۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

نامه....

دی‌وا دیولاخ.
امروز نامه ای بدستم رسید که بسیار برایم جالب بود.
در اون نامه ، فرستنده از من خواسته بود که قسمت هایی از نامه اش  را توی دیولاخ منتشر کنم.
من هم چنین می‌کنم.  
متنی که در ادامه می‌خوانید نامه مذکور است: 
-----------------------------------
دوستان خوبم سلام
من یکی از طرفدارهای شما دیولاخی ها هستم که مدتی بود حس میکردم میتونم داستان بنویسم برای همین این داستان رو شروع کردم. هنوزهم اسمی برایش انتخاب نکردم، حتی نمیدونم میتونم تمومش کنم یا نه، فقط میدونم دوست دارم بنویسم. قبل از این داستان چند بار خواستم داستانی رو شروع کنم اما یه سری سوالهای عجیب و غریب که برام پیش میومد مانع نوشتنم میشد مثل
- ایا مردم ازش خوششون میاد؟
- نکنه یه داستان مسخره از آب در بیاد؟
- شاید خیلی خسته کننده بشه؟
- شاید مورد تمسخر همه قرار بگیرم 
- و ....
اینطور سوالها همیشه برام وجود داشته اما با دیدن سایت دیولاخ و خوندن نوشته های شماها فکری به سرم زد، پیش خودم گفتم همچنان بصورت ناشناس این داستان رو برای خوندن شماها میزارم و از این طریق خیلی از سوالاتی که همیشه مانع نوشتنم میشد رو میتونم جواب بگیرم. برای همین از دیوانبیگی خواهش کردم که کمکم بکنه .
اینکار باعث میشه که من راحت تر بنویسم و از طرفی هم شما ها میتونید هر چی که واقعا حس میکنید رو بنویسید. چه میدونم بنویسید خیلی بچه گانس ؛ خیلی لوسه , برای سن 11 تا 16 ساله ؛ و.... هرچی که بنویسید برای من خیلی مهمه. چون نوشته های شما میتونه منو به سمت یه نویسنده ای که میتونه برای سلیقه های مختلف چیزی بنویسه راهنمایی کنه و مطمئن باشید خالصانه ترین انتقادات شما منو کمک میکنه که بهتر بنویسم و اگر احیانا کسی سوالی بکنه از طریق دیوانبیگی حتما جواب میدم.
فقط چند تا سوال اولیه دارم که امیدوارم منو قابل بدونید و بعد از خوندن قسمت اول بهم جواب بدین .... 
1- ادامه بدم یا نه؟
2- قسمت اول 2 صفحه هست، قسمتهای بعدی چند صفحه باشه 1 یا 2 
3- قسمت بعدی رو چند روز بعد بگزارم؟ (البته اگر اشتیاقی به خوندن وجود داره!)
4- من به روز مینویسم پس نظرات شما میتونه موضوع داستان رو تغییر بده . کجا ها نیاز به تغییر داره؟
--------------------------
خدایا به امید تو – 87/5/9
یه داستان
یکی از روزهای فصل خزان بود شاید روزی مثل روزای دیگه برای دیگران اما اونروز برای من مثل همیشه نبود احساس غریبی داشتم بیشتر از اونکه دلم بخواد یک روز جدید رو شروع کنم بدنبال راهی میگشتم که به پایان برسونم هیچ نوع احساس خوب یا بدی نداشتم هیچ نوع احساسی , درست انگار که تو یه برزخ مطلق گیر کردم اصلا احساس خوبی نبود چون نمیدونستم چیکار کنم و با چه چیز باید مبارزه کنم یا اینکه با چی باید کنار بیام برای همین بدون اینکه کسی متوجهم بشه از خونه بیرون زدم درست مثل برگ زردی که از درخت جدا شده باشه و بدست باد به هر سو پرت بشه بدون هیچ هدفی راه میرفتم هیچ وقت از فصل پاییز خوشم نیومده بود اونروز که دیگه نور الا نور بود سرمای هوا هم مزید علت شده بود و در من غوغایی بوجود اورده بود فقط میرفتم به کجا و برای چی نمیدونستم فقط اینو میدونستم که حوصله هیچی رو ندارم و فقط دلم میخواست فرار کنم هر چی جلو تر میرفتم کمتر به چراها فکر میکردم و انگار که هر لحظه کرخت تر میشم فقط میرفتم .... تو افکار خودم غوطه ور بودم که یکدفعه صدای جیغ کوتاهی به گوشم خورد و ضربه محکمی به سینه ام خورد و تعادلمو به هم زد و بعد از اینکه تونستم خودم رو جمع و جور کنم متوجه دختری شدم که روبروم رو زمین نشسته و مچ پاشو گرفته بی اختیار دستمو جلو بردم و شونه دخترک رو گرفتم , همین حرکتم باعث شد که روشو بطرفم برگردونه و چشمام با دو تا چشم درشت که هاله ای از اشک هم توش موج میزد گره بخوره بدون هیچ سئوالی نشستم و دستم رو بطرف مچ پاش بردم و آروم و کمی پاش رو به چپ و راست چرخوندم و پرسیدم خیلی درد داره؟
