+ گفتي تو ترومد ديو هستي؟
- چند بار بگم؟
+ خوب... جالب است كه اسمت و شخصيتت يادم است اما خودت نه...
- اي بابا... هي مجبورم ميكنه تكرار كنم كه چقد واست اضافه بودم... خوب بعد تولد دبارت...
+ بله... فهميدم.
+ و اما اينجا چه ميكني؟ گفتي قبل از همهي اينموجودات اينجا بودي... ماجرا از چه قرار است...
- گفتم كه نميخوام دباره به ياد بيارم... با اينكه هيچ وقت از يادم نميره!
+ با اينكه بسيار دلم ميخواهد بدانم... اما مجبورت نميكنم چيزي كه دوست نداري تكرار كني...
- نه... اصلا دلم نميخواد... دلـ... نـ... من بايـ...
در حال گفتن حرف هايش بود كه كم كم ديگر نتوانستم حرف هايش را بفهمم و دباره از هوش رفتم... صدمه هاي بسيار شديد بود و من بسيار ضعيف شده بودم... تيمارم كرده بودند اما همچنان ضعف را در بدنم احساس ميكردم...
نفهميدم كه چه مدت بيهوش بودم... دباره كه به هوش آمدم صداي آوازي را مي شنيدم... كه چند بيتي از آن پشت هم تكرار ميشد...
- ستاره آسمون ماه در فلك بود... طبيب درد من آن دخترك بود... قدش چون خوشه مرواري افشان... لبش از برگ گل نازكترك بود... ستاره آسمون...
سرم را بلند كردم... آري ترومد بود كه داشت زير لب اين آواز را زمزمه ميكرد...
+ اي ديو بزرگ... نميخواهم مزاحمت شوم اما من شديدا نياز به آب دارم... عطش جانم را زجر ميدهد...
- خوب پاشو برو آب بخور...
+ ولي دست هايم بسته است...
- اي بابا... با خودت چي فكر كردي؟ اون براي اينه كه دستت ثابت بمونه تا زخمي كه خوردي خوب بشه... نبستنت كه!
+ نبسته اند؟ راست ميگويي نبسته اند... من به هيچ عنوان نميتوانم منطق اين موجودات را بفهمم!!!
+ اما چرا من را نبسته اند؟
- تو را در كنار من گذاشته اند... من هم كه ديو نخوت هستم... خوب معلومه كه از كنار من تلاشي براي آزادي نخواهي كرد...
+ هه... به همين راحتي... ولي من هروقت كه دلم بخواهد از اينجا فرار خواهم كرد... فقط در حال حاضر توانش را ندارم...
- ها... ها... همه همين را ميگن... قدرت من رو دست كم ميگيرن...
- لعنت به تو... درد هايي كه مدت ها بود فراموش كرده بودم دباره در دلم تازه شد...
+ همان شعري كه ميخواندي؟
- آه... نفرين جهان به من... من چرا...
- ميدوني ما فقط ميخواستيم... اون يه آدم بود... اون داشت پير ميشد و من طاقت ديدن اين پير شدن را نداشتم... تمام زندگيم به اون بسته بود... طاقت حتي يك لحظه دوريش را نداشتم... اما چه ميتوانستم بكنم؟ من ديوم و عمرم جاويد و اون انسان بود و فنا پذير...
- شنيده بودم كه در نوك كوهي در ميان البرز قلعه اي وجود دارد كه در آن درختي است كه جان را زياد ميكند... لعنت به من... چرا بايد اين كار رو ميكردم؟ آخه چرا؟ پس خداوند در آن زمان كجا بود؟ چرا راهنماييم نكرد؟
+ گفتي درختي كه؟ بيشتر برايم بگو...
- آره همين درخت لعنتي... ميگفتند درختيست كه جان ميبخشد... و من هم كه نميتونستم پيري اون دختر را تحمل كنم... آخه ميدوني... بعد از ساليان دراز زندگي در اين دنياي پوچ به چيزي رسيده بودم كه همه چيز را برايم زيبا ميكرد... من كه هيچ حركت مفيدي انجام نميدادم با ديدن اون همه ي زندگي ام سرشار از انرژي بود...
- ميدوني؟ ميدونم كه ميدوني... آخه خير سرت تو هم ديو هستي... به هر كدوم از ما ديو ها نيرويي داده شده كه با آن بتوانيم تعادل جهان را حفظ كنيم... اينم از نقص هاي اين آفرينشه... همه چيز بايد جفت باشه... اگه تلاش هست بايد در كنارش نخوت هم باشه... وگر نه همه چيز به هم ميريزه... يه دنيا را تصور كن كه همه تلاش ميكنن... ميدوني چه اتفاقي ميافته؟ خوب واقعا فكرش را بكن... همه سعي ميكنن و ميخواهند كه پيشرفت كنن... چه افتضاحي ميشه... همه ميخوان از هم بهتر باشن... همه صبح تا شب به پيشبرد قدرتشان فكر و تلاش ميكنن و مسلم است كه درگيري پيش مياد... همه ميخوان از ديگران بهتر باشن... بهترين باشن... اينجاست كه من مفيدم... يك عده را نخوت ميبخشم كه دست از كار بكشند و با سكون و بدون تلاش به آرامش برسند...
