۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

مثل من

مثل من که نیست میشوم...
مثل روزها...
مثل فصل ها...
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار میشود.
مثل عکس کهنه ای
تار تار تار میشود.

۳ نظر:

مردیوجان گفت...

عکس ماه نقره ای، توی حوض
تار تار تار تار می شود
شهدِ با شکوه دست آفتاب
تلخ مثل زهرمار می شود
پهنه ی نیلگون آسمان
حفره ای پر از غبار می شود
خاطرات تُرش و شور زندگی
کم کمک تهی ز یاد میشود
من نه من که سایه ای زِ یاد من
تو نه تو که طرحی از نمای تو
روزی عاقبت تمام می شود
ناتمام میشود
...
فکر کنم یکم سیاهم امروز!!!!
متن خیلی زیبایی بود و کامل کامل کامل!

ديوان گفت...

دي‌وا بر ديوساي عزيز
زبان متن بسيار دلچسب و زيبا بود.
مفهوم نيز براي انسان هاي افسوس پرست كلامي به شيريني ي شكر.
اما!
قصاص قبل از جنايت؟
او هم عاقبت ميان...
عاقبتش را هرچه هست به عاقبت بسپار. از كجا توانستي به عاقبت پي ببري؟ به صرف تجربه يا وحي؟
حتي اگر عاقبت را ميداني چرا به حال ظلم مي‌كني؟ حال را براي آينده به افسوس مي‌كشيم بي آنكه كسي آينده را ديده باشد... هيچ‌يك از ما تابحال آينده تر از حال را نديده ايم...
.
شاد باشي ديوسا...

دیوا گفت...

دیو سای عزیزم تو اینجایی تا یک دیو هزار ساله شوی نه اینکه مانند انسان ها نیست و نابود شوی و او هم اگر از جنس تو باشد در هیچ غباری گم نخواهد شد