۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

دیوار !

دخمه ای نسبتا تاريك و شلوغ.
[در هر گوشه ای کپه ای کتاب دیده می‌شود و اطراف پر است از تکه های کاغذ و یادداشت های کوتاه و بریده.
در گوشه سمت راست صحنه ، صندوقی قدیمی و خسته دیده می‌شود که کتابی روی آن گشوده است.
در سمت دیگر مشتی نامه روی هم انباشته شده که بر تمام آنها تمبر و زخم ِ مهر چاپارخانه دیولاخ دیده می‌شود.

نوری در مرکز صحنه روشن می‌شود، دیوار باظاهری پریشان در لابلای کتاب ها سرگرم مطالعه است.]

دیوار: نمی‌خواهی شروع کنی، کلی کار دارم ،حوصله ام سر رفت بسکه چرندیات ِ دورو برم رو شرح دادی. تازه چشمهات رو هم بازکن . من الان این وسط لم دادم و دارم چپق دود می‌کنم و البته کلی هم لذت می‌برم.

[خوب به هرحال ، دیوار در نور ظاهر می‌شود درحالیکه م داده و چپق دود می‌کند. ولی دروغ می‌گوید ، او اصلا لذت نمی‌برد]

دیوار چپق را به کناری گذاشته، می‌ایستد: "آآآآآآآآآه ای دیودار دادار بزرگ ، یاری ام کن.
من باید که دریابم.
باید که راه گذشته را بگشایم بر آیندگان.
باید یادشان دهم که چه بودند ، چگونه بودند و کجا بودند.
من باید به این جماعت دیو بیاموزم طریقت را و آیین را.
و برای این مهم باید که اسرار نهفته در میان این صفحات را دريابم ]و به همان كتاب اشاره مي‌كند[
آه ای دیودار دادار بخشنده ، یاری ام کن."
[صدایی از همه طرف]: "بخوان"

دیوار: "بالاخره اجابت کردی مرا ، 
ترا سپاس می‌گویم ای بزرگ،
من سزاوار این نیکی ات خواهم بود، به خشت هایم سوگند.
حتی حاضرم همین حالا خود را برایت قربانی کنم."

صدا:" جو گیر نشو بابا، منم پدرت.
دارم می‌گم اگه می‌خوای به اسرار نهفته در میان صفحات پی ببری ، 
  عوض اینهمه مسخره بازی برو کتاب رو بردارو بخون."
دیوار:" بازم تویی بابا!
مگه نمی‌بینی ، کتابه سفیده. 
هیچی توش ننوشته"
بابا دیوار:" قربون پسرم برم با اینهمه قوه تخیلش!
خب عزیزم، درست که این کتاب تو صندوق ِ جدجدجدجدجدجدجدجدجد ... پدر جدت بود 
ولی این دلیل نمی‌شه که حتما کتاب اسرار باشه.
بعدش، من نمی‌فهمم پیدا کردن اسرار خانوادگی ات چه ربطی به دیوهای دیگه داره؟
چی‌شده که فکر می‌کنی واسه خودت خزی شدی و باید به دیگران یاد بدی چطور زندگی کنن؟"
 
دیوار:" آه پدر تو چه می‌دانی؟
تو چه می‌دانی که چه بر من می‌گذرد؟ 
من با زمین و آسمان همدرد بودم. 
با دریا و ستارگان هم‌آغوش.
من ...."

بابا دیوار:" ببینم عزیزم عاشق شدی؟"

دیوار:"آری پدر. عاشق شدم.
ولی این عشقی فرا دیوی است که مرا به کمال می‌رساند.
به من بال پرواز داده و مرا به اوج خواهد رساند.
و من تنها نخواهم رفت ، همگان را با خود خواهم برد."

بابا دیوار:"ببین پسرم ... 
تو فقط یه کم شوکه شدی.
من درکت می‌کنم.
تو دچار یه جور سرخوردگی شدی.
اتفاقی که برات افتاد ، تمام باورهات رو بهم ریخت.
ولی ایرادی نداره. این تازه شروعشه.
دنیا از این بازیا زیاد داره، اما باهاش کنار خواهی اومد.
فی‌الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر...کاین کارخانه ایست که تغییر می‌کند."