- ولي خود من هم حتي با ديدن آن دختر دست از نخوت كشيده بودم... دلم نميخواست براي خودم حتي قدمي بردارم ولي براي او كوه ها را زير پا ميگذاشتم... همه كار ميكردم كه او شاد باشد... هر كاري برايش ميكردم شادم ميكرد... ديگر نخوت را فراموش كرده بودم... با اين حس من، دنيا هم رو به پيشرفت گذاشته بود... چون ديگر به دنيا هم فكر نميكردم... تمام تلاشم شادي آن دختر و بودنش با من بود...
- آه اي دنياي بيرحم... اما اون داشت پير ميشد... آخه چرا؟ اون زيبايي كجا ميرفت؟ آن همه شور و نشاط؟ اي دنيا نفرين بر تو...
+ خوب؟ مگر به اين قلعه نرسيدي؟ آن درخت اينجا نبود؟
- به اين قلعه رسيديم... در آن موقع اينجا موجوداتي زندگي ميكردند.... همه سفيد رو و زيبا بودند... موجوداتي بودند با چهره هايي دلنشين... چشمانشان همچون دو كره ي مشكي در صورتشان ميدرخشيد... صورتهايي گرد داشتند و موهايي بلند و نرم بر سرشان بود... دماغ هاي با نمكي داشتن، مثل يه برجستگي كوچولو رو صورتشون بود.. ها ها... لب هايشان همچون قنچه گلي بود كه به صورتشان جلوه اي نجيب ميداد... بدنشان در كل شبيه به انسانها بود... اما خيلي كوچكتر از يك انسان بالغ و طبيعي... به اندازه ي يك كودك نوزاد... سينه هاي گرد و برجسته داشتند... پا هايشان در قسمت بالا درشت بود و هر چه به سمت ساق ميرفت نازكتر ميشد... و پايين پايشان موهاي بلندي داشتند كه همچون كفشي از پاهايشان محافظت ميكرد... پوست بدنشان سفيد بود و درست مثل صدفي كه در نور رنگ هاي ديگري در آن ديده ميشود در نور ميدرخشيد... همشان بال داشتند ولي كمتر براي پرواز از آن استفاده ميكردند... بال هاشون از بدنشون بزرگتر بود... پوشيده از پر هاي نرم... هنوز يه چند تايي پر ازشون دارم... هميشه صداي آواز هاشون تو گوشم هست... مثلا ميخوندند... ( ما شاديم و شاديم... شاديم مثل يه بليل... شاديم به شادي... غصه نداريم... خدا رو داريم... گياه ميكاريم... ما شاديم و شاديم... دوستيم و دوستيم... شاديم مثل يه بلبل...)
اونا نميتونستن از خودشون دفاع كنن... اين قلعه توسط يه سري پرنده ي بزرگ محافظت ميشد... پرنده هايي به بزرگي يك گاو و با رنگ آبي...
+ چي؟ پرنده اي به بزرگي يك گاو با رنگ آبي؟ فكر ميكنم يكي از آنها را ديده باشم... قصد داشت من را براي خوراك روزانه اش به دندان بكشد...
- چي؟ يكي از اون پرنده ها رو ديدي؟ اين خيلي عجيبه من فكر ميكردم اونا ديگه نابود شدن... بگو ببينم چجوري ديديش؟ باهاش چيكار كردي؟
+ من باهاش كاري نكردم... صبح كه از خواب بيدار شدم و در كوه به مسيرم ادامه ميدادم يكي از آنها به من حمله كرد...
- غير ممكنه... اونا بي دليل خودشون رو نشون نميدن...اونا كه گوشت خوار نيستن كه بخوان تورو بخورن!!!
+ ولي داشت اين كار رو ميكرد...
- اون ها فقط زماني خودشون رو نشون ميدادن يا حمله ميكدرند كه يكي به خونشون نزديك شده باشه... دليل محافظتشان از اين قلعه هم اين بود...موجوداتي كه توي اين قلعه بودن از نوزاد هاي اين پرنده نگهداري ميكردن... آخه ميدوني... خيلي عجيب بود... نوزاد هاي اين پرنده شبيه به خودشون نبودن... بيشتر شبيه به كرم يا مار بود... مار هايي كه صدا هاي عجيبي از خودشون در ميآوردن... من نفهميدم چجوري ميشه... يه مار و كم كم تبديل به يك پرنده ي آبي... اونم با اون ابعاد... خيلي عجيب بود... آخرين ماري كه پيدا كردم رو خودم بزرگ كردم... ولي وقتي تونست پرواز كنه رفت و ديگه هم بر نگشت... يعني اگه بر ميگشت كشته ميشد...
