران یاد بدی چطور زندگی کنن؟"
 
دیوار:" آه پدر تو چه می‌دانی؟
تو چه می‌دانی که چه بر من می‌گذرد؟ 
من با زمین و آسمان همدرد بودم. 
با دریا و ستارگان هم‌آغوش.
من ...."

بابا دیوار:" ببینم عزیزم عاشق شدی؟"

دیوار:"آری پدر. عاشق شدم.
ولی این عشقی فرا دیوی است که مرا به کمال می‌رساند.
به من بال پرواز داده و مرا به اوج خواهد رساند.
و من تنها نخواهم رفت ، همگان را با خود خواهم برد."

بابا دیوار:"ببین پسرم ... 
تو فقط یه کم شوکه شدی.
من درکت می‌کنم.
تو دچار یه جور سرخوردگی شدی.
اتفاقی که برات افتاد ، تمام باورهات رو بهم ریخت.
ولی ایرادی نداره. این تازه شروعشه.
دنیا از این بازیا زیاد داره، اما باهاش کنار خواهی اومد.
فی‌الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر...کاین کارخانه ایست که تغییر می‌کند."

دیوار:" نه پدر، تو چرا مرا باور نداری؟
گفتارت درست است و راست می‌گویی.
ولی من دیگه اون دیوار قبل از حادثه نیستم. بزرگ شدم.
چندین شب و روز را پشت سر گذاشته ام.
درد کشیده‌ ام.
بارون و آفتاب دیده ام.
سوخته ام.
دیو بارون زده ام. "

[مکث]
دیوار:" و مطالعه هم کرده ام.
من سرگذشت دیوهای بزرگ را خوانده ام"

بابا دیوار: "یا چهار دیوار مقدس!
بچه ام از دست رفت!
آخه من چقدر مراعاتت کنم؟ 
خره....
رفتی اسپایدر من خوندی؟
الاغ، اون که دیو نیست."

دیوار: " ولی او قدرتمند بود،
پرواز می‌کرد،
با دشمنانش می‌جنگید،
تازه عاشق هم بود."

بابا دیوار:"اینها هیچکدوم دلیل نمی‌شه"

دیوار: "نظرت راجع به این یکی چیه؟ 
اونکه دیگه رنج دیده بود،
در میان آدمیان جایی نداشت و رانده شده بود.
با همه فرق داشت.
حتی عاشق هم شد."

بابا دیوار:"هی.....
تا گوساله گاو شود....
ببین اون فقط یه قربانی بود،
باز اگه خود فرانکنشتین رو می‌گفتی یه چیزی،
حداقل خالق بود،
ولی قهرمان تو یه مخلوق بیچاره است.
تو خودت خالقی.یادت باشه.
حداقلش اینه که در هر دیواری ، معمارش آرمیده است."

دیوار: این یکی چی؟این دیگه خیلی سال عمر کرد، پیر هم نمی‌شد.

بابا دیوار:" بس کن عزیزم،
به عرض عمر هم فکر کن طول عمر به تنهایی معیار نیست."

دیوار: "اما....
این یکی چی؟"

بابا دیوار:" ای خاک عالم بر سرم....
اونو دیگه رو نکن که هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
آخه بچه تو چرا اینقدر خری؟
نمی‌خوای یه کم اون مغز مفلوکت رو بکار بندازی؟
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی...تا رهرو نباشی کی راهبر شوی
تو اگه واقعا می‌خوای خودت رو بشناسی،
اگه واقعا به دنبال چیزی هستی،
این چرندیات رو رها کن.
نشستی اینجا با خودت تنهایی فکر می‌کنی و چرند می‌بافی
و هزار راه غلط می‌ری که چی بشه؟
هرآنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد...فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
اگه واقعا دیو ِ رهی، اول اون نامه هایی رو که اون گوشه افتاده بخون 
بعدش بزن به لاخت،
بزن وسط اونهایی که همکلامت هستند و اونجا زندگی دارن می‌کنند.
نیازی نیست تَوَهم پرواز بگیریو دیگران رو هم باخودت ببری
و عملا ازشون دور بیوفتی.
توی جمع همه با هم پرواز خواهند کرد.
ببین عزیزم همه چی همونجاست
زندگی در میان دیوها در جریانه
اونجا دیو خوش آب و گل ، دیو خوشرنگ، دیو خوشحال،
دیو مهربون ، دیو پخته ، دیو غرعرو،
دیو زندگی ، دیو عاقل ، خشت خام ،
دیو خشن ، دیو پریشون، دیو سرگردون،
دیو شیرین دهان ، دیو شیدا 
 و خلاصه همه جور اندیشه و فکری هست.
تازه فقط دیو ها نیستند ، اونجا چیزای دیگه ای هم هست، 
مرگ ، غم ، شادی ، شکست ، پیروزی ...."
[بابا دیوار با لحنی متفاوت و جدی تر]
"آخه خاک بر سر ،نفهم ، الاغ 
منو دق دادی کافی نبود، 
آخه من ..."