- نه زیاد 
- میتونی بلند بشی؟ و بدنبال سوالم از جام بلند شدم و کمک کردم رو پاهاش بایسته....
- چطوری ؟ میتونی راه بری؟
- میتونم خیلی ممنون , ببخشید به شما خوردم... 
لبخندی زدم و گفتم مهم نیست , چیکار میتونم برات بکنم ؟ میخواهی اگه راحت دوره برات یه ماشین بگیرم؟ یا اگه خونت نزدیکه تا دم خونه همراهیت کنم ؟ 
دختره که انگار یکدفعه یاد چیزی افتاده باشه نگاهی به دور و برش انداخت و زیر لبی گفت : خدایا باز دیر کردم... و بدون اینکه چیزی بگه چند قدمی رو آروم و لنگان جلو رفت و بعد کمی سرعتش رو بیشتر کرد و در در سایه روشن هوا گم شد... چند لحظه ای مات و مبهوت به مسیری که رفته بود خیره موندم که سرمایه هوا منو به خودم آورد هوا کم کم داشت تاریک میشد و منم چون از صبح هیچی نخورده بودم احساس ضعف شدیدی داشتم , کمی به دور و برم نگاهی انداختم اصلا برام اون مکان آشنا نبود و نمیدونستم کجا هستم دستهامو تو جیب بارونیم کردم و خواستم راه بیفتم که کیف سیاه رنگی نظرم رو جلب کرد , برش داشتم و داخلش رو نگاه کردم چند تا عکس خانوادگی توش بود حدس زدم شاید برایه همون دختر عجول که بدون تشکر و خداحافظی رفته بود باشه اول خواستم کیف رو سرجاش برگردونم تا خودش برگرده و اونو بر داره اما نمیدونم چرا گذاشتم تو جیبم و راه افتادم بعد از گرفتن یه ماشین و دادن آدرس به سمت منزل حرکت کردم.....
... همینطور که به مقصد نزدیک میشدیم متوجه چراغ گردون ماشینهای پلیس که تعدادشون بیش از حد معمول بنظر میومد شدم همین موقع راننده با لحن ناراضی گفت : انگار هنوز یارو پولداره پیدا نشده از صبح تا حالا عین مور و ملخ ریختن تو خیابون انگار چه تحفه ای گم شده , من اولش فکر کردم شاید یارو کم سنه ولی یکی از بچه ها میگفت طرف چهل پنجاه سالشه .... راستی اقا شما کجا پیاده میشید ؟ من از خیابون بعدی برم سمت چپ تا از شر این پلیسها راحت بشیم ؟ 
- نه اقا شما مستقیم برین....
به نزدیکیهای منزل که رسیدیم در بزرگی رو به راننده نشون دادم و گفتم برید اون طرف و داخل بشید... راننده از توی آیینه با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت : اقا بیخیال ما شو من دنبال دردسر نیستم ؛ بابای منو هم با این ماشین نمیذارن از اون در رد بشه , تازه اینجا منزل همون پولدارست که گفتم گم شده .... حرف راننده رو قطع کردم و امری بهش گفتم:کاری رو که بهتون میگم انجام بدین .... طرف ساکت شد و با دلخوری و دودل آروم جلو رفت به در که رسید نگهبان با حالت عصبی جلو اومد و با صدای بلند گفت : آقا اینجا پارک عمومی نیست که سر تو انداختی پایین و همینطوری میایی جلو.... راننده شیشه رو پایین کشید و با صدای آرومی گفت این آقا بهم گفت من بی تقصیرم ؛ نگهبان با عصبانیت بیشتر جلو اومد و خواست چیزی بگه که متوجه من شد با دستپاچگی تعظیمی کرد و گفت :جناب اتابکی.... و خیلی سریع به طرف در برگشت و بلند گفت در رو بازکنین , پلیسها نور چراغ دستیشون رو رو ماشین انداختن , ماشین به آرومی از در رد شد و تویه باغ به راه خودش ادامه داد , راننده مستقیم به جلو نگاه میکرد و هیچ نمیگفت بتدریج چراغهای عمارت و جمعیتی که جلوی ساختمون ایستاده بودن دیده میشد , ماشین جلوی در اصلی از حرکت ایستاد و پیشکارم در ماشین رو باز کرد و به حالت نیمه تعظیم منتظر پیاده شدن من شد موقع