+ نه؟ اين غير ممكن است... گفتي مار؟ با صداي عجيب؟ يادت هست كه اون مار ها... نه اين نميتونه اتفاق افتاده باشه... اوني كه من خوردم حتما يك مار زنگي بود...
- خوردي؟ مار؟ كجا؟
+ در غاري كه شب را در آن ميگذراندم...
- و آن مار خودش به سمت تو آمد؟ اون مار رنگش آبي نبود؟
+ نميدونم... شب بود و نوري نبود... و من هم گرسنه...
- و گفتي صبح پرنده بي دليل به تو حمله كرد؟
+ آري بي دليل...
- گند زدي... تو يكي از نوزادان پرنده را خورده بودي... وگرنه دليلي براي حمله وجود نداشت... ام... و توانستي او را بكشي؟ نگو كه اين كار را كردي!
+ من نه! ولي اين موجودات اين كار را كردند... پرنده داشت به اينجا نزديك ميشد و آنها...
- واي بر تو... پرنده قصد داشته تو رو از خونش دور كنه...
+ ولي چرا به اين سمت آورد؟
- به اين سمت؟ يعني مستقيم به سمت قلعه ميآمد؟
+ آري...
- آن پرنده... نه!!! غير ممكن است... شايد آن پرنده پرنده ي من بوده... من به پرنده ام ياد داده بودم كه اگر ديوي را ديد مستقيم آن را به اينجا بياره تا شايد بتونه قلعه و درخت را از دست اين موجودات رها كنه... ببينم چجوري تو را به اينجا آورد؟
+ بر پشتش سوار شدم...
- يعني باهاش دوست شده بودي؟
+ نه در جدالي توانستم بر پشتش سوار شوم...
- خودش است... پرنده چون تو را قدرتمند ديده سعي كرده تو را به اينجا بياره تا قلعه رو نجات بدي...
- ولي الان تو در قلعه هستي و كنار من... اميد وارم كه حد اقل همه ي كودكان پرنده را نخورده باشي....
+ ولي من هنوز به طور قطع نميدانم كه آن كه خوردم چه بوده شايد واقعا مار بوده...
+ اتفاقي كه افتاده را افسوس خوردن فايده اي ندارد... بايد در فكر راه حل باشيم... از آن موجودات كه در اينجا زندگي ميكردند بگو... چيز هايي كه ميگفتي شباهتي با چيزي كه من را زنداني كرد نداشت..
- نه آن موجودات مهربان اينجوري نبودند... زيبا بودند... همشان از يك جنس بودند... چون براي توليد مثل نيازي به جفت نداشتند... آن موجودات از دل زمين رشد ميكردند...
+ يعني نوعي گياه بودند؟
- نه... آن درخت... اين موجودات از آن درخت زاييده ميشدند... به نوعي ميوه هاي آن درخت بودند...
- هيچ وقت، وقت نكردم بفهمم اولين موجودي كه ازين درخت بوجود آمده از خون چه موجودي بوده!
+ از خون چه موجودي؟ من درك نميكنم...
- آري... اين درخت اينچنين است... هر موجودي كه خونش را پاي اين درخت بريزد... زان پس اين درخت ميوه هايي شبيه به آن موجود به بار ميآورد... و اين چنين است كه زندگي ميبخشد... يعني تو خونت را پاي درخت ميريزي و اين درخت موجوداتي شبيه به تو را بوجود ميآورد...
- لعنت به من... من اين را از يكي از آن همان موجودات زيبا ياد گرفتم... بعد ها فهميدم كه اين موجودات هميدگر را غوشعْمَ صدا ميكنند...
+ غوشعم؟ چه اسم عجيبي...
- لعنت به من... و لعنت به تو كه همه ي اين اتفاق ها را به يادم آوردي...
+ ادامه بده... ديگه يادش افتادي... حد اقل به من هم بگو...
- داشتم ميگفتم... اين موجودات قدرت دفاع نداشتند... و من كه ميخواستم آن دختر را هميشه داشته باشم... بايد به اين درخت دسترسي پيدا ميكردم...
ادامه دارد...
۴ نظر:
لعنت به تو...!
خيلی کارت درسته.
عالي بود.. كلي حال كردم.
کم کم داره خیلی جالب میشه!!!
پسر چی میگذره تو مخت ;)
خــــيـــــلـــــي تــوپ بود .
اگه زود نر ادامش رو نياي خودم خفت ميكنم ((:
پاينده باشي .
ديوونه
ارسال یک نظر