۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

سفر نامه ي ديوان- قسمت اول(بخش دوم)- رزم با پرنده ي گاو پيكر...

پرنده در حال اوج گرفتن بود من كم كم داشتم تمام اميدم را از دست مي‌دادم... دست هايم ، شل ميشد و احساس ضعف شديدي در عضلاتم احساس مي‌كردم... آخرين قطره هاي انرژي هم در حال فرو ريختن بود... سرما چشمانم را تار كرده بود و زخم هايم دردي شديد را تحمل مي‌كردند... 
خداوندا... خداي بزرگ... خداي تمام خدايان... به فريادم برس... آسمان ها را به كمك من حكم كن. آذرخش را بگو تا سوارانش را بر اين پرنده بكوباند... خداوندا، ابر هارا به ياري من مشتاق كن تا من به هدفم برسم... به فرشتگانت قسم كه راه من چيزي جز نيكي نيست... اين منم... ديوان. ..ديوان ِ ديوژن.  تو خودت من را در صحنه هاي رزم ديده اي كه چگونه به فرمان تو گرز بر سر بدان، گران مي‌كردم... و تو نيك مي‌داني كه راهم راه بدي نيست... خداوندا خودت به فريادم برس...
آسمان پوشيده شده از ابر هاي سياه... ابر هايي كه تمام اين كوه را پوشانده... گويي شيطاني كه از الهه ي نور فراريست در اين كوه لانه كرده باشد... از ميان ابر ها نا گهان اشعه اي زرين مي‌گذرد و به ديوان مي‌تابد... نور مستقيم به چشمانش اصابت كرد و او را مجبور مي‌كند كه به پايين بنگرد... قسمتي از نور روي يكي از پر هاي پرنده افتاده و آبي پر هارا تبديل به سبزي درخشنده كرده... درآن پايين قسمتي  از پر شكسته بود و پر در حال جداشدن از بدن پرنده با حركت باد حركت مي‌كرد... 
آري خداوندا شكرت... پيامت را دريافتم... ميتوانم از اين پر به عنوان اسلحه استفاده كنم و بينايي را از اين پرنده بگيرم تا او را مجبور به نشستن در اولين مكان بكند... تا از قلعه دور نشده ام بايد اقدام كنم... تا دير نشده...
اين بود كه پر را كندم و در چشم راست پرنده فرو كردم... اما پرنده نه تنها به كنترل من در نيامد بلكه كنترل خودش را نيز از دست داد و همچون ديوانگان به حركت هايي عجيب تن داد... كم كم داشتم سقوط مي كردم كه ناگهان نيزه اي را ديدم كه از كنارم رد شد... اين چه بود؟ از كجا آمده؟ آري خودش است... در قلعه ساكناني هستند كه مي‌خواهند به من كمك كنند... و پرنده هم ناخواسته به آنها نزديك مي‌شود... آري دارد تمام مي‌شود اين كابوس وحشتناك...  در اين فكر بودم كه پيكاني كه از بدن پرنده رد شده بود تا زير چانه ام بالا آمده بود نظرم را جلب كرد... كافي بود كه چند سانتي بالا تر بيايد تا مرا به پايان راهم برساند... اما اين بار هم خداوند با من بود... تير دوم كه وارد بدن پرنده شد خودم را به كناري كشيدم و باعث شد كه از گردن پرنده جدا شوم و به سمت دمش پرتاب شوم... قدرت بازوانم كم بود اما هنوز توان نگاه داشتن خودم را داشتم... از دم كه آويزان بودم متوجه شدم به تير هايي كه در تن اين گاو پرنده فرو رفته طناب هايي بسته است و پرنده را به طرف پايين مي كشند... خوشحال كننده بود... زيرا پرنده مجبور مي‌شد كه درست به سمت قلعه برود... در نتيجه هر لحظه از ارتفاع پرنده كم مي‌شد... در همين حال بودم كه نگاه نگران پرنده را كه خيره به من نگاه مي‌كرد و ديگر تلاشي براي زندگي نميكرد مرا شديدا به فكر فرو برد... چرا بايد ساكنين اين قلعه به من كمك كنند؟ با سرعت به سمت زمين مي‌رفتيم ... دوباره خودم را روي بدن پرنده كشيدم و ناگهان ضربه ي شديدي را كه به بدنم در اثر سقوط و برخورد با زمين بود احساس كردم... ضربه بسي دردناك بود اما بدن عظيم پرنده خيلي از ضربه كم كرد... من كه اين ضربه را تحمل كرده بودم كشان كشان خود را از روي بدن پرنده به زمين انداختم وبا اينكه همه جا را تار مي‌ديدم سعي كردم جلوي خودم را ببينم... منتظر بودم كه سكنه ي آن قلعه به پيشوازم بيايند اما تير هايي كه اطرافم به زمين مي‌خورد به من اين باور را داد كه من هم يكي از هدف هاي آن تير ها هستم...
ادامه دارد...

