۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

....Zzzzz

۱۴ نظر:

ديو - يسنا گفت...

خیلی جالب بود ؛ دست مریزاد

خسته نباشی و دستت درد نکنه

من که خیلی خوشم اومد

پاینده باشی

مردیوجان گفت...

وای!!! خیلی با حال بود :)))
من میگم تو شاهکاری!!!

دیوسا گفت...

خوب بخوابی دیوار جون. ببخشید دیگه. نمیدونستم خوابی. حس کنجکاویه دیگه! چیکارش میشه کرد!؟

ديوونه گفت...

درور.
خيلي توپ بود (:

دیوا گفت...

لاخ لاخ لاخ کلي طول کشيد تا کشفش کردم اگه نظرات بقيه نبود احتمالا اصلا نمي فهميدم خيلي عالي بود حالا بخواب ديوار جون

Ida گفت...

روحووووو
يوهووووو
هووووووو
من از تاريكي نمي ترسم!
حالا اونجا چه خبر هست ديوارا؟

ميرديو گفت...

...خوب يكي به منم بگه اين صفحه سياه چي چي هست ؟؟... ديوار منو راهنمايي كن ... آخه چرا اينا فهميدن اين كار توپ اما من نه؟؟؟

ميرديو گفت...

سلام بر ديوا... خيلي ببخشيد شما گفتين كه اگه نظرات بقيه نبود احتمالا كشف نميكردين ... منظورت از نظرات بقيه توپ و شاهكار و آلي و نميدونستم خوابي بود؟؟ خوب اگه مكاشفه اين باشه كه ديوار چراغشو خاموش كرده و لالا كرده .... ديوار اين گره به دست خودت وا ميشه... منو نجات بده از نفهميدن ... وقتي گيج ميشم صورتم جوش ميزنه اين( ) هوا...

ميرديو گفت...

ببخشيدالي رو اصلاح ميكنم به عالي... يه جايي هم به جاي مخاصمه نوشته بودم مخامصه...

دیوار گفت...

ببخشید که سر راه خوابیده بودم.
خیلی خسته بودم.

ممنون که مراعات منو کردید.
ولی کاش روحویوهو هم چراغو روشن می‌کرد ، بلکه حداقل منو می‌دید.
خوب ، از میردیو انتظاری نیست که جای پاش رو صورتم بمونه.
ولی نمیدونم این چه روحیه که نمی‌تونه از دیوار رد بشه.
;)

Ida گفت...

من از خوابت رد شدم،‌ من و نديدي!؟
يه كم كه تو تاريكي بموني چشات بهش عادت مي كنه! پس ديدمت :)
از كجا مي دوني ازت رد نشدم!؟ ;)
راستي حالا كه بيداري چراغ و روشن كنم!؟ اينجوري بد خوابم نمي شي ;)

ديوان گفت...

هي ديوار... اگه نميخواي كسي چراغ رو روشن كنه خوب اون نوشته ي كذايي ي شب نماتو از روخودت پاك كن و جاش يه تابلوي هشدار بذار... تازه شانس آوردي چراغ رو روشن كردم... وگرنه ميخوردم بهت بد تر از خواب ميپردي كه...
...
مير ديو!!!! خدايي يه لطفي بكن و حد اقل تو ديولاخ ديگه وكيل نشو.. با اين هوشي كه داري من يكي كه غير ممكنه پرونده اي بهت بدم... :)) شوخي بود.
...
از شوخي بگذريم... كلي لذت بردم.

دیوار قرمزه گفت...

یوهو...
من خودم تاریکی ام ،
من خودم همه خواب های بد ِ دیوارم
و تو رو اون حوالی ندیدم.

و از کجا می‌دونه که ازش رد نشدی؟
اونقدر سرو صدا راه انداخته بودی که همه دیولاخ از خواب پریدن.
بیچاره دیوار،همه خشت هاش کبود شده.
له و لورده اش کردی زبون بسته رو.


هی دیوان
دارم برات.

ميرديو گفت...

خيالم راحت شد آخه پيش خودم فكر كردم خيلي خيلي كودن شدم ...اين يه ذره دير گرفتن كه ديگه مقتضاي ذات خودمه...ديوار عزيزم... ابري و آفتابي و تاريك روشني...در پايتخت سلسله شب كه شهر ماست .... همواره ديو را به سوي روز روزني.( خواباي رنگي ببيني بعد كه بيدار شدي بايد خوابتو برام تعريف كني ها!!! گفته باشم!)