۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

حسنی...!

خورشید خانوم تو آسمون واسه خودش لم داده و ابرها دارن بادش میزنن.
بوی نارنج همه جارو پر کرده.
حسنی با توپ قلقلی اش، مجذوب ایستاده و تماشا می‌کند.
نفسش را توی سینه حبس می‌کند .
هنوز بازدمش تموم نشده که صدای مادرش بلند میشود:
-حسنی ، عزیزم ، بیا درسهایت را بخوان.
-آخه مامانی، می‌خوام بازی کنم.
-عزیزم ، برای بازی کلی وقت داری.
و حسنی با خودش گفت:" آره، وقتی بزرگ شدم کلی بازی می‌کنم."
×××
خورشید خانوم که لُپ هاش گل انداخته، تو آسمون نشسته و داره به جوونکی نگاه می‌کنه که تو ظل گرما، چشمهای یخ زده اش را دوخته به پنجره ای اونطرف خیابون.
جوونک با صدای پدرش به خودش می‌آید:
-حسن جان ، تو الان فقط باید به دانشگاه و آینده ات فکر کنی.
-آخه پدر...
-عزیزم، برای جوونی کردن فعلا وقت داری.
و حسنی با خودش گفت:"آره. واسه خودم که کسی شدم ، کلی عاشق میشم."
×××
برگهای نارنجی و زرد ِ درختان ، زیر ِ پای حسنی خش خش می‌کنند.
حسنی غرق در افکار و آرزوهای بزرگش احساس می‌کند که با هر قذمش می‌تواند دنیا را بلرزاند.
ناگهان صدای مام ِ میهن - میل ِ پرچم - بگوشش می‌خورد:
-حسن ، الان دیگه وقتشه که تو به ما خدمت کنی!
و حسنی که سردی ِ سرنیزه را روی گلویش احساس می‌کند باخودش گفت:
"تجربه ام که بیشتر شد ، همه دنیا رو می‌لرزونم."
×××
حسنی توری ِ سفید را از جلوی صورت ِ همراهش کنار میزند ،
نگاهی به چشم های سیاهش می‌اندازد،
تا کنون این چشم ها را ندیده بود،
هیج حسی نسبت به این چشم ها نداشت.
حسنی نگاهی به اطرافش می‌کند،
درختان هم، لباس های سفیدشان را پوشیده اند.
کسی چیزی به حسنی نگفت، الا خودش:
"بگذار اول سروسامون بگیرم ...."
×××
تو تاریکی شب، فقط موهای سفید ِ حسنی دیده می‌شود که به دیواری تکیه کرده و در حال تفکر است:
"دیگه وقتش رسیده، الان همه چیز روبراهه، همه سروسامون گرفتند"
حسنی می‌خواهد نفس عمیقی بکشد که درد شدیدی تمام وجودش را می‌آزارد.
حسنی تمام نیرویش را جمع می‌کند:
"ولی من می‌خوام زندگی کنم"
صدایی می‌گوید:"اون دنیا به اندازه کافی وقت برای زندگی خواهی داشت".
دیوار چاردیواری
 مرداد 87   

۵ نظر:

ديوان گفت...

:)))
خدايي حد اقل به اون حسني بد بخت يكم رحم ميكردي...
ديوار به حسني كه لطفي نكردي... بيا اين خشت گذاري رو بيخيال شو و به همون نويسندگي بچسب.
به اون قرمزه هم بگو دست از مقاومت برداره و خودشو تسليم كنه.
من با هم پيمان هام بر ميگردم.

ميرديو گفت...

آخي طفلكي حسني ... دلم كبابه واسه موهاي سپيدت حسني ..چه خوش خيال بودي حسني ..كه وقتي واسه خودت كسي شدي"كلي عاشق ميشي" هان؟ بگردم دور سر كچلت حسني آخي آخي حسني... نه عاشقي نه بازي نه هيچي ... روزيت تو از عاشقي و بازي شد موي سپيدت و آره... درد احتضار.. جيگرم رو آتيشه واسه اون اشك چشات ... بگردم ...آخي طفلكي حسني بالاخره راحت شد.

دیوسا گفت...

طفلک حسنی ها! که زندگیشونو تو روزمرگی و انتظارات و خواسته های دیگران از دست میدن و وقتی به خودشون میان که دیگه خیلی دیره و وقت رفتن!

ديو - يسنا گفت...

زندگی نه سراسر کینه است و نه سراسر اجبار
زندگی راهیست رفتنی
من میروم
تو میروی
همه خواهند رفت

مهم رفتن نیست
مهم استفاده از اجبار رفتن است

هیچگاه فراموش نکن
زیبایی هست
دوست داشتن هست

بیایید عدم لیاقت خود را به گردن روزمرگی و روند درست زندگی یا انتظارات و خواسته های آنانکه ما را دوست دارند نیندازیم

عدم لیاقت ما عدم استفاده ما از آنچه که داریم هست

دریابید آنچه را که دارید و اکنون بدلیل عدم توجه دارید از کف میدهید

آب رفته باز نخواهد گشت
حال را به غوغاسالاری و مویه نبازید
که فردا امروز را از دست داده اید

دیوار گلم داستانت خیلی چیدمان زیبایی داشت ؛ بسیار از خواندنش لذت بردم داری به کمال نزدیک میشوی این را دریاب نه آنچه را که از کف شاید و باید دادی

مردیوجان گفت...

حسنی میای بریم بازی...!؟
دوسش داشتم :)