۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

دیولاخِ ما

میدونین چیه اینی که دارم الان میگم یه جور خاطره است یا...درد دله
درد دل میدونین چیه؟
تو دنیای آدما تقریباً همه باهاش آشنان اما اینجا نمیدونم کی چی یادشه از اون دنیا
راستش شما رو نمیدونم شاید از اول زندگیتون اینجا بودین... اما من سالهای عزیزی از عمرم رو در اون دنیا به سر بردم و در نهایت تصمیم گرفتم
خدایی دیگر گونه بیافرینم شایسته ی پرستیدن. اما دست از سر خدای آدما بردارم و بیخیال کشتنش بشم!!!!آخه چه مرضیه اون که با من کم و بیش مهربونه من چرا بهش دهن کجی می کنم!؟

یادمه یه روز که به قول بابام هنوز بچه بودم(بچه یعنی یه کمی، شایدم خیلی زیاد "دیو")خودمو که تو آیینه چشماش دیدم سرخ و داغ بودم عین آتیش دهن اژدها.اون روزا میل شدیدی به جنگیدن داشتم. این شده بود آب و خوراک اصلی زندگیم. با همه چیز و همه کَس می جنگیدم. اگه میگفتن این گِرده که تو آسمونه اسمش ماهه خودمو جر میدادم که ثابت کنم نخیرم اسمش مثلاً کولالوجیو بالالوعه نه ماه!!!حالا ملت چقدر از دستم می خندیدن بماند... اما من هرگز صحنه جنگ رو ترک نمی کردم و شکست هم کلاً مفهومی نداشت. حالا همتون جمع شین بگین اسمش اونه من که باور نمی کنم!!!! این شد که مدتها آدما زبونم رو نمی فهمیدن...ولی خوب من به طرز خنده داری میفهمیدم اونا چی میگن :) بعدها کم کم به قول معروف از خر شیطون پیاده شدم و کوتاه اومدم. آخه دیگه فهمیده بودم خنگ تر از اونن که بتونم زبونم رو یادشون بدم تازه تعداشون هم خیلی زیاده همین طورم بیشتر میشه!این شد که زبون اونا شد زبون رسمی دنیایی که نمیدونم از کجا افتاده بودم توش!!!
اما جنگ تموم نشد فقط شکلش عوض شد...بعدها یاد گرفتم با قوانین و اصول و اعتقادات و اخلاق و بُکن نَکنا و خلاصه با همه چیشون بجنگم!! یعنی خوب وقتی همه چی مثل -بلانصبتِ دیوار نازنین خودمون-دیوار زندون دورت حلقه کنه و مثل طناب دار به حلقومت فشار بیاره چی کار میکنی؟ وای میستی نیگا میکنی؟ دِه نه دیگه، دست و پا و لنگ و لگد میندازی و بد و بیراه میگی...
آره دیگه روز و شب منم شده بود همین و این زندگی نکتبتی ادامه داشت تا جایی که
.
.
.
یه روز نگاه به خودم انداختم دیدم دیگه هیچی از خودم نمیفهمم! شدم عامل متضاد آدما!!!
انگار نه انگار منم یه روزی واسه خودم یه چیزایی رو دوست داشتم... یادم نمی اومد آخرین باری که اول بهم فشار اومد بعد داد زدم کِی بود!!! چون حالا دیگه فقط صدای خودم بود که میومد. صدایی که بی امان داد میزنه و بد بیراه میگه...حالا واسه چی معلوم نیست. ای بابا! انگار دیگه کسی اونور طناب رو نمیکشه!!! تازه اون موقع بود که دیدم چقدر دلم واسه فکرای خودم زبون خودم دل خودم، خودم تنگ شده...
دل تنگی که میدونین چیه!!؟
یه مزه تلخ و تند داره که تهش به شیرینی میزنه و چنگ میندازه به ته دلتون و ...خلاصه یه جوریه... نمی تونم بگم بده یا خوبه
اینجوری شد که فهمیدم شاید خیلی هم تقصیر این بنده های خدا نیست . جای منه که اینجا نیست! من اشتباهی بودم اونجا نه بقیه... پس بار و بُنَمو جمع کردم و زدم به کوه و بیابون و عاقبت اومدم اینجا:)
اما مهمترین تصمیمی که گرفتم این بود که دیگه هیچوقت هیچوقت با چشم بسته نجنگم
این خیلی مهمه!!! خیلی...
حالا که فکر میکنم دلم واسه خیلی از اون چیزایی که باهاشون میجنگیدم هم تنگ شده!!! آخه دست خودم نبود عادت کرده بودم به جنگیدن. فکر کنم این کلمه هم واسطون غریبه نه؟ "عادت" خوب اشکال نداره بعید میدونم لازمش داشته باشین... چیز بدی نیست ها فقط یکم مُرده. زندگیش کمه!
همه اینا رو گفتم که بگم ما دنیای خیلی خوبی داریم اینجا. و بادست و دل خودمون می سازیمش. اما لزوماً دیولاخِ ما متضادِ دنیای آدما نیست! همه ی دنیاها یه چیزاییشون بهم شبیه. شاید چهاچوب اصلیشون!!!! مثل شباهته خدا ها میمونه!! :) لازم نیست دیولاخمون رو، رو خرابه ی دنیای آدما بسازیم . لازم نیست دنیای آدما رو بکوبیم یا مثل جزامیها باهاشون برخورد کنیم!
مرض آدمیت مسری نیست به خدا، یا حتی ارثی!- که اگه بود تا حالا همهمون آدم شده بودیم- ;)
همه ی ما به خاطر بعضی تفاوت هامون با آدم های یک دست شده(!)، به اینجا اومدیم و خونه مون رو اینجا با سلیقه خودمون که شاید خیلی هم عین مال بقیه مون نباشه می سازیم . من فکر میکنم همین که دود دودکشمون نره تو صورت همسایمون کافی باشه
...
دیولاخمان آباد