پیاده شدن خیلی آروم به راننده گفتم من همش چهل سالمه و گم هم نشده بودم.... و بدون اینکه منتظر جوابی بشم پیاده شدم و بلند گفتم : ببینید اگر این اقا شام میل نکردن ازشون پذیرایی کنید و پنجاه هزار تومن هم بهشون بدین و راهیشون کنید تا برن و مواظب هم باشید آقایون پلیس با ایشون کاری نداشته باشن.... نیم نگاهی به راننده انداختم قیافش بقدری جالب شده بود که نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم .... بطرف ساختمون حرکت کردم و از جلویه خدمه عمارت که با احترام و تعجب بهم نگاه میکردند گذشتم و داخل شدم اول خواستم طبق معمول به سالن غذاخوری برم اما بقدری گرسنه بودم که بدون توجه به چیزی به سمت آشپزخونه رفتم اونجا بر خلاف جاهای دیگه ساختمون خلوت تر بود درست مثل بچه گیم سر وقت گاز رفتم و تا خواستم ناخونکی به غذا بزنم که صدایی از پشت سرم بلند شد آهای سر گاز من چی کار میکنی.... ناخوداگاه شونه هامو جمع کردم و منتظر ضربه شدم اما اتفاقی نیافتاد به آرومی برگشتم خدای من همون آدم بود ولی چقدر پیر شده بود... چشمام که به چشماش گره خورد یکدفعه زن بیچاره از ترس دو قدم عقب رفت و تعادلش رو داشت از دست میداد که سریع جلو رفتم و گرفتمش و با لحن شرمنده ای گفتم : منم ننه حلیمه دیگه منو نمیشناسی؟
- آقا کوچیک مگه میشه من شما رو نشناسم سالهاس که تو این عمارت به شما و مرحوم آقا بزرگ و خانوم جون غذا دادم و باهاتون بودم من هر روز از پنجره اومدن و رفتن و بزرگ شدن شما رو میبینم اما شما خیلی وقته که ننه رو فراموش کردین و سراغی ازش نمیگیرین...
- راست میگی من خیلی وقته که حتی از خودم هم سراغ نمیگیرم باور میکنی احساس میکنم امروز بعد از سالها از خواب بیدار شدم... حالا این حرفها باشه برایه بعد من از گرسنه گی دارم میمیرم یه چیزی میدی بخورم؟
- غذاتون خیلی وقته حاظره تشریف ببرین سالن غذاخوری و میل بفرمایید
- نمیشه اینجا بخورم ؟ درست مثل گذشته ها فقط با این تفاوت که این کار دیگه باعث تنبیه هیچکس نمیشه...
- چرا نمیشه دستتون رو بشورید همین حالا حاظر میکنم قربان
- ترو خدا ننه میشه راحت تر باهام حرف بزنی؟ راستی امشب برایه خودت چی درست کردی؟ یادم میاد اونموقعها از غذاهایی که برایه ما آماده میشد نمیخوردی و برایه خودت غذای مخصوص میپختی و همیشه میترسیدی که پدر این موضوع رو بفهمه
- آره اون موقع ها میترسیدم خیلی هم میترسیدم... یادش بخیر , امشب دخترم از شهرستان اومده چند روزی مرخصی گرفته برای همین براش ماکارونی پختم 
- به منم میرسه ؟
- حتما الان میارم
ننه حلیمه با اینکه سنی ازش رفته بود ولی خیلی سریع میز رو چید و یه بشقاب پر از ماکارونی جلوم گذاشت منم با ولع عجیبی مشغول خوردن شدم که یکدفعه متوجه شدم ایستاده و منو نگاه میکنه همینطور که میخوردم گفتم میشه بیایی و پیشم بشینی؟ به ارومی اومد و کنارم نشست , خب از خودت بگو..... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای حرف زدن همراه با خنده تو فضای آشپزخونه پیچید....
- خداییش قیافه یارو رو دیدی حیف یه دوربین نداشتم ازش عکس بگیرم طرف انگار که جلوی دوربین مخفی کنف شده باشه نمیدونست چیکار کنه وقتی هم که ریچارد داشت بهش پول میداد عینهو ......
یکدفعه سکوت همه جا رو گرفت وجود دو نفر رو که دم در آشپزخونه ایستاده بودن رو حس میکردم همین موقع صدای ننه حلیمه بلند شد....آقا ببخشید این دخترم مهتاب زیادی شلوغ و سر به هواست.... و بدون اینکه منتظر حرفی بشه ادامه داد , برو اطاقت تا صدات کنم... به آرومی برگشتم و دو تا دختر جوان رو دیدم که سرشون پایین بود و آماده میشدن که دستور رو اجرا کنن رومو بطرف...
ادامه دارد1