دیوار: " هی، هی....
صبر کن ببینم،
اینا تو دیالوگات نیست."

[چند لحظه سکوت]
بابا دیوار: "ببخش فرزندم ، 
بدجوری رفته بودم تو نقش،
یه لحظه فکر کردم خودمم ،
آخه می‌دونی این شباهتا ...."

دیوار: " این اصلا عادلانه نیست ،
توداری سوء استفاده می‌کنی،
من قبول ندارم...
حالا تو واسه من دیو خوبه شدی؟"

بابا دیوار: "چیه نکنه تو میخوای نقش مرده رو بازی کنی؟"

دیوار:" نخیرم!
من دیگه اصلا بازی نمی‌کنم.
اون نور افکن لعنتی رو هم خاموشش کنین.
منو انداختن وسط ، هی میزنن تو سرم.
من دیگه نیستم"

[صحنه تاریک می‌شود در حالیکه دیوار ... ]

دیوار: " هی یارو! یه کلمه دیگه توضیح بدی می‌دونم باهات چیکار کنم"

[صدایی خارج از صحنه] : نه بابا!

دیوار: " ای خدا ، این روح ها دست از سرم بر نمی‌دارند!"
دیوار می‌ایستد
دیوار چهار دیواری


پنج واروونه

پنج وارونه چه معنا دارد؟؟♥
خواهر کوچکم این را پرسید♥
من به او خندیدم♥
کمی آزرده و حیرت زده گفت♥
روی دیوار و درختان دیدم♥
بازهم خندیدم♥
گفت دیروز خودم دیدم♥
مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد♥
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید♥
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم♥
بعدها وقتی غم♥
سقف کوتاه دلت را خم کرد♥
بی گمان می فهمی♥
پنج وارونه چه معنا دارد

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

دلم سير شد زين سراي سپنج...

دلم سير شد زين سراي سپنج........خدايا مرا زود برهان ز رنج . (فردوسي هنگامي كه داره داستان سرنگوني تخت جمشيد رو به دست ضحاك ماردوش تعريف ميكنه اين بيت محزون رو سروده )....نميدونم چطوريه كه چند وقته يه حس ناخودآگاه بي اجازه و اذن دخول زرتي سرشو ميندازه پايينو از اين دالون هزار توي صد باب بيصاحاب مغز ديواني من عبور ميكنه و بي پرواي اينكه يكي خرشو بگيره وبهش بگه ابولي خرت به چنده تو اون بي سرو صاحابي آتيش به پا ميكنه و پارتي ميگيره و خلاصه تو مدت عبور حضرتش از گذر مغز يه مثقالي من جهنمي به پاست...اينو گفتم خدمت ديواي نازنينم كه غيبت اين چند وقته رو موجه جلوه داده باشم اما حكايت اين حس نامراد كه خفتم كرده بد رقم جدي و راسته .... از همه ديواي عظيم الشان ميخوام كه به يه سوال اين ديو خسته جواب بدن البته اگه حالشو دارن...چررررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه خدايي چرا واقعا چرا ؟؟؟؟؟....ضرورتي داره كه باشم...؟؟؟راستي حميد هامونم (خسرو شكيبايي )رفت...ميدوني علت مرگش چي بود؟؟؟؟سرطان كككككككككككككككككككككببببببببدددددددددددد.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

دیولوک هلمز عصبانی اما عزیز...