دیو های سربلند همتون رو دوست دارم دلم میخواست اینها رو بگم حتی اگه هیچوقت به کارتون نیاد :)
دی وااااا

۸ نظر:

ديو - يسنا گفت...

منم دیو – یسنا

مردیوجان جان جانان دیوان ( منظور همه دیوهاست نه فقط دیوان!!؟؟)

دیوا بر تو که انسان جنگجو و دیو میانه رو شدی....

نمیدونم بقیه دیوا هم همین حس من رو دارن یا نه ؟
منم سالها جنگیدم ( البته نه مثل تو گلکم با همه چی.... ) فقط با اون چیزهایی که معتقد بودم دیگران دارن اشتباه میکنن
هیچ وقت تو جنگهام فریاد نکشیدم ؛ چون خیلی زود فهمیدم داد زدن و عصبانی شدن فایده نداره ؛ بهترین کار اینه که بگی ؛ اگه فهمیدن که هیچی ؛ اگه نفهمیدن ؛ بزار در غلطهاشون بمونن و تو برو ؛ همچین برو که غبارت هم دیده نشه....
حتما پیش خودت میگی این چه جور جنگیه؟
تو که همش فرار کردی....؟
آره یه جورایی درست میگی من فرار کردم نه از جنگ بلکه از نفهمیدنها ؛ ادعا های الکی ؛ دانشمندای دولکی ؛ فیلسوفهای در پیتکی و ... همین الان هم در هر مکانی حتی دیولاخ هم اگه نقیضی ببینم میگم.... اثرار نمیکنم فقط میگم بعد ولش میکنم چون انگور من همیشه انگور و عنب دیگری همیشه عنبه ؛ یه روزی میرسه که دیگری میفهمه عنبش به شیرینی انگورم نیست....

همین الان در همین دوره خیلی آدمای قدیمی هستن که میان سراغم ( چون تازه حالا بعد از سالها فهمیدن من چی میگفتم ) اما بازم فایده ای نداره چون اونا در این دوره هم باز حرفای الانم رو نمیفهمم فقط قدرت درک حرفهای قدیم رو پیدا کردن

امیدوارم شما دیوای دیولاخ سیاه روزی دیوای قدیمی رو نداشته باشین
امیدوارم شما دیوای جوان حداقل حرفهای هم رو بفهمین
امیدوارم دیولاخ چنان شکوفایی پیدا کنه که محیطی امن برایه تعدادی هم زبون و هم فکر و هم خونه بشه
امیدوارم بتونین دیولاخی همه گیر و برایه همه بسازین نه اینکه محیطی هر کی هر کی که اعضاش فقط در فکر اثبات خودشون هستن ( باور کن من اینجوری نیستم و نمیخوام باشم )
امیدوارم ....

و در آخر دوست دارم منم درد و دلی با تو بکنم و اینها تنها عقاید من هستش و از هیچ دیو دیگه ای هم نظر نپرسیدم و شاید تنها نظر من باشه و دیوای دیگه باهاش موافق نباشن....

دیولاخ هرگز بر روی خرابه های فرهنگ آدمها برپا نشده بلکه همچون گلی از همون خاک سبز شده
دیولاخ اصولا هیچ جا نیست فقط در دل و یادهاست و من یکی تنها کسانی رو به دلم راه میدم که محرم باشن
دیولاخ هرگز سر جنگ با هیچ دنیایی رو نداره.... اما برای ایجاد شکل جدید فرهنگ حتی با دیوای خودش هم مباحثه میکنه
دیولاخ برایه اونایی داره درست میشه که دیولاخی باشن...
دیولاخ نیازی به سیاهی لشکر نداره
..... نیازی به پیر غر غرو نداره
..... نیازی به همیشه اندرزگو نداره
..... نیازی به .....
دیولاخ از هیچ انسانی نمیترسه آدما ؛ هیولاها ؛ جن و پری ها هم میتونن بیان تو دیولاخ اما دیوا نمیذارن با اومدن اونها دیولاخ شبیه اونها بشه بلکه اونا باید شبیه دیولاخ بشن
دیولاخ پاینده به دیوهای یکجوره حتی اگه این یکشکلی در 2 دیو باشه
دیولاخ با شنیدن حرف دیواش ساخته میشه و دلیلی نداره هر حرفی درست باشه
دیولاخ الان هیچ قانونی نداره ولی چهاردیواری و محدوده داره ؛ دیوانبیگی داره ؛
دیولاخ واحده و قسمت قسمت نیست.... یه دودکش برایه همه ؛ همه برایه یه دود!
دیولاخ.....

