۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

دیوهای عزیز دیوااااا
زمانی که وارد سرزمین دیولاخ شدم به من گفتند که دیولاخ قانون ندارد . یسیار خرسند گشتم چراکه من دیوی هستم گریزان از قانون و هر چه باید و نباید پس گوشه ای آرام یافتم و به چرت زدن پرداختم ناگهان یک دیو که نمی دانم که بود اما یقینا دیو بود زمزمه ای کرد ، " هان ای دیوا در میان آدمیان زنده بودی ولکن اینجا زندگی کن !" من هم که برای فهمیدن هر چیز باید به دور دست ها خیره شوم آنقدر خیره شدم که اشک از چشمانم آمد . اشک آمد و آمد تا سرانجام فهمیدم آنچنان از فهمیدن شادمان شدم که نمی دانم چرا سرم شکست ؟
ولی حالا به همه دیوهای شکل خودم می گویم من از زنده بودن دست کشیده ام و زندگی می کنم شما هم اینکار رو بکنین خیلی خوبههههه

۷ نظر:

مردیوجان گفت...

دیوای عزیز
دی وااا... :)
چقدر خوشحالم! حرفای تو نشون میده که میشه... منم می خواااام
.
.
.
راستی
اسم دوستتو بذار آلبالوی رسیده ;)

Ida گفت...

يوهو ديواااااي ديولاخ
منم بداز كلي يواشكي نقاشي كشيدن كف خيابوناي ديولاخ و هر از گاهي رنگ پاشيدن رو ديوار كه البته از دستم اصلا عصباني نشد :) حالا دارم كمي تنيلي كردن و تجربه مي كنم با نمك و فلفل زندگي
خيلي حال مي ده ه ه ه :)))
يوهوووووووووووو

ديوونه گفت...

سلام ديوا .. خدا بد نده .. حالا سرت چند تا بخيه خورد ؟؟؟
بابا بيشتر دقت كن و مراقب خودت باش (:

ديو - يسنا گفت...

منم دیو - یسنا
کاش منم میتونستم حاضرم سرم رو بدم و مکان خودم رو پیدا کنم.....
اما هیچ جا جام نیست....

خوشبحالت که پیدا کردی

Ida گفت...

يو هووو
راستيتش احتمال مي دمم كه به قول آدما سر از پا نمي شناختي از شادماني كه سرت را به جايي كوبيدي و شكستي ;)
اما حالا كه با ديوايي، بازي اشكنك داره اما سر شكستنك نداره
اين يعني ديوئ ي ي ي ي ي ;)
لاخ لاخ لاخ لاخ ( خنديديم )

ديوان گفت...

ديوااا بر ديوا...
خوش آمدي به زندگي.

ميرديو گفت...

...سلام بر ديوا...بازگشت پيروزمندانه شما را به اين عرصه پر از تهي تبريك و تهنيت عرض ميكنم.