۱۱ نظر:

ديوونه گفت...

درود
خوب بود .. ادامه بده

ديوان گفت...

با توجه به اين كه از اين نوع داستانها كمتر ميخوانم:
خوب بود... من كه ادامه را ميخواهم.
و به نظر من براي هر قسمت همين اندازه كافيست... بيشتر را حوصله ي خواندن ندارم. اين ميزان كافيست.
...
يك نكته:
از اسم هاي تكراري خوشم نمياد. "ننه حليمه" ( البته قانون ميگويد كه اسم هايي كه در فرهنگ ها معني دارد مي‌تواند به مفهوم نوشته كمك كند پس گفته ي من چندان مقبول نيست)

هومن گفت...

ديويست ميگه

از اين سبك كتابها نميخونه و دوست نداره ، اما اينو شروع به خوندن كرده ....
ادامه بديد ، به نظر خوب مياد
مقدارش در همين حد هم باشه خوبه

ديوروز باشي

Ida گفت...

يوهووو نويسنده
به هر نوع نوشتن كه مي خواهي بنويس،‌ فقط بنويس و ماجرا در پي آن مي آيد...
از اينكه در ديولاخمان يه قصه گوي پيدا كرديم خوشمان آمد :) لاخ لاخ
و ترا همچنان كه مي نويسي گوييم هي بنويس ;)
مقدار نوشته همين خوب است و مي داني؟ اين پايان است كه نتيجه مي گيرد گاهي...


