شب را در غاري سپري كردم كه تصاحبش از آن خرس سپيد كمي سخت بود... اما كمي زور آزمايي من را خسته تر كرد و گذران شب را آسان. ميگفتند كه آن سپيد پيكر، قدرت صد مرد را دارد... اما براي من چندان رقيب دندانگيري نبود... بگذريم. غير از آن مار زنگي كه نيمه شب من را از خواب بيدار كرد مزاحم ديگري نداشتم؛ كه البته شام لذيذي هم شد. با اين كه چندان ميلي به بيدار شدن و صرف شام نداشتم اما اين عزيز، خود به خورده شدن علاقه نشان داد...
اولين اشعه ي خورشيد كه كوهستان را روشن كرد از غار به بيرون رفتم... براي پيدا كردن راه مجبور شدم به نقطه اي پر ارتفاع تر بروم. منظره زيبا بود و پرواز پرنده ها دلنواز...
سرم را بلند كردم تا از خداي ِ راه مسير را بپرسم كه هجوم پرنده اي عظيم الجسه را به سمت خودم متوجه شدم... براي اولين حمله پرشي به سمت عقب و كمي غل خوردن روي زمين كافي بود؛ اما ميدانستم آن پرنده كه براي بار اول اجازه ي حمله به من را به خودش داده بود مسلما تكرار اين عمل را براي خودش مجاز ميداند... پس بايد در پي نيرنگي نو ميگشتم...
آري آن پرنده حمله ي دوم را شروع كرده بود و با پنجه هايي كه من را ياد نيزه داران لشكر غرب مي انداخت به سمت من مي آمد... ( ماجراي نيزه داران را بعدا برايتان تعريف خواهم كرد) اشعه هاي خورشيد كه به نيزه هاي آن پرنده مي افتاد همچون خورشيدي ديگر در آسمان ميدرخشيد... بال هايش به اندازه ي دو اسب بالغ بود و پيكرش گاو را به ذهنم مي آورد... منقارش همچون زره اي جلوي صورتش بود و از تيزي، هولي را در دل من بوجود ميآورد... پر هايش به رنگ آبي روشن بود و به همين دليل هرازگاهي فقط به واسطه ي انعكاس نور خورشيد در آسمان ديده ميشد... سرعتش زياد بود، پس چندان وقتي براي تلف كردن نداشتم... خود را آماده ي نبردي با اين پرنده ي هولناك كردم. اما اينبار او از من سريع تر بود و توانست با كشيدن پنجه اش بر روي شانه ام زخمي را بر پوست بدنم ايجاد كند... ولي از اقبال خوش توانستم با ضربه اي به زير شكمش خودم را از چنگالش رها كنم...
پرنده دباره در حال اوج گرفتن و آماده شدن براي حمله اي ديگر بود... بايد راهي پيدا ميكردم تا اين بار صدمه اي به من نرساند... سريع خود را به ديواره ي كوه رساندم تا نتواند با آن سرعت به من نزديك شود و اگر با همان سرعت آمد با كنار كشيدن خودم بتوانم از سرعت آن پرنده استفاده كنم و او را به كوه بكوبانم. اما از بد روزگار آن پرنده از هوشي سرشار بهره داشت و با نزديك شدن به من بال هايش را موازي با ديواره تكان داد و از سرعتش كم كرد... با اين كار تمام فضاي جلوي من را پر كرد و راه فرار را از من گرفت... ديگر فقط پنجه هايش بود كه جلوي من به باز و بسته ميشد... چند زخمي روي بدنم انداخت ولي با پرشي به جلو و غلتي در هوا همزمان با پرتاب چند سنگ توانستم حواسش را پرت كنم و خود را به بدنش برسانم... از پنجه اش رد شدم و قسمت مياني بالاي پنجه اش را گرفتم... با اين كار ديگر پنجه هايش برايم خطري نداشت... و لي هنوز منقارش را داشت و سعي ميكرد من را به دونيم كند... اما توانسم از آن هم جان سالم به در بيرم و از پشت پرنده خود را به روي كمرش رساندم و از پشت، گردنش را گرفتم... تا اينجا كه به پر هايش آويزان بودم متوجه اوج گرفتنش نشده بودم... ديگر كوه ها به اندازه ي شست پايم ديده ميشد... ميتوانستم از آن بالا البرز را ببينم اما صدايم به آن ديو سپيد نميرسيد كه ازش كمك بگيرم.
