دیو – یسنا بودم
دیو هزاره – میدونید چرا هزاره :چون تمام این دورانی که شما دیوای جوان دارین میگذرونید رو من به همراه پدران و مادران شما گذروندم ؛
منم اونموقها خودم رو عقل کل میدونستم و فکر میکردم بزرگترها از دوران عقب موندن و یا اینکه تاریخ مصرفشون نزدیک به آخره ؛
فکر میکردم در زیر پای نامردان در حال له شدن هستم ؛
باور داشتم که بزرگترها نفسشون از جای گرم بلند میشه و چون پیرن دوست ندارن مبارزه کنن یا اینکه خسته هستن
ایمان داشتم که عشق تعریف نداره , عشق همینه که من دارم ؛ اما دریغا که سالها بعد فهمیدم عاشقهای زیادی وجود دارن و به این دلیل همدیگه رو پیدا نمیکنن چون تعریف عشق به وسعت تمام آدمهای دنیاست...
بله عزیزان پر غرور من که همین الان تو دلتون دارین ریشخند میزنین و پیش خودتون میگین باز این پیریه زر زرشو شروع کرد و باز حرفهای کلیشه ای تو کتابها رو داره روخونی میکنه بابا ما اینا رو میدونیم و خیلی چیزایه دیگه هم میدونیم که تو آفتاب سر بوم حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردی ...
شاید اینطور باشه اما تنها یک چیز رو میدونم و اون اینه که :
باور کنید بزرگترها هم این راه رو رفتن ؛ شاید اون موقع به دختر داف نمیگفتن و میگفتن شکلات
شاید اون موقع کامپیوتر و اینترنت نداشتیم اما جمع هایی داشتیم که لااقل صدای همدیگرو میشنیدیم و اشک همو میدیدیم وتنها مشکلمون این بود که تهی از تعاریف بودیم و عجیب تر اینکه مطمئن بودیم نیازی به تعریف نداریم ( آخه ما آخر فهم و شعور بودیم ) فکر میکردیم اگه بریم جلویه آینه همون چیزی رو میبینیم که دیگران هم میبینن اما اینطور نبود ما بزرگترین معنا رو نداشتیم ما مطمئن بودیم چی هستیم و باز هم شک نداشتیم که چی هستن
اما
واقعا نمیدونستیم چی هستن ؛ چون از به زبون آوردنش خوشمون نمیومد و بزرگترهامون هم هیچ وقت سعی نکردن تعریف فضای خالی دوران رو هم برایه خودشون هم برای ما بازگو کنند
این دیو یسنا که الان داره براتون مینویسه دوست داشت برای یک بار این کار رو بکنه ؛
دوست داشت دیوار بجای جنگ با خودش و از راه بدر کردن عقیدتی دورو بریهاش در فکر راه حل واقعیه از دست داده هاش! باشه
دوست داشت دیوونه از لاک خودش بیرون بیاد و کمی هم دورو برشو ببینه
دوست داشت دویست بجای حب و بغض و پشت شایعه قایم شدن بیاد وسط گود و من ؛ واقعیشو بدون ترس بگه شاید دیو یسنا وارفته هم مثل اون باشه
دوست داشت دیوبنگ برایه یه بار هم که شده بلند بلند بگه کیه و چی میخواد نه اینکه....
دوست داشت دیوا (منظورم شخص دیوا هست) تنها اشتباهات دیگران رو نبینه و بعد از اینهمه جوالدوز به دیگران زدن یه سوزن هم بخودش بزنه
دوست داشت میردیو از کینه هاش با گریه بگه نه با خنده ای که پشت اون هزاران نگفتنی وجود داره
دوست داشت خان دیوه حداقل اینجا از حقیقت فرار نکنه و بدونه کتابا هم راست میگن
دوست داشت دیوسا بدونه که بجز محبت که خودش به کسی داره و همبستگی که باز هم خودش داره دیولاخ برایه سرپا موندن به همه نیاز داره و این کافی نیست که من و دیگری باشیم و پس همه هستن
و... اونایی که تو سایه نشستن و نیشخند میزنن یا نمیزنن اصلا برایه چی اینجا هستین؟
.... اما دیگه دیو یسنای غرغرو و مخ تیلیت کن با شما ها کاری نداره.... اصلا به من چه ... بسه برام اینهمه فهم و شعور که از در و دیوار میریزه بسه اینهمه حب و بغض بسه اینهمه منم هایی که دوست داشتن رو عقب زده....