دیوار:" نه پدر، تو چرا مرا باور نداری؟
گفتارت درست است و راست می‌گویی.
ولی من دیگه اون دیوار قبل از حادثه نیستم. بزرگ شدم.
چندین شب و روز را پشت سر گذاشته ام.
درد کشیده‌ ام.
بارون و آفتاب دیده ام.
سوخته ام.
دیو بارون زده ام. "

[مکث]
دیوار:" و مطالعه هم کرده ام.
من سرگذشت دیوهای بزرگ را خوانده ام"

بابا دیوار: "یا چهار دیوار مقدس!
بچه ام از دست رفت!
آخه من چقدر مراعاتت کنم؟ 
خره....
رفتی اسپایدر من خوندی؟
الاغ، اون که دیو نیست."

دیوار: " ولی او قدرتمند بود،
پرواز می‌کرد،
با دشمنانش می‌جنگید،
تازه عاشق هم بود."

بابا دیوار:"اینها هیچکدوم دلیل نمی‌شه"

دیوار: "نظرت راجع به این یکی چیه؟ 
اونکه دیگه رنج دیده بود،
در میان آدمیان جایی نداشت و رانده شده بود.
با همه فرق داشت.
حتی عاشق هم شد."

بابا دیوار:"هی.....
تا گوساله گاو شود....
ببین اون فقط یه قربانی بود،
باز اگه خود فرانکنشتین رو می‌گفتی یه چیزی،
حداقل خالق بود،
ولی قهرمان تو یه مخلوق بیچاره است.
تو خودت خالقی.یادت باشه.
حداقلش اینه که در هر دیواری ، معمارش آرمیده است."

دیوار: این یکی چی؟این دیگه خیلی سال عمر کرد، پیر هم نمی‌شد.

بابا دیوار:" بس کن عزیزم،
به عرض عمر هم فکر کن طول عمر به تنهایی معیار نیست."

دیوار: "اما....
این یکی چی؟"

بابا دیوار:" ای خاک عالم بر سرم....
اونو دیگه رو نکن که هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
آخه بچه تو چرا اینقدر خری؟
نمی‌خوای یه کم اون مغز مفلوکت رو بکار بندازی؟
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی...تا رهرو نباشی کی راهبر شوی
تو اگه واقعا می‌خوای خودت رو بشناسی،
اگه واقعا به دنبال چیزی هستی،
این چرندیات رو رها کن.
نشستی اینجا با خودت تنهایی فکر می‌کنی و چرند می‌بافی
و هزار راه غلط می‌ری که چی بشه؟
هرآنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد...فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
اگه واقعا دیو ِ رهی، اول اون نامه هایی رو که اون گوشه افتاده بخون 
بعدش بزن به لاخت،
بزن وسط اونهایی که همکلامت هستند و اونجا زندگی دارن می‌کنند.
نیازی نیست تَوَهم پرواز بگیریو دیگران رو هم باخودت ببری
و عملا ازشون دور بیوفتی.
توی جمع همه با هم پرواز خواهند کرد.
ببین عزیزم همه چی همونجاست
زندگی در میان دیوها در جریانه
اونجا دیو خوش آب و گل ، دیو خوشرنگ، دیو خوشحال،
دیو مهربون ، دیو پخته ، دیو غرعرو،
دیو زندگی ، دیو عاقل ، خشت خام ،
دیو خشن ، دیو پریشون، دیو سرگردون،
دیو شیرین دهان ، دیو شیدا 
 و خلاصه همه جور اندیشه و فکری هست.
تازه فقط دیو ها نیستند ، اونجا چیزای دیگه ای هم هست، 
مرگ ، غم ، شادی ، شکست ، پیروزی ...."
[بابا دیوار با لحنی متفاوت و جدی تر]
"آخه خاک بر سر ،نفهم ، الاغ 
منو دق دادی کافی نبود، 
آخه من ..."

دیوار: " هی، هی....
صبر کن ببینم،
اینا تو دیالوگات نیست."

[چند لحظه سکوت]
بابا دیوار: "ببخش فرزندم ، 
بدجوری رفته بودم تو نقش،
یه لحظه فکر کردم خودمم ،
آخه می‌دونی این شباهتا ...."

دیوار: " این اصلا عادلانه نیست ،
توداری سوء استفاده می‌کنی،
من قبول ندارم...
حالا تو واسه من دیو خوبه شدی؟"

بابا دیوار: "چیه نکنه تو میخوای نقش مرده رو بازی کنی؟"

دیوار:" نخیرم!
من دیگه اصلا بازی نمی‌کنم.
اون نور افکن لعنتی رو هم خاموشش کنین.
منو انداختن وسط ، هی میزنن تو سرم.
من دیگه نیستم"

[صحنه تاریک می‌شود در حالیکه دیوار ... ]

دیوار: " هی یارو! یه کلمه دیگه توضیح بدی می‌دونم باهات چیکار کنم"

[صدایی خارج از صحنه] : نه بابا!

