مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها
عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها
گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها
مرگ از جسمم نمی پرسد که حتّی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها
روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها
دختران کوزه بر سر می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا خُم می کند این روزها ...
۴ نظر:
فرمان مران
عذاب آرد
آرام گیر تا جهان بیاساید
.
.
.
ربطی نداشت میدونم
دوست داشتم بگم خوب...
:)
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی، نقش دستی، شانه ای
راستی که ... سرت خیلی شلوغ است این روزها ... :)
ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
One of these days I'm going to cut you into little pieces
(pink floyd)
ارسال یک نظر