خوبي ي اين پرنده ها اين است كه پايشان به گردنشان نمي رسد و منقارش هم كه جلوي من بود و با حركت سرش من هم ميچرخيدم و به پشت سرش ميرفتم... كم كم گويي از به دام انداختن من نا اميد شده بود و به پرواز ادامه ميداد... اما من ديگر نميتوانستم حركتي انجام دهم... از طرفي سرماي آسمان... از طرفي باد شديدي كه خودش را بر بدن زخمي من ميكوبيد و از همه مهم تر ارتفاع بود، كه اگر هم ميتوانستم پرنده را از بال در آورم سقوطش دليل مرگ من ميشد... ناچار خود را در همان حالت نگاه ميداشتم تا ببينم سرنوشت براي من چه رقم خواهد زد...
پرنده همچنان پرواز ميكرد و به سمت كوهي بلند ميرفت... از دور قلعه اي را بر نوك قله ي كوه ديدم... در دل اميد داشتم كه بعد از رسيدن به آن كوه دباره اوج نگيرد، تا شايد بتوانم خود را به زمين برسانم... اما ديگر توان مبارزه در بازو هايم نبود...
ادامه دارد...
۵ نظر:
ادامه اش را خواهانیم....
نیمه کاره رها نگردد....
ما دوست داریم به سرعت به انتهای سغر نامه یا سفر نامه زیبایتان برسیم
...ولی اکنون با زخمهای بسیار از پرواز بر پشت ان گاو پیکر تیز چنگال ؛ قلاب منقار لذت میبریم.... تا پس آنگه چه شود....
چه عجیب...!
ادامه خواهم داد فقط اگه اول مشكلات املايي را بر طرف كنم بهتر است. :))
دیوا.....
این نوع ِنگاه فقط مال یه دیو میتونه باشه و اونم انصافا خودتی.
نمیدونم اینهمه تصویر رو چطوری میتونی کنار هم بچینی.
پر از حرکته...
پر از دیدگاهِ فانتزیه(فعلا فانتزی رو ترجمه نکنیم)...
"نیزه داران لشکر غرب" ، "خدای ِراه" و...
قدرت تصورت خیلی باحال و دقیقه:
"اشعه هاي خورشيد كه به نيزه هاي آن پرنده مي افتاد همچون خورشيدي ديگر در آسمان ميدرخشيد"
"پر هايش به رنگ آبي روشن بود و به همين دليل هرازگاهي فقط به واسطه ي انعكاس نور خورشيد در آسمان ديده ميشد"
"تا حالا دیوان رو تو میدون رزم دیدی؟"
و حالا واقعا میخواهم ببینم.
بابا رستم دستان تو ديگه كي هستي؟!! چون من به تازگي از يه سفر باستانشناسي بر گشتم و هنوز درگير جو اين سفرم (شيشكي مرحمت بفرمايين) پرنده گاو پيكر رو نماد ايرانيها و ديوان رو نماد نيروهاي مهاجم مي انگارم (لال از دنيا نري شيشكي دوم رو بلند تر بفرست) و از صميم قلب آرزو دارم كه تو اين نبرد تنگاتنگ ديوان پيروز بشه(با روحيه انترناسيوناليستيم حال ميكنين؟)پس بزنين به افتخار پيروزيه ديوان ... آخرش برنده از ميدون بيرون بياي ها ديوان!!!
ارسال یک نظر