۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت دوم (بخش چهارم-درخت آفرينش و پرنده هاي محافظ)- قلعه ي ...

- ميدونستم كه بايد از پرنده ها رد بشم تا بتونم به درخت آفرينش برسم تا بتونم زندگي دختري كه زندگيم بود رو نجات بدم...
+ اين را گفته بودي... از پرنده ها و گذر از آنها بگو...
- ميدوني... معمولا كساني كه ميخوام روشون كار كنم نبايد بفهمن كه من اونجام... بايد از نخوت استفاده مي‌كردم تا انگيزه ي محافظت از قلعه را از پرنده ها بگيرم...
- تنها مشكلم اين بود كه اونا پرنده بودن و تفكراتشون غريزي... معمولا نخوت روي تفكراتي تاثير ميذاره كه غريزي نباشن... مثلا هيچوقت نتونستم با نخوت جلوي نفس كشيدن انساني را بگيرم... غريزه هم مثل مثل نفس كشيدنه...  معمولا انسان ها هم وقتي با غريزه هاشون مبارزه ميكنن درست مثل اين ميمونه كه جلوي نفس كشيدن را بگيرند... با اين تفاوت كه به سرعت نفس نكشيدن اونارو نميكشه...
- اولين حركتم اين بود كه جايگاه پرنده ها رو پيدا كنم... كار سختي بود... زيرا كمتر خودشون رو نشون ميدادن... براي اين كار مجبور بودم كه نور خورشيد را در جهت هاي مختلف پخش كنم كه اگر پرنده اي از نژاد آنها در آسمان پرواز كرد بتوانم با كمك نور خورشيد آنها را پيدا كنم... اين كار را با انعكاس نور توسط قطعه فلزي صيقلي انجام ميدادم...
- اولين پرنده را يافتم و راهش را دنبال كردم... پيدا كردن مسير 7 روز طول كشيد... تا توانستم در نهايت جايگاهشان را پيدا كنم... در ميان 2 كوه در دره اي عميق لانه داشتند.. برعكس بيشتر پرنده ها كه در بلندي لانه مي‌كنند،‌اين پرنده ها براي مخفي ماندن در دره زندگي مي‌كردند... كم بود نور يافتنشان را سخت كرده بود...
- با استفاده از پر هاي ريخته شده در اطراف دره خودم را مخفي كردم... اما هر بار كه خواستم به آنها نزديك شم از وجودم آگاه شدند و مرا دور كردند...
- متوجه شدم كه پرنده ها در طول شب خواب هستند و در خواب به رنگ مشكي در مي‌آيند... تا باز هم ديده نشوند... در شب مي‌شد به آنها نزديك شد...
- توانستم در شب به آنها نزديك شوم... و اين گونه نيرنگ را آغاز كردم... براي اولين بار بود كه فهميدم با نخوت حتي مي‌توانم غريزه ها را هم كنترل كنم... اما مشكل آنجا بود كه براي مدت كوتاهي جواب ميداد... و سريعا به حالت اول باز مي‌گشتند... بايد علت محافظت را مي‌فهميدم...كه مجبور به بازگشت به سمت فلعه شدم تا سر از اسرارشان در بيارم...
- همونجا بود كه فهميدم قوشعم  ها از بچه هاي پرنده ها نگهداري ميكنن... حالا ميتونستم روي پرنده ها كار كنم و اميد به آينده رو ازشون بگيرم... تا نخوت رو در وجودشون فعال كنم و قدرت حركت رو ازشون بگيرم... و به قلعه وارد بشم... ولي ميدونستم كه اين نخوت كوتاه مدت است پس بايد عجله مي‌كردم...
- دباره به دره برگشتم و شبانه نخوت را وارد وجود پرنده ها كردم... و با دختر زندگيم وارد قلعه شدم...