روحويوهووديووو

دیوار گفت...

نظر دادن راجع به یه نوشته ، قبل از اینکه همش رو بخونی ، کار سختیه.

پس ببینیم چی پیش میاد.

ديو - يسنا گفت...

منم دیو یسنا

درود بر تو تازه وارد که علاقه به نگارش داری ؛ من نیز دوست داشتم و دارم ...

آنچه را که اکنون مینویسم تنها به خواسته خودت است و به هیچ عنوان قصد دلسرد کردنت را ندارم و از ژرفای وجودم خواستار پیشرفت روز افزونت میباشم و چنانچه حس کردی نوشته هایم موجب توقف کارت میشود تنها اشاره کن تا فقط خواننده نوشته ات باشم زیرا من گونه نگارشت را پسندیدم و بر دلم نشست و مشتاق پیگیری رمانت میباشم ....

1- در مورد ادامه دادن بار دیگر میگویم حتما ادامه بده من بسیار مشتاق خواندنش هستم

2- درمورد تعداد صفحات به نظر من اگر هر بار فقط یک صفحه بنویسی بهتر است زیرا آمار نشان میدهد وبلاگ خوانها از مطالب طولانی استقبال نمیکنند و حوصله خواندن متنهای طویل را ندارند... و به همین دلیل است که مطالب ارسالی از سوی من یا اصلا خوانده نمیشود و یا اگر احیانا آنرا بخوانند 10 خط در میان و خلاصه ای میخوانند ( میبینی من خود بی عملم میگویم و خودم اجرا نمیکنم )

3- به نظر من هر سه روز یکبار خوب است

4- هیچ نظری نمیتواند موضوع اصلی را تغییر دهد... شاید روال تغییر پیدا کند اما موضوع را پیش از این در ذهنت نوشته ای....

و اما نکات :
ابتدا غلط های تایپی و دستوری یا شایدم ویراستاری در حد اندک سوادم ؛ تا اگر روزی دلت خواست نوشته ات را به چاپ برسانی کمتر دچار مشکل شوی :

1-خط اول پس از فصل خزان بود حتما باید علامت توقف ( ؛ یا ، ) گذاشته شود اولی بهتر است.

2-در خطوط 10-11-12و13 از واژه ( فقط ) بسیار زیاد و اغراق آمیز استفاده کردی شاید اینطور بنویسی بهتر باشه ( ... در من غوغایی بوجود اورده بود فقط میرفتم ؛ به کجا و برای چی نمیدونستم (تنها) اینو میدونستم که حوصله هیچی رو ندارم و ( این (فقط) میتواند حذف شود) دلم میخواست فرار کنم هر چی جلو تر میرفتم کمتر به چراها فکر میکردم و انگار که هر لحظه کرخت تر میشم ( حالت کرختی انسان را از رفتن باز میدارد بهتر نبود مینوشتی بیتفاوتی! ) فقط میرفتم ...)

3-خط 20 ... و آروم و ... و دوم اضافی است.

4-خط 26 واژه (راحت) غلط است و (راهت) درست است. میخواهی اگه راحت (راهت) دوره برات...

پاینده و سرافراز باشی

مردیوجان گفت...

من میخونم
اگه یه کم کوتاهتر باشه بهتره
...

ميرديو گفت...