دیولوک هلمز عصبانی اما عزیز...


من بیاد ندارم از شما اجازه ورود گرفته باشم که شما اینچنین اهانت آمیز مرا از دیولاخ بیرون میکنید....

بهتر است کمی از نحوه نگارش اعضا همین سایت آموزش بگیرید و متانت و ادب را هم در نظر بگیرید....

بیاد دارم در جایی در همین سایت خواندم :

در دیولاخ ما بدون مرزیم اما نه بدون محدوده"..."
ما رعایت ادب ، نزاکت ، را میکنیم پس محدودیم".... "
"مگر آنکه اعضا بخواهند ، حتی این محدودیتها را نداشته باشند که در این صورت دیوان به هیولا تبدیل میشوند و من هرگز دوستدار" هیولا شدن نیستم آدم باشم بهتر است"

من حرف بدی نزدم ؛ تنها گفتم :

فکر میکنم دیو نیستم !

شما خودتون هیچ وقت به چیزی شک نکردین ؟

اگر نکردین پس بیخیال کارگاه بازی بشین.....

و اگر شک کردین مطمئنا همیشه شک کردن هاتون اونطور که شواهد اولیه نشون میداده نبوده....

همون هنرپیشه که ادعا میکنین از نظر قیافه اصلا به شما شبیه نیست ( و مشکوکم که از نظر کنکاش هم شبیه اون باشید ) همیشه از شکها به جایی میرسید که دیگران قدرت رسیدن به اون رو نداشتن ( البته کارگردان هم قابل توجه هست!!!؟)

من نگفتم اینجا رو اونطور که دیویسنا برام تعریف کرده قبول دارم ،به آندیویتا گفتم :" من اینجا رو تو ذهنم اونطوری ساخته بودم که بابات برام طراحی کرده بود" و من یکی تا خودم به چیزی نرسم اونو در بست قبول نمیکنم برایه همین اون جک رو فرستادم ؛ جالب بود تنها جنابان دیوونه و دیویسنا نظر دادن و از ایشان متشکرم اما هیچکس نگاه جدیدی نداشت و وقتی از دیویسنای بزرگ پرسیدم شما که همیشه دیدگاه جدیدی نسبت به مسایل دارید چرا تنها شاد شدید و هیچ نظری ندادید؟ گفتن: دیولاخ هنوز برایه خودش تعریف نشده بزار اعضا تعریفها رو پیدا کنن بعد به سراغ مرحله جدید نگاه تازه میریم ؛ منم حرف رو گرفتم و سکوت کردم و و تنها به این اکتفا کردم که بخونم و با محیط بیشتر آشنا بشم که یکدفعه چیزی نگم که به دوستایی که همدیگر رو میشناسن اما از هم قایم میشن بر نخوره آخه من اینجا از همه غریب ترم و معرفم ( جناب دیو یسنا ) هم مثل بعضیهای دیگه قربون صدقه ام نمیره و منو مثل همه تحویل میگیره

بگزریم.....نکته جالب دیگه ای که دیدم از اون عضوی بود که از یه دیو مهربون و شجاع که خودش میدونه کیه تعریف میکنه خب چه اشکالی داره که بقیه هم بدونن اون مهربونه کیه؟

مگه همه شما مثلا از یه خلقت (دیو) نیستید؟

قایم باشک بازی رو تا حالا نتونستم بفهمم برایه چی؟

.... یا مثلا یکی میگه تو کی هستی اون یکی از جواب مستقیم طفره میره ... نکنه در بین شما دیو اطلاعاتی هست که دوست داره اینطور سر مخفی باشه ...

یا اونکه بقیه اعضا محرم نیستن؟

خب نامحرمحا رو هم مثل من با اردنگی بندازین بیرون ، اونوقت دیگه نیازی به مخفی بازی و غیره نیست....