- از دروازه ي اصلي وارد قلعه شدم... با گذر دروازه محيطي بزرگ را كه با گل هاي پيچك و درخت هاي سبز پوشانده بود ديدم... سبزي گياهان با رنگ هاي صورتي، قرمز و سفيد گل ها جلوه اي زيبا پيدا كرده بودند... ديدن چنين منظره اي در اين ارتفاع و در كوهستان بسيار برايم عجيب بود... اما هيجان رسيدن به درخت تمام اين زيبايي را برايم بي ارزش مي‌كرد...بدون توجه به آنها وارد  فضاي قلعه شدم... برخورد ساكنين قلعه بيشتر متعجبم كرد... گويا يكي از آنها هستم... بدون كوچكترين توجهي به من به كار خودشان ادامه مي‌دادند... مطمئن بودند كه اگر من تونستم وارد قلعه شوم پس از دوستانشان هستم... با گذر از راهروي اصلي قلعه كه با پارچه هاي رنگي و گياهان زيبا تزيين شده بود خودم را به محيط مياني ي قلعه رساندم... فضايي گرد كه با آب نما ها و مجسمه هاي مرمري تزيين شده بود... در وسط اين محوطه درختي بود كه بر شاخه هايش ميوه هايي شبيه به هندوانه اما سفيد رنگ آويزان بود... فهميده بودم كه با ريختن خون دختر پاي درخت مي‌توانم دختر را دوباره متولد كنم ... خودم را به درخت رساندم و در حال فكر كردن بودم كه صدايي به گوشم رسيد... 
-- اين كار را نكن....
-!!!! اين صداي كي‌ست؟
-- پشيمان ميشوي...!
- اين صداي كيست؟
- برايم مهم نبود... فقط ميخواستم اين كار را انجام دهم...
- پس زخمي در دستان دختر بوجود آوردم... خونش را پاي درخت ريختم...
- اولين قطره ريخت... ولي اتفاقي نيوفتاد...
- دومين قطره... باز هم خبري نبود...
-- با اين مقدار خون فايده اي ندارد... بايد بيشتر بريزي...
- بيشتر؟ اما زخم كوچك بود... زخمي عميق تر بوجود آوردم... نگاه دختر در چشمانم عذابم ميداد... اما او به من اعتماد داشت و هيچي نميگفت... و فقط درد را تحمل مي‌كرد...
- من فقط به فكر درخت و تولد مجدد دختر بودم...
- اصلا به ميزان خوني كه از دختر ميرفت فكر نمي‌كردم...
- فقط به درخت توجه داشتم و بعضي وقت ها به نگاه دختر خيره مي‌شدم... رنگش كم كم داشت به سفيدي ميزد... ديگه سرخي لب هاش ديده نميشد... دستش رو فشار ميدادم تا خون ازش جاري بشه... فشار دست اون كه روي دستم بود كم ميشد... 
- آنقدر فكرم به درخت بود كه متوجه نبودم كه بدن دختر سرد شده... 
- ديگه از دستش هم خوني نمي‌چكيد... زخمي ديگر در سينه اش انداختم... كمي خون جاري شد و آن هم قطع شد...
- دختر ديگه نفس نميكشيد...
- تمام بدنش سفيد شده بود...
- چند ساعتي بود كه به انجام اين كار مشغول بودم...
- ولي در درخت اتفاقي نمي‌افتاد...
- ولي ديگه خوني در اين بدن وجود نداره... من دختر را از دست دادم... نه...
- با تمام وجودم فرياد زدم...
- چندين بار از اعماق وجودم فرياد زدم... سرم را به درخت كوباندم... باز هم فرياد زدم... با مشت به زمين ميكوبيدم اما فايده اي نداشت...
- اين بار بلند تر فرياد ميزدم...
اين كارم باعث شد تمامي سكنه به محوطه ي گرد دور من بيان...
- همشون با تعجب به من و پيكر بيجان دختر نگاه مي‌كردند...
- ناگهان همشون با هم شروع به فرياد زدن كردند... و اشك از چشمانشان جاري شد... اما حركتي نميكردند... مستقيما به من نگاه مي‌كردند...
- فرياد زدم... من چه بايد بكنم...
- من كه فقط خون بيشتري مي‌خواستم... دست خودم را هم بريدم... و خونم را زير درخت ريختم... با ريختن سومين قطره... درخت رنگ عوض كرد... مهي سفيد دور درخت را گرفت... جرقه هاي آبي رنگي از درخت به هوا پخش مي‌شد...  ميوه هاي درخت تك تك از درخت مي افتادند و خشك مي‌شدند... همه ي برگ هاي درخت ريخت...  صداي فرياد قوشعم ها بلند تر ميشد... ناگهان رده هاي قرمزي از پايين درخت به بالا حركت كرد و در شاخه ها پخش شد... درخت دوباره برگ در آورد... اما اين بار به رنگ قرمز... ميوه هايي شروع به رشد كردند...به رنگ سياه...
-- اين است اشتباه تو... گفته بودم پشيمان خواهي شد...بايد صبر مي‌كردي تا خون كم كم در جان درخت نفوذ كند... عجله كردي و خون زياد ريختي... و حتي خوني ديگر را با آن مخلوط كردي... فرزندان اين درخت تو و قلعه را نابود خواهند كرد... 
- اون صدا راست مي‌گفت... درخت اين بار موجوداتي را بوجود آورد كه تمامي سكنه ي قبلي قلعه را يكي يكي كشتند و قلعه را بدست خود گرفتند... نتيجه ي كار من همين موجوداتي است كه مي‌بيني... من دختر را در اينجا به خاك سپردم و خودم هم همينجا ماندم تا با درد اشتباهم بسوزم...
- اينبار نخوت در وجود خودم رخنه كرد و من را از پا در آورد...
- سالهاست كه اين موجودات در اينجا زندگي مي‌كنند و من هم با درد از دست دادن دختر و اشتباهم در اين قلعه مانده ام... اين موجودات هم كه قدرت نخوت من را دارند... خيلي از اين موجودات از قلعه رفته اند و بي‌دليل نخوت را در دنيا منتشر كرده اند... ديگر نخوت معنيه قبليش رو نداره... مردم بي دليل دچار نخوت مي‌شوند هر روز تعدادشون بيشتر ميشه... من هم نميتونم كاري بكنم... چندين بار سعي كردم درخت را نابود كنم... اما درخت همچنان رشد مي‌كند... هر بار كه درخت را قطع كردم... دباره جايش درختي رشد كرد... نمي‌توانم جلوي رشد درخت را بگيرم... اين موجودات هم كه در دنيا پراكنده شده اند... من نابود شدم...
+ اما بايد بشود كاري كرد...
- آره ميشه... 
ادامه دارد...
...
پا نوشت: غلط هاي دستوري و املايي را به بزرگي خودتان ببخشيد... ديگه ساعت 5:30 صبحه و من ديگه توان بيدار موندن ندارم...

۵ نظر:

دیوار گفت...

فوق العاده ای ديوان ِدیوژن یار وارث ژولیده نگر.
تحلیلت راجع به ترومذ و بلای بزرگی که به جان ِهر آفرینشی می‌اندازد، خیلی خوبه، ولی زیرکانه عمل کردی.
دست ِاین موجوداتِ جدید رو دیگه نمیشه راحت خوند و واقعیتش هم ، همینه.

آخر ِ‌‌‌ بخش قبل داشتم فکر می‌کردم که این رفیقت با چه انگیزه عجیبی پا شده رفته تو اون قلعه ، ولی حالا که نتیجه رو فهمیدم ، دیگه بنظرم عجیب نیست.
تا بوده همین بوده.....

Ida گفت...

ميام،‌ مي خونم، لذت مي برم ...
در انتظار ادامه هستم :)

ديوونه گفت...

خیلی خوب بود .
زودتر ادامش رو بزار (:
دیوونه.

مردیوجان گفت...

دیوااااااااااااااان...

ديوك گفت...

متن زيباي بود ديوان عزيز...