من هرگز فرار نکردم ؛ هرگز قهر نکردم ؛ اما دیگه تحمل بیسوادی خودم رو ندارم منم مثل دیومار میشینم و نگاه میکنم هستم اما خستم ؛ هستم اما مثل خیلی ها تنها دلم خوشه که اسمم یه جایی هست و یه روزی شاید یه .....
...و آخرین حرفم قدر روحویوهویوو و مردیوجان رو بدونید .... این دو نفر همیشه میتونن عامل همبستگی همه باشن
سعی کنید همدیگر رو بشناسید لااقل کمی جرات داشته باشید و اول از خودتون شروع کنید و ببینید تعاریف شما با دیگران چه فرقی داره
۲ نظر:
اي الهه ي نابودي
اي رعد هاي تندرو
اي باد هاي ويران كننده
اي سيل خروشان...
مرا بكوبيد... نابودم كنيد...
اما بزرگان را از من مگيريد كه راه ما بدون ياري ي آنان محكوم به تباهيست...
كجايي اي لشكر افسون؟ كجايي؟ نابودي تو برايم كاري ندارد اما ناراحتي بزرگان ديولاخ را تحمل نميتوانم...
اي ميترا... اي مادر آب هاي روان... گناهانم را بشوي و از ياد ببر... شامگاه مرا چو روزي با خبري از شادي ديو-يسناي بزرگ روشن كن...
اي امشاسپندان پاك به ياريم بشتابيد كه توان يافتن راه درست را داشته باشم...
هرمرزد... بنده ات را شاد كن و نعمت بزرگان را از او دريغ مدار...
پاينده باشي ديو-يسناي بزرگ
از مير ديو كوچولو به ديو-يسناي بزرگ... از يه دوره اي تو زندگيم به اين طرف هرگز تو دلم به كسي ريشخند نزدم و مردونه تو صورت اوني كه حرفاشو عملشو كلاََ قبول ندارم پوزخند زدم با اينكه خيلي جاها برام سخت گرون تموم شده . اينو به عنوان مقدمه گفتم كه بهت بگم هرگز منِِِ نيم مني تو دلم به تو و حرفات نيشخند نزدم. با غالب اونچه گفتي همداستانم جون حقيقتا دنيا بر همين مدار ميگرده كه جوون به حكم جووني به اندرز پير بخنده و به نظر حقير به اين مسأله نميشه خورده گرفت كه اقتضاي طبيعت جوونيِ. اگه ديوار اونايي كه گفتي نباشه بغ نكنه درگيري عقيدتي نداشته باشه و زيج نشينه ديگه ديوار نيست يا اگه حصار خودساخته ديوان اينقدر بلند و بي عبور نباشه ديگه ديوان نيست ... و اگه مير ديو نخنده و نخندونه و غمشو پشتِ حصارِِِِِ قاه قاهِ خنده هاي به ظاهر بي جهت پنهون نكنه ديگه مير ديو نيست.در پايان به عنوان يه ديو كوچولوي تازه كار ازت ميخوام كه باشي نه چون صرفا ديو-يسنايي و بزرگ نه اصلا ... فقط چون دانايي و دوستدار دانايي و بي غرور كاذب همركاب كوچكتر ها ميشي ... بمون و بودنتو بهونهً موندنِ ما كن .
دوستدارِ بي دريغ تو مير ديو.
ارسال یک نظر