۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم- قلعه ي ...

افتادن از آن ارتفاع خيلي دردناك بود... چشمانم درست نمي‌ديد، اما آن پرنده ي عظيم‌الجثه را كنار خودم مي‌ديدم كه بيجان كنارم روي زمين افتاده بود... داشتم به اتفاقات فكر ميكردم و به اين كه چرا ساكنين قلعه به طرفم تير مي‌انداختند؟ 
ميدانستم كه الان وقت فكر كردن نيست و بايد به هر طريقي كه شده جانم را نجات دهم... داشتم توانم را جمع ميكردم كه سوزش شديدي را در كتف چپم احساس كردم... اول نفهميدم چه شد... فكر كردم كتفم شكسته وحركت باعث شده كه دردش را احساس كنم، ولي فقط كافي بود كه سرم را بچرخانم تا تيري كه در كتفم فرو رفته بود را ببينم... ديگر براي جلو گيري از برخورد اين تير دير شده بود... پس بايد جلوي تير هاي بعدي را مي‌گرفتم... سمت راست را نگاه كردم... بال هاي آن پرنده توجهم را جلب كرد... خودم را به بال ها نزديك كردم و زير بال مخفي شدم... ميدانستم خيلي طول نميكشد كه آنها به من برسند... ولي حد اقل براي مدتي فرصت فكر كردن داشتم...
همين كه زير بار رفتم تمام قواي بدنم تمام شد و ديگر چيزي نفهميدم... تا اين كه حركت بال دباره مرا به به هوش آورد... واي ديگر دير شده بود... دسته اي از سكنه ي آن قلعه داشتند به من نگاه مي‌كردندو از آنجا كه مطمئن بودند ديگر برايشان خطري ندارم دست از كشتن من كشيده بودند. و تنها با شمشير هايشان مرا كنترل مي‌كردند...
سراپايشان سياه بود و اندك لباسي بر تن داشتند... سر همه شان بي مو و خط عجيبي بر پيشانيشان جلب توجه مي‌كرد... هنوز چندان واضح نمي‌ديدم... ولي با همان اندك ديد هم مي‌توانستم تشخيص دهم كه دست هايشان بلند تر از حد طبيعي است و پاهايشان هيچ گاه صاف نميشود... پا هايشان در كل شبيه به انساني بود كه ميخواهد قدش را كمي كوتاهتر از حد واقعي نشان دهد و از زانو خم شده است و در حال راه رفتن هم  حركت زيادي در بدنشان ايجاد مي‌شد...  پاي يكي از آنها كه بسيار به من نزديك بود دقيقا جلوي صورتم تكان مي‌خورد... شبيه به پاي انسان بود... اما تنها با سه انگشت و سياه... بعد ها كه چشمانم بهتر ديد متوجه شكم هاي برجسته و گردن كشيدشان شدم... و تازه آن موقع بود كه فهميدم چشمشان به طرر عجيبي مي‌درخشد و رنگ سرخ آنها حالت وحشتناكي به چهرشان داده بود... ولي در كل كه به پيكرشان نگاه مي‌كردي قومي وحشي به نظر نمي‌آمدند... حتي در بينشان عده اي را ديدم كه موجودي از جنس خودشان با پيكري كوچك تر را در آغوش داشتند... حدس زدم كه مادر و فرزند باشند... اما كمي بعد صحنه اي ديدم كه فرضم را كمي با مشكل مواجع كرد... بين آنها كه ابعادشان با هم برابر بود فرقي در ظاهر نمي‌ديدم كه بتوانم آنها را هم مانند انسانها زوج تصور كنم.
با ضربه اي شديد به سرم دباره بيهوش شدم، چشمم را كه دباره باز كردم صدايي در گوشم مي پيچيد...
- هي ديوان تويي؟
- ببينم تو بچه ي ديوژن نيستي؟
- هي بلند شو... 
- حال ندارم تا اونجا بيام و بيدارت كنم... پاشو.
چشمانم را به سختي باز كردم...
- خوب... ميدونستم نمردي... آخه شما يار وارث هاي ژوليده نگر معمولا وقتي مي‌ميريد آتيش ميگيرد... 
( براي آنهايي كه نام اجدادي ما را نميدانند... ما از خاندان يار وارث.... هستيم )
ببينم اينجا كجاست؟ يادم مياد يه سري...
- آره تو هم دستگير شدي... نترس... اينجا شبيه به زندانه... ولي برخوردشون اونقدر ها هم بد نيست...
ادامه دارد...

۴ نظر:

ميرديو گفت...

كلي كيف كردم از آخراي ماجرا ...اگه ميشه مبسوط در مورد ياروارث يه كم توضيح بده...

ديو - يسنا گفت...

بسان دو قسمت پیشین زیبا و گیرنده بود

چشم به راه ادامه هستم

راستی یه جا بجای بال بار نوشتی

همين كه زير بار رفتم تمام قواي بدنم تمام شد و ديگر چيزي نفهميدم...

اگه اشتباه میکنم و بار درست هست بهم بگو

سپاسگزارم

دیوار گفت...

واي...
عاليه.
به هر حال خودت اونجا بودي و اتفاقات رو تجربه كردي ولي براي ما كه داريم با فاصله داستانت رو مي‌شنويم، خيلي خوب تعريف مي‌كني.

راستي ديوار(قرمزي) ازم خواست بهت بگم
كه:
"الان اينجايي و داري براي ما داستانت رو تعريف مي‌كني. پس سفرت در گذشته اتفاق افتاده.
خوب اگه واقعا اينطوري باشه و قصه پردازي نمي‌كني پس الان حتما مي‌دوني اسم اون قلعه چي بود.
نه؟....
راستي مساله حقيقت و واقعيت رو وسط نكش كه عددش نيستي و نمي‌خوام راجع به توانايي خاندانت در بيش از يك زمان بودن چيزي بشنوم."

يادمه يه همچين چيزايي گفت و رفت، خيلي بهم ريخته بود، همش با خودش زمزمه مي‌كرد:
"تو نيازي...يعني داشت ازم تعريف مي‌كرد...اين اصلا درست نيست... نميتونه اينطوري باشه..."
و همچين چيزايي...

Ida گفت...

من و ياد ايلياد و اوديسه هومر مي اندازي ...
خيلي خوشم مياد بنويس :)
.
.
.