...چونكه شما خواسته ايد صادق و بيرحم باشم... قبل از هر اظهار نظري راجع به داستانت ميخوام به چند تا سوال ناقابل جواب بدي...؟ 1-تا حالا چند تا داستان خوندي و مهمتر اينكه چي خوندي؟؟؟ (دقت كن كه صادقانه نام ببري ) .2-براي روايت قصه چند تا تكنيك بلدي ؟...به زبان ساده تر يعني اصلا تو عمرت كتابهاي راهنماي نويسندگان جوان و از اينجور خزعبلات رو دنبال كردي يا نه؟ مثلا آيا راجع به تكنيك روايت داناي كل يا سوم شخص يا اول شخص چيزي ميدوني؟ .... خوب سوالات من تموم شد اما ميخوام يه ليست پر و پيمون بهت بدم كه اگه اون حرفات راجع به اشتياق به نوشتن حقيقي باشه برات واجبه كه داشته باشي و بخونيشون ... خير سرشون به اينا ميگن كتاب مرجع (البته براي يه قصه نويس ايراني مرجع هستن)...1-آيين نگارش.نوشته احمد سميعي.مركز نشر دانشگاهي.2-ادبيات داستاني.با نگاهي به داستان نويسي معاصر ايران.جمال مير صادقي.نشر ماهور.(اين دو عنوان يه كتابه من تايپ كاما بلد نيستم)3-از پست و بلند ترجمه.كريم امامي.نشر نيلوفر.4-از گذشته ادبي ايران .عبدالحسين زرينكوب.نشر هدي.5-برگزيده و شرح حافظ .بهاءالدين خرمشاهي.نشر فرزان.(اصلا نگو چه ربطي داره كه شديدا ربط داره).6-پيش درآمدي بر نظريه ادبي .تري ايگلتون.ترجمه عباس مخبر.نشر مركز.7-تاريخ ادبيات ايران از صفويه تا عصر حاضر. ادوارد براون.ترجمه بهرام مقدادي.نشر مرواريد. عجالتا براي شروع اينا كافيه اصلا درخواست نكن كه يه موقع زبونم لال خداي نا كرده اين كتابا رو امانت بگيري كه جواب منفيه... بايد پرسه بزني تو انقلابو كريم خان ...شايدم دستفروشاي دوره گرد... حكايت حكايت نابرده رنج گنج پنج شش هفت... نوشتنو ادامه بده اصلا هم به حوصله مخاطبت حتي يه لحظه هم فكر نكن.خوب ميرسيم به قصه... ببين صادقانه بهت بگم من يكي ديگه از اين تيريپاي مرد متمول ثروتمند ملاك در جوار يه خوانواده فقير شريف كثيف....اوه اوه اوه چي دارم ميگم قاطي كردما.... گير نده اين م.مؤدب پور خطا كار يه غلطي كرد ...ولش كن ... سوژه ها بايد تو چندين سال ببين دقت كن چندين سال شكل بگيرن عين نطفه آدميزاد... به پرسوناهات بيشتر فكر كن هر وقت حس كردي باهاشون حال نميكني بندازشون دور عينهو دستمال دماق(گلاب به روت البته)ببين اين ننه حليمه مادر مرده رو ولش كن ببين خودش حال ميكنه اسمش چي باشه... يهو ديدي هوس كرد بشه رزيتا...خوب دل داره ننه مرده!قصه تعريف كن قصه حادثه ميخواد(نري فردا mission impossible ) تحويل بديا...موقعيت بده به داستان داستان جذبه ميخواد كشش ميخواد ... ترانه مادري رو ببين اگه ملاط قصه رو يه نمه پر و پيمون ميكرد جذبه داشت اما خاك بر سر اون نويسنده كه سوژه هاي به اين خوبي رو تركمون زد بهشون رفت...زياد ول بگرد بين مردم با هر خري نمايشي هم كه شده دمخور شو(فردا نري معتاد بشي بگي اين مير ديوه علاوه بر ذغال خوب يكي از عوامل اعتياده ها)... راجع به قصه اي كه شروع كردي ساعتها فكر كن يه جاهايي هم بزار اونا خودشون فكر كنن تو فقط نگاشون كن... كتابا هرگز يادت نره كه بي مايه فتيره مايه نوشتن كتاب مرجعه و بس... البته استعدادم چاشنيش كن كه بي نمك اصلا راه نداره. يه جفت چشم بيناي 10 مگا پيكسولي دارم واسه خوندن نوشته هات.ادامه بده...

