۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

ديو به بند مي‌كشيد؟


ديو به بند ميكشيد؟ هان!!!
در قصه هاي آدميان آمده است كه: طهمورث، پسر هوشنگ و نوه ي كيومرث؛ نوشتن (نبشتن) را از ديوان آموخت...
...
آدميان به حقيقت قدر نشناس هستند... يك‌لا قبا، زرتي توي آفرينش پيدايشان شده آنگاه ديو به بند ميكشند؟
و حتي اسم اين كارشان را هم افتخار و بزرگي گذاشته با حماقت هايشان فخر مي‌فروشند... به‌دور از هرگونه شرم...
.
جاي دارد كه از شاعر بزرگ پارسي زبان، " حكيم ابولقاسم فردوسي" تشكر كنيم كه اينچنين زيركانه، اشاراتي از تاريخ ما "ديوها"را در قصه هاي آدميان جاي داده و آگاهمان كرده است كه اين انسانهاي پست چگونه با به‌دست آوردنِ ِ دانش ِ ما، سعي در بزرگي داشتند... و ديو ها چگونه از سر ِ پختگي و بزرگي به اين كودكان ِ خرد اجازه ي رشد داده اند... اما افسوس كه آدميان همچنان در جهل و خامي خود آفرينش را به تباهي مي‌كشند...
.
جهاندار طهمورث بآفرين------بيامد كمربسته ي جنگ و كين
گويي انسان ها ا از همان اول روز، شمشير را از رو بسته بوده اند...
يكايك بياراست با ديو جنگ------ نبد جنگشان را فراوان درنگ
آخر يكي نبود به انسان ها بگويد كه ديو را چه سر جنگ با كودكاني چنين خرد؟
ازيشان دو بهره به افسون ببست------ دگرشان به گرز گران كرد پست
اين هم  همان بزرگي اي كه از ديو ها انتظار داشتيم... حتي سر اين كودكان خرد عصباني هم نشدند...
كشيدشان خسته و بسته خوار------به جان خواستند آن زمان زينهار.
اي دريغا، كه انسانها نصيحت را نام "زينهار" نهادند...
كه مارا مكش تا يكي نو هنر------ بياموزي از ما كت آيد به بر.
آخر بزرگي تا چه حد؟  ديو ها مي‌خواستند كه به انسانها بياموزند. نه به خونريختن بپردازند.
كي نامور دادشان زينهار------ بدان تا نهاني كنند آشكار
جاي شكرانش باقي است كه فره ي ايزدي در طهمورث او را به فراگيري هنري نو، تشويق كرد.
كه اگر اين خرده فره ي ايزدي هم نبود، حتي از ياد گرفتن هنر هم دور مي‌ماندند.
چو آزاد گشتند از بند او------ بجستند ناچار پيوند او
از همان موقع هم ديو ها مي‌دانستند كه انسان ها را درستي در كار نيست. اما چاره اي نبود... در مسلك ديو ها قصاص قبل از جنايت وجود ندارد...
نبشتن به خسرو بياموختند------ دلش را به دانش بر‌افروختند
چه سغدي چه چيني و چه پهلوي------  زهر گونه‌اي كان همي بشنوي...
ولي كو قدرشناسي يا حتي پختگي؟
...
من ديوان ِ ديوژن. از خاندان ياروارث هاي ژوليده نگر. فرزند ديولاخ. به خونخواهي از ديو هايي كه در تاريخ به بند كشيده شده اند و به خامي ِ اين انسانهاي خرد، سوخته اند. به سازندگي ديولاخ  جان فدا مي‌كنم.
زن و كودك و بوم ديولاخيان----- به انديشه ي بد منه در ميان
بيا تا همه دست نيكي بريم------ جهان جهان را به بد نسپريم
وزين پس بران كس كنيم آفرين------ كه از داد آباد دارد زمين
ديو به بند مي‌كشند؟
 

۷ نظر:

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

دیوان گلم

میدانی چه شد تا دیوان چنین شدند؟

تنها یک چیز :

از یکدیگر غافل ماندند
...و پس از زمانی کنار هم بودند اما بی هم

اما آدمیان توانستند
. باهم بودن را یاد بگیرند
. یادگرفتند چگونه حامی هم باشند
. فهمیدند تنهایی فناست ؛ با هم بودن بقاست

پس فرزند دیولاخ از گذشته پند بگیر و نگذار دیوان در دیولاخ کنار هم و جدا از هم باشند

دیوار گفت...

شمشیر نیک زآهن ِبد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم، کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار، خس

نکویی با بدان کردن چنانست
که بدکردن بجای نیکمردان

--------------
ای خونبهای دیوان دربند خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو

ديوان گفت...

سپاس ديو-يسنا
اما اگر آدميان حامي هم بودند دنيا اين چنين زشت نبود...
فهميدند باهم بودن بقاست.. اما از باهم بودن فقط خرد كردن همديگر را توان انجام داشتند... و اين است بقاي انسان ها!

ديوان گفت...

سپاس ديوار
ستون هايت همچنان پايدار و تفكراتت پيروز...

ديوونه گفت...

درود.
ديوان جون خيلي خوب بود .

دیوار قرمزه گفت...

توانستند و کردند.
و فاتحان تاریخ را نوشته اند و مهم نیست که نوشتن را از که آموخته اند.
توانسته اند از آنچه آموخته اند درست استفاده کنند.
توانسته اند برای خواسته هایشان تلاش کنند.
توانسته اند حتی دیو به بند کشند.

ولی ازت خوشم اومد.
همینکه به خون خواهی به پا خواسته ای فعلا خوب است .
می‌تونم روت کار کنم و ازت یه چیزی بسازم.

ديوان گفت...

آري توانسته اند...
اما ديگر نميتوانند...
نميگذارم كه بتوانند...
...