و این درد و دل تو برایه من خیلی چیزها رو روشن کرد که دوست نداشتم اونارو ببینم (و خیلی علاقه مند به شنیدن نظر دیوهای دیگه هم هستم) و ازت خیلی ممنون هستم و با تموم وجودم سپاسگزارم که اینقدر اینجا رو دوست داری که باهاش درد و دل میکنی و امیدوارم بتونین دیولاخی رو که دوست دارین بسازین و یادتون باشه :
ساختن کاری نداره ؛ پای برجا نگه داشتنش خیلی مهم و سخته

دیوای خواب آلود و ساکت رو هم بریزین بیرون ؛ بخدا اونا دیو نیستن
آدما میگن : افسرده دل افسرده کند جمعی را ( خودت گفتی: همه ی دنیاها یه چیزاییشون بهم شبیه. شاید چهاچوب اصلیشون!!!)

مردیوجان گفت...

دی و اااا...
مرسی که درد دلم رو خوندی
مرسی که نظر می دی
مرسی که هستی
مرسی
:)

مردیوجان گفت...

راستی دیو-یسنای عزیزم
چه گفتم که دوست نداشتی ببینی :(!؟؟؟
گفتی دیولاخی رو که دوست دارین بسازین!!!منظورت دیولاخی که دوست داریم بسازیم بود یا...!؟
من انسان جنگجو دیو میانه رو ;) نمیدونم شاید واقعاً اینطوری باشم که تو میگی...به هر حال خوشحالم که هنوز دیده میشم! :)

ديوان گفت...

ام... سلام. من...
عجب درد دل هاي آموزنده و تاثير گذاري بودند... مرسي :)
.
اينجا عجب شهر خوبيه براي ياد گرفتن... ممنونم :)

دیوسا گفت...

دیولاخ ما نیازمند چیزی نیست و محبت و همبستگی همه دیوها برای سرپا موندنش کافیه.
مردیوجان عزیزم من با تو کاملا موافقم.دیوها احساس دارندو می توانند یک دل سیر برای دلتنگیشان گریه کنند. در دنیای انسانها فکر میکنم کمتر کسی بتواند حرفهای دلش را داد بزند اما در سرزمینی که ما با کمک هم ساخته ایم هزاران گوش برای حرفهای دلها هست.و دیوهای خوب سرزمین ما هیچگاه دل دیو دیگر را به جرم هم رای نبودن، نمیشکنند. من به شخصه به این تفاوتی که دنیای ما با دنیاهای دیگر دارد می بالم. عزیز دلم از این که دیوی مثل تو در کنارم است احساس خوبی دارم که یادم رفته در دنیای آدمها به آن چه میگفتند! "صندوقچه دل دیولاخی ها همیشه پذیرای درد دل تک تک دیوها است." این یک پیام تبلیغاتی، تیزر تلوزیونی یا شعار نبود حتی قرار نیست روی بیلبوردها بنویسند! بلکه باور دیوسا بود که گفتم.

دیوا گفت...

مرديوجان .. جان ..جان
خيلي لذت بردم باورم نمي شد کسي حرفاي دلش شبيه من باشه هر چند من نمي تونم مثل تو حرف بزنم چون فهميدن هم از اون چيزايي که واسش بايد خيلي به دور دورا نگاه کنم ولي با يه لبخند قشنگ ديوگونه همشو تاييد مي کنم ( فکر کنم قشنگ ترين لبخند دنيا رو زدم . خودم که خيلي حال کردم D: )
اميدوارم يه روزي ديو يسنا ي عزيز هم با اميد بيشتري به آينده اين سرزمين نگاه کنه چون اگه اميد نبود ديو لاخي هم درست نمي شد

ديوونه گفت...

درود.
مرديوجان خيلي لذت بردم .
هميشه شاد و پيروز باشي (:

مردیوجان گفت...

دیویسنای مهربونم
دردِ دلت روی چشام :)

دیوان عزیز
سلااااام :)

دیوسای گُلم
باورهات خیلی زیباهستن گاهی بهت حسودیم می شه!! :)

دیوا جون جونم
لبخندت خیلی قشنگ بود مرسی :)

دیوونه جانم
خوشحالم که لذت بردی :)

دیوهای خابالو
پاااااااااااااااااشییییییییییییییییین دیگه... صبح شده :)