۷ نظر:

دیوار قرمزه گفت...

تپ تپ تپ [صدای دست زدن]
[سکوت...]
(می‌دونم همه نظرشون به سمت من جلب شده پس حالا وقتشه)
[صدایی کشیده با ته مایه پوزجند]
عالی بود!
جذاب بود!
باور نکردنی است.
[با لحنی متفاوت و جدی]
البته که باور نکردنی است ، آنقدر که خودت هم باورت نشده.
اگه خودت باورت شده بود، راوی قصه ات که خودت بودی رو کنار نمی‌زدی.
"از ميان ابر ها نا گهان اشعه اي زرين مي‌گذرد و به ديوان مي‌تابد... نور مستقيم به چشمانش اصابت كرد ...."
کوچولو قاف دادی...
نگی که یه حرکت اندیشمندانه بود به بیان اینکه وقتی در قصه ات احساس ِ ضعف نشان دادی و خدا را به یاری طلبیدی ، خداوند اجابت کرد، آنقدر که حتی جریان ِ داستان رو هم از دستت گرفت.
آ آ ...
گوش ِ ما از این توجیه های بچگانه پره.
همونقدر که گوشمون از این تیپ رجز خوندن ها هم پره.

باید از همون شمشیر از رو بستنت می‌فهمیدم که اینکاره نیستی.

"خدایا به فریادم برس"
اینه تیر ِ آخرت ، بعدش هم کلی مظلوم نمایی:
"به فرشتگانت قسم كه راه من چيزي جز نيكي نيست"..."راهم راه بدي نيست"

هی ... این تازه وارد ها....

خیلی قدرت تخیل خوبی داری...
"گرز بر سر بدان، گران مي‌كردم"
نه عمو جون، با شناختی که من از تو دارم ، از همون اول گرز ِ گران با خودت حمل می‌کردی. و ضربه هایت هیچ بر گرانی ِ گرز نمی‌افزاید.

برای رجز خونی خوبی...
روحیه ات خوبه.
شاید تو نبرد ِبعدیم یدونه از این بلندگوهای سبزی فروش ها بهت دادم که سر ِ ما رو یه کم گرم کنی و شاید هم ته دل دشمنانم رو شاد کردی.
و اگه دیو خوبی بودی ، شاید حتی بهت اجازه دادم برای من شمشیر بزنی.
بلکه یه بار هم که شده حداقل خودت ، خودتو تو میدون ِ رزم ِ واقعی دیدی.
ما که چیزی ندیدیم.

ديوان گفت...

آفرين، تلاش خوبي بود... اما چقدر تكراري... تضعيف روحيه؟
هي قرمزي... لشكري كه پيش قراولش تو باشي محكوم به شكست است.
بي مايه به دنبال چه مي‌گردي؟ ايمان ما نشان از ضعف نيست... اين تفكر خرد تنها از ذهن خامي چون تو مي‌گذرد.
از داشتن چنين دشمن ضعيفي كه تنها در نوشته ها مي‌آيد و حرف ميزند خوشحال نيستم... نابودي تو برايم ارزشي ندارد... زنده مي‌گذارمت... با آرزوهايت خوش باش... برو... تو در حد مبارزه نيستي.
مسلم است كه من را در صحنه ي نبرد نديده اي... كه اگر ديده بودي ديگر زنده نبودي.

ديو - يسنا گفت...

زبان در کام ماند بی جنبش
نفس در جان ماند بی جوشش
چشمان از جایگاه خود بیرون افتاده
دهان از کران تا کرانه وا افتاده

ادامه را خواهانیم...

هیچ نمیگویم که از زیباییش کاسته نشود

مانا باشی

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا

دیوار قرمزه تو نیازی ؛ نبودنت رنگ از رخسار تمجیدها میکاهد

پس هر لحظه قرمز تر شو که سرخی تو گردش خون را در رگها پر شتاب تر کند و هیجان ادامه را پر قوت تر ....

در پناه دیوار سایه پناه باشی

ديوان گفت...

سپاسگذارم ديو-يسناي بزرگ

ديوونه گفت...

درود.
زودي ادامش رو بيا .
خيلي خوب بود .
ديوونه.

ميرديو گفت...

...بزرگترين خوشحاليم اينه كه نيروي مهاجم هنوز زندست وآماده يه خيزش دوباره مغروران پارسي ... اما آخه چرا اينقدر دخيل بستي به پروردگار؟! ميترسم طفلي خدا زير بار اينهمه دخيل شونه هاش خميده بشه...!!