دیو یسنا خداییش بالاخره فهمیدی دیوسا کیه ؟ اون یا یکی دیگه جوابت رو داد ؟

بزرگوار جناب دیولوک هلمز شما به واقع انتهای ذکاوت میباشید خب معلومه این یه نظر شخصیه من برایه نوشتن از بابام کمک نمیگیرم که اون یا یا شخص دیگه ای نظر داده باشه ؛ مطمئنا این یک نظر شخصی هست .


مگه نظرات عزیزان دیگه شخصی نیست؟

اگه اشتباه میکنم منو از اشتباه در بیارید

به همین راحتی محکوم و بعد معدوم

این برخورد خیلی جالبه اگه این مخصوص دیوهاست ؛ دیو یسنا اصلا اینطور نیست

اون دیوه یا شما دیولوک هلمز؟

دیوای گرامی خیلی وقتتون رو گرفتم ؛ منو ببخشین.... اما بهم بگین :

اگه من دیو نباشم منو بیرون میندازین؟

آگه جوابتون مثبته مثل جناب دیولوک هلمز آخه چرا؟
ميرم سر اصل مطلب...
در مورد اولين راي گيري در ديولاخ...
با شما هستم كه پيغامي داديد... نظرخواهي كرديد... اما نتيجه اي اعلام نكرديد...
اگر نظر ندادن ديگران را معناي بر بي احترامي به ديوها كرديد... پس آنها كه نظر دادند و نتيجه اي دريافت نكردند چي؟
مننظر جوابي از طرف ديو-يسنا در راستاي اين مساله هستم...
ديگران هم اگر نظري دارند بگويند... 
...
نكته ي دوم..
ديولاخ بر اساس ساكنين ديولاخ پيش مي‌رود... و هيچ اجبار و زوري در كار نيست.. اگر هم نظر دادن محدود به اعضا است دليلش را تمامي افرادي كه در ديولاخ بودند مي‌دانند.. كه دليلش تنها احترام به سكنه ي ديولاخ است و بس...
پس اگر تفكرات شخصي شما ( سخنم با ديو خاصي نيست) با تفكرات جاري در ديولاخ يكي نيست ايراد از ديولاخ يا ديو ها نيست... نظر را مطرح كنيد و منتظر گرفتن درس باشيد. نه تاييد.
...
نكته ي سوم...
در مورد ديو هايي كه خبري از ايشان نيست:
ما در حال درست كردن گروه تجسس هستيم كه از حال اين ديو ها با خبر شويم: اما اين به معناي هيچ اجباري نيست.. هدف اين گروه بر اساس برطرف كردن مشكل ديو هايي است كه شايد بر اثر مشكلي نمي‌توانند در جمع حضور فعال داشته باشند... نه ديو هايي كه به تصميم خود خاموش مانده اند... 
... و
در آخر... شايد بپرسيد كه من كيستم كه اين گونه سخن مي‌گويم... من ديولوك يكي از سكنه ي ديولاخ... همين و بس. تنها نكته اي كه مرا به گفتن اين حرف ها مجبور مي كند اين است كه ديوان بيگي از من خواسته تا رسيدگي كنم.

یه نظر


من یک نظری دارم ؛ که به نظر خودم این نظر خوب و جالب می آید

من نظرم این است که برایه مدتی رنگ سرزمینمان را عوض کنیم ، در حال حاضر رنگ این سرزمین تیره است ، نمیشه برایه یک مدت صورتی یا رنگی شاد تر از رنگی که الان داره بشه؟

البته یک سوالی هم دارم : آیا دیوها جنسیت دارند؟

از بادیوبام که می پرسم ، میگوید " من دیگر در باره دیوها چیزی نمیدانم "

شما اهالی دیولاخ جواب سوال های مرا بدهید...

به نظر من دیوا جنسیت دارن چون من خودم پسر نیستم و دوست دارم بعضی وقت ها مثل پسرا از دیوار بالا برم....

نظر شما چیه؟

تاحالا رنگ اینجا سرمه ای بود که بنظر من رنگی دیوپسرانه بوده است

حالا لطفا یک رنگ دیودخترانه بگذارید