دیوار گفت...

[جدا از نوشته و نویسنده ، خطاب به میردیو]
میر دیو، خداییش دورت می‌گردم.
هیچوقت اینقدر جدی نگرفته بودمت.(شوخی کردم)
تو جدا فوق العاده ای.

استاد اخوان ِ عزیز، یه جایی(ماخره کتاب از این اوستا) شور ِ نوشتن و شاعری در جامعه ما (یا شاید بهتره بگم جامعه خودش، چون استاد زیاد به دیولاخ نیومده)، را بعنوان یک بیماری همه گیر معرفی می‌کنه و راستش من هم یه جورایی به این بیماری مبتلا هستم.
حالا بگذریم که فعلا، بیشتر از سودای نوشتن، میل به انجام دارم.
حالا نمیدونم این میل به انجام رو می‌فهمی یا نه؟ راستش خودمم نمی‌دونم دقیقا چطور میلی است.
آتشی به جانم افتاده و من دلم نمی‌خواد دعویم بی معنی باشد ،
از طرفی اونطور که باید و شاید ، در جای خودم ، خروجی مناسبی نداشته ام.
و باقی شرایط رو هم که خودت می‌دونی.
(دنیای آدم ها و هدر دادن عمر و تحمل بیهودگی ها و زور و اجبار های ناخواسته و ...)
خلاصه سرتو درد نیارم ، یه چیزایی بعضی اوقات تراوش می‌کنه و منهم منتشرشون می‌کنم.
ولی دیو های دیولاخ خیلی مهربونند و همیشه تعریف می‌کنند.(هر چند شاید به این تعریف نیاز دارم، خوشحالم می‌کنه، بهم انرژی میده)
اما راستشو بخوای به اونطرف جریان هم نیاز دارم.
البته مراجعی رو که گفتی فعلا نمی‌تونم بخونم، و البته همانطور که گفتم ، فعلا دعوی ام مهمتر از نحوه بیانم است، اما می‌دانم که بیان با زبان الکن، بدتر از طبالی با طبل تو خالی است.
به هر حال اینهمه روده درازی کردم که بگم منتظرت هستم،صادق و بی‌رحم.

البته اول تعریف هات رو بگو p:
هر وقت کم آوردم بهت خبر میدم.

فدای پیکسول به پیکسولِ چشات بشم.
(همه 10 میلیون)

دیوار قرمزه گفت...

[سوا از نویسنده و نوشته ، خطاب به دیوار]

هی دیوار...
هی....

حداقل اون قدیما که ما با هم بودیم من اجازه نمی‌دادم توهم بزنی.
"دعوی ام برایم مهم است."(با دهن کجی بخوانید)

داری منو پس میزنی؟
ببینم مگه من برات کم گذاشتم؟
کم زدم تو پرت؟
کم حالتو گرفتم؟

بد بود بهت اجازه نمی‌دادم خودتو رسوا کنی؟

داری منو نا امید می‌کنی.
ولی من رفیق نیمه راه نیستم.
چطوری بهت بفهمونم خره؟
تو بمن نیاز داری، نه به تعریف های دیگران، نه به حال گیری هاشون.

قبلا ها خودم بودم و خودت . یه دیوار.
حالا fvhd [fvhk s,vhoihj htjhnd fi `hd iv ;s , kh ;sd?

تو نمی‌فهمی که چقدر دوست دارم.
این کارو با خودت نکن.

ميرديو گفت...

... من صورتم پر جوش شده يه چند وقتيه...!! نويسنده كي بود؟ سواي ديوار بود؟ خود ديوار بود؟ اون طرف ديوار قايم شده بود؟ ديوار دلگير شده؟ديوار ديگه منو دوست نداره ؟؟ الا ديوارا گره گشايا به چاره جويي مرا مدد كن.