دیوار: " ای خدا ، این روح ها دست از سرم بر نمی‌دارند!"
دیوار می‌ایستد
دیوار چهار دیواری


۹ نظر:

Ida گفت...

نه بابا!!!
حالا جونِ روحه بیا بقیشو بازی کن
عالی ی ی بووود
لاخ لاخ لاخ ;)

ديوونه گفت...

(((:
درود .
خيلي خيلي خيلي خوب بود كلي حال كردم.
اميدوارم هميشه سرپا باشي .
راستي ببينم يه سوال ديوار جون تو عرضت (پهنا) بيشتره يا ارتفات ؟

ديو - يسنا گفت...

گلم تمام وجودم سرشار از گذاشتن پیام است اما میدانی من اسطوره ترک عادتم هنوز نمینوانم روزه سکوتم را بشکنم

مردیوجان گفت...

خیلی خوب بود:)
کلی لذت بردم دیوار جان :)
تو از اون دیوهای گزیده گو به معنای واقعی هستی...
نمیگی نمیگی یه چیز حسابی میگی که قشنگ دل و مُخ دیوا(دیو ها) رو قلقلک بده...
برقرار باشی خودم دورت بگردم ;)
جدی جدی دی واااا... به تو

ديوان گفت...

دي‌وااا...
ميدوني ديوار جون... خيلي كارت درسته... دست مريزاد.

دیوید گفت...

دیوار عزیز انصافا هنری بود....

بابا دیوار باحال تر بود ....

قربونتم میرم با اینکه هیچ وقت به من افتخار نظر دادن ندادی و دورم نگشتی ، مگه من چیم کمتر از اونای دبگه است؟

دیوار گفت...

دي‌واااااااا!
دور همتون بگردم.

راستي ديوونه سوال پيچيده اي پرسيدي.
حقيقتش ديوارها معمولا چندبعدي اند(نه لزوما سه بعدي) كه اين مساله يه كم تعريف طول و عرض رو مشكل مي‌كنه.
از طرفي، تو شرايط مختلف ابعاد من تغيير مي‌كنه.
حالا اگر بخواهم نمود واقعي اين حقايق رو روشن كنم بايد بگم كه:
فعلا ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي‌كني .
به قول اون بزرگ : "تا پاي در خاك داريم مارا با آسمان كاري نيست."
در رابطه با طول و عرض هم الان تو شرايط شديدا پهناوري به سر مي‌برم.
مي‌دوني وقتي اينهمه ديو باحال هست كه مي‌خواهي دورشون بگردي، اصولا بايد لياقتش رو هم داشته باشي.

من هم دارم تلاشم رو مي‌كنم.
شايد كه "مقبول طبع مردم صاحب نظر شود".

ميرديو گفت...

سلام بر ديوار... قصه قشنگتو بلعيدم ... افسونگره ... قويه و كلي حرف داره كه تو بي جهت گاهي جلوي حرف زدنا رو ميگيري ....من ميگم با اين دو تا پرسونا ادامه بده... بابا ديوار و ديوار فرزند اينا خيلي نگفته دارن كه وسط اين كارزار ميتونن به ما لو بدن...بزار بيشتر حرف بزنن ...گوشتو بيار جولو....................... آره خودشه...درود بر ديوار چهار ديواري.

دیوار قرمزه گفت...

چرنده ... حرف مفته
ببین چند وقت از من دور افتادی چه بلایی سرت اومده.

"اگه می‌خواهی خودت رو پیدا کنی برو وسط اونهایی که همکلامت هستند"

حرف مفت تر از این نشنیده بودم.

تو هیچ جایی واسه رفتن نداری.
جات همینجاست پیش خودم.
...
ببینم تو الان پهناور شدی؟
تو یه تیکه خشت خام لگد نخورده می‌خواهی دور همه بگردی؟
اونم بدون من.
امکان نداره ... توهم زدی.
ولی ما با هم می‌تونیم همه جا رو بگیریم.
قدرت در دست ماست.
...
فکر کردی من رهایت می‌کنم.
باطل در این اندیشه ای.