۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

قاصدك

دويد به سمتم 
دستاش چنان به هم فشرده بود 
انگار مي ترسيد رازش از روزنه هاي ميون انگشتانش پرواز كنه 
با چنان هيجاني اسمم و صدا مي كرد 
كه قلبم با صداي پاش شروع كرد به دويدن 
نگاهمون كه به هم رسيد گفت 
ببين چي پيدا كردم! يه شاپرك! 
دست هاي به هم قفس شده اش رو كه ازهم باز مي كرد 
دل تودلم نبود الان مي پره! 
وقتي چشمم به نازك تن سپيد مويش افتاد 
دلم لرزيد 
گوشه عرق كرده دست هاي كوچيكش 
كز كرده بود و جُم نمي خورد 
دست هاش و تو دستم گرفتم و گفتم 
كوچولوي من! ايني كه تو دستت خوابيده 
يه قاصدكه! 
جوري نگاهم كرد كه فهميدم از حالا به بعد 
چشم هاش معني دلتنگي رو مي فهمه و 
دست هاش پي دوستي كه دستش رو رها كرده نامه نمي نويسه 
همه حرفاي نگفتش و تو گلوش جمع مي كنه 
تا دل به دل قاصدكي بسپاره كه دل به پرواز داره 
تا شايد روزي جايي چشم تو چشم دوستش بدوزه و هيچي نگه! 
اگه برگشت بگه كه حال چشم هاش خوب بود يا نه؟! 
گفتم قاصدك دلش به آسمون بسته است 
هرچي دوست داري خدا بشنوه رو تو گوشش بگو و بزار بره 
بي هيچ حرفي به سمت حياط رفت 


.
...آي دا


۹ نظر:

ديو - يسنا گفت...

آیدای گلم

اول اینکه متن بسیار زیبایی نوشتی

دوم اینکه : منم دلم برای تو و دیگران که میشناسمشون تنگ شده

اما دیگه انگیزه ای ندارم ؛ میدونی چرا ؛ چون من دیولاخو خیلی جدی گرفته بودم ؛ ازش لذت میبردم ؛ باهاش زندگی میکردم و براش ارزش قائل بودم ؛ جوری بود که دوست داشتم دخترکم با دیولاخ انس بگیره ازش یاد بگیره و مثل من باهاش زندگی کنه اما یکدفعه به خودم اومدم و فهمیدم دنیای من با دنیای دیولاخ به اندازه تموم سنگلاخ های دنیا فاصله داره فهمیدم که من اصلا دیو نیستم و بد تر از اون اینه که نمیدونم چطوری شد که یکدفعه در غالب دیو رفتم اونم یه دیو از نوع هزاره....

سوم اینکه من از فرامرز ناراحت نیستم

مردیوجان گفت...

بی هیچ حرفی...

دیوسا گفت...

خیلی خیلی قشنگ بود. مرسی

ميرديو گفت...

دلم از اون يه جفت چشماي دلتنگِ قشنگ خواست... اما چه حيف كه ديگه چشمِ قشنگي دلتنگِ من نيست.

دیوار گفت...

:)

ديوان گفت...

شاپرك!
خبرم را ببر...
دنياي عشقم
در حافظه ات جاي نمي‌گيرد..
فقط اين كلمه را ببر...
دنيايم در چشمان معشوقم خلاصه مي‌شود..
شاپرك!
خبرم را ببر... به فرشته اي
كه خدا با آفرينشش خود را
مورد تحسين قرار داد...
شاپرك...
فرياد بزن...
به عالم بگو...
تا بدانند عاشقم... :)
شاپرك!
خبرم را ببر...
به شاعر بگو
كه چه زيباست دوست داشتن معشوق.
معشوقي
كه شعر آفرينشم با او زيبا شده.
به معشوقي كه خود
شاعر زيابيي هاست.
به معشوقي كه زيباست.
شاپرك خبرم را به شاعر برسان.

ديوان گفت...

بهتريني... :)

مردیوجان گفت...

قاصدک جان چه روزهای بدی ست
روزهای سیاه تنهایی
شادم از آن که لا اقل تو یکی
پیش من
گاه گاه
می آیی
:)

(مصطفی رحمان دوست)

Ida گفت...

دیوهای عزیز جونم یوهوووو
دلتون بی قاصدک نمونه
خوشحالم